2008-02-10

اولین روز درس بود

اولین روز درس بود . وارد خیابان فرعی شدم . ساختمان کودکستان ، دبستان ، گزامت ، رئال و ... و ... همه در یک خیابان و نزدیک به هم بود . گوئی وارد سامان مئیدانی خودمان با مدارس مختلف عفت و گلستان و باغبان و شهید حقیقی و رازی و امت و ... شدم . خیابان و میدانی که پر از دانش آموزان ریز و درشت بود . اینجا هم بچه ها کیف به دست و بعضی ها با عجله و دوان دوان به مدرسه می رفتند . پسری که کیف مدرسه اش را روی دوشش انداخته بود ، در حال خوردن ساندویچ و با حال و هوای خودش به در ورودی نزدیک می شد که دختری مو طلائی و باریک اندام ناگهانی از جا جهید و روی کول پسر سوار شد و ساندویچ را نیز از دستش گرفت ودر حالی که یک بازویش را دور گردن پسر حلقه کرده بود شروع به خوردن کرد . پسر دادی کشید و دختر زود پائین پرید و در حالی که به سرعت می دوید وارد سالن شد . یک لحظه احساس غربت کردم . چقدر دلم می خواست در آن لحظه شاهد طناب بازی و ایاق جیزیغی ، گرگم و گله می برم ، دختر بچه ها باشم .
همراه با همکارم وارد کلاس شدم . کلاس یک کمی بزرگتر از کلاسهای ولایت ما بود . دانش آموزان پشت میز بزرگ دور هم نشسته بودند . من نیز کنار همکارم نشستم . فضای کلاس متفاوت بود . اکثر بچه ها موطلائی و چشم آبی بودند . همکارم بعد از معرفی من ، درس را شروع کرد . تا از یکی سوالی می پرسید ، پاسکال جواب می داد . معلم هم آهسته می گفت : پاسکال لطفن حرف نزن . اما من کم کم حوصله ام سر رفت . معلم رو به کارین کرد و سوالی پرسید . پاسکال اولین کلمه اش را تمام نکرده بود که دخالت کردم و پرسیدم : اسم شما کارین است ؟ جواب داد : نه خانم من پاسکالم . گفتم : پس تا زمانی که ازشما سوالی نشده جواب ندهید . با تعجب نگاهم کرد و خاموش شد و تا آخر زنگ نیز بجز مواقعی که معلم صدایش می کرد حرف نزد . روبروی من آرتور نشسته بود . آرتور سینه خیر روی میز تکیه داده و زانوهایش را روی صندلی گذاشته بود . گاهی همکارم به او تذکر می داد که بهتر است درست بنشیند و او بله را می گفت و عمل نمی کرد . بعد از یک ربعی صبرم تمام شد و گفتم : آرتور پاهایت را از روی صندلی بردار و درست بنشین . آرتورچشم بر چشمانم دوخت و روی صندلی نشست. کلاس آرامی داشتیم . گویا بچه ها معلمی با روش کلاس داری متفاوت می دیدند . زنگ بعد به کلاسی دیگر رفتیم . همکارم شمعدانی را روی میز گذاشت و شمع را روشن کرد و از بچه ها خواست شمعدان را نقاشی کنند و به سایه و نور شمع نیز دقت کنند . آمنه شمعدان را کشید و زودتر از همه تمام کرد و بعد دو پروانه در دو طرف شمع کشید . گفتم گل را فراموش کردی . یک شاخه لاله نیز کنار شمعدان بکش . گفت : می ترسم حرارت شمع موجب پژمرده شدن گل شود .گفتم : اگر نگران سوختن هستی ، پروانه هایت به شمع خیلی نزدیکتر هستند . آنها را یک کمی عقب بکش . حالا می سوزند . گفت : خاصیت پروانه سوختن است . می بینید در خانه هم تا چراغ را روشن می کنیم پروانه ها دورش جمع می شوند آخر سر هم می سوزند و صبح مرده و سوخته شان را جمع می کنیم.
عزیزینم آخشاملار / عزیز من عصرها
لامپا یانار آخشاملار / گردسوز می سوزد عصرها
شمع اوتوندا پروانا / پروانه در آتش شمع
هزین یانار آخشاملار / آهسته می سوزد عصرها
سویل در حالی که مشغول رنگ آمیزی نقاشی اش بود زیر لب ترانه هائی را زمزمه می کرد . گفتم : سر کلاس که ترانه نمی خوانند . گفت : اما من می خوانم . آخر می خواهم سوپراستار آلمان شوم . مادرم می گوید بهترین صدا را دارم . از شستن ظرف خوشم نمی آید . مادرم می گوید : مادر به قربان صدایت . پاشو هم ظرفها را بشوی و هم برایم بخوان . من هم ظرفها را می شویم و هم برای مادرم می خوانم . گفتم من هم هنگام کار در آشپزخانه از صدای نتراشیده و نخراشیده خودم خیلی خوشم می آید . پرسید : شما برنامه سوپراستار را تماشا می کنید ؟ جواب دادم : بله و بیشتر برای شنیدن جوابهائی که دیتا بولن به شرکت کنندگان می دهد . می بینی چقدر توهین می کند . چقدر بد و بیراه تحویل بیچاره ها می دهد ؟ البته حق هم دارد کسی که صدا و تیپش به خوانندگی نمی خورد می آید و می خواهد به عنوان بهترین خواننده انتخاب شود . دخترک که خیلی از خودش و صدایش مطمئن بود گفت : خوب حق دارد هر عزیزدردانه مامانش می آید و میخواهد سوپراستار شود . این که نمی شود . برای برنده شدن تیپ و صدائی مثل من لازم است . سال بعد من هم شرکت می کنم . گفتم : از جوابهای دیتابولن نمی ترسی ؟ جلو دوربین و میلیونها بیننده سکه یک پولت کند ؟ گفت : دروازه موفقیت روی آدمهای ترسو بسته است . من از جوابهای این آدم نمی ترسم و مطمئن هستم که در مقابل صدا و هیکل مناسب و برازنده من سر تعظیم فرود خواهد آورد . همکارم که حرفهای ما را گوش می کرد گفت : سویل هنوز کم سن و سال است . به نظر من بهتر است هفته ای دو ساعت کلاس موسیقی برود و تمرین کند بعد از تمام شدن کلاس خودش هم متوجه می شود که می تواند ادامه دهد یا نه . اما او از خودش خیلی مطمئن بود و من بحث را تمام کردم در حالی که همکارم نیز با من هم عقیده بود . به نظرمان او می تواند کلاس موسیقی برود و علم موسیقی بیاموزد اما صدایش برای اجرای ترانه مناسب نیست.
زنگ به صدا درآمد . داشتیم از کلاس بیرون می آمدیم که میشل جلو آمد و گفت : من چند شب است که نمی توانم بخوابم . چه کار کنم ؟ همکارم پرسید: دوباره پرخوری کردی ؟ گفت : نه زیاد . همکارم به او وعده داد که جلسه بعد کتاب داستانی بیاورد و برای بچه ها بیاموزد که چگونه می توان جلو بی خوابی را گرفت و شب به موقع خوابید .
بعد از اینکه از کلاس دور شدیم آهسته گفت : شبهائی که میشل پرخوری می کند نمی تواند خوب بخوابد . پر خوری را هم دوست دارد . باید جلسه بعد حکایت آشیوا را برایش بخوانیم و یک مقدار چاشنی رعایت رژیم غذائی را قاطی کنیم تا بلکه موثر واقع شود .
با دوستی در مورد کلاس صحبت می کردیم می گفت اینجا معلمها با لحن جدی و مصمم از بچه ها سکوت و رعایت نظم و انجام تکالیف را نمی خواهند چون محیط اینجا و خصوصیات اخلاقی این بچه ها با بچه های آب و خاک ما خیلی فرق دارد . اینها بیشتر وقتها حرف معلم را گوش نمی کنند .

1 comment:

Anonymous said...

شهربانو خانم مگر ما در کلاسها حرف معلم را گوش می کردیم بچه ها اینقدر حرف می زدند که معلم از کلاس بیرون می رفت