2007-08-19

و این یک سال من

قرارداد یک ساله ام تمام شد . حدود دو ماهی نیز استراحت کردم . روی هم رفته محل کار خوبی داشتم و همکارانم نیز آدمهای خوبی بودند . چند روز پیش در اداره کارقرار داشتم . سر وقت حاضر شدم و مسئولم که پرونده ام روی میز بود و نگاهش می کرد ، گفت : که در حال حاضر کار مناسبی وجود ندارد و فقط خانه سالمندان نیاز مبرم به تعدادی پرستار دارد و چون شما آنجا کار کردید واجد شرایط هم هستید . آنگاه لیستی را به من داد که با توجه به نزدیکی و دوری منزلم یکی از این آدرسها را انتخاب کنم تا برای کار در آنجا معرفیم کند . گرچه سکوت کردم اما گویا او خود ازنگاهم حرف دلم را فهمید و اظهار کرد که گویا در مدارس جا برای من نیست و خیلی از فارغ اتتحصیلان المانی هنوز بیکارند و خلاصه مودبانه توضیح داد که بهتر است آرزوی تدریس در مدرسه را فراموش کنم . من هم که حرفی ندارم . خیلی از آرزوهایم را کنار گذاشته ام . با کار کردن هم مشکلی ندارم . اما انصاف هم نیست که برای کار به خانه سالمندان بروم . وقتی مدرسه را با خانه سالمندان مقایسه می کنم می بینم که تفاوت از زمین تا آسمان است . وارد حیاط مدرسه که می شوی در جنب و جوش و بازی و خنده و حتی دعوای بچه ها شور زندگی می بینی . هر سیب سرخی که زیر دندانهای کودکی با صدای مخصوص به خودش جویده می شود عشق به زندگی را فریاد می زند . اما از در ورودی خانه سالمندان که وارد می شوی گوئی عزرائیل همراه تو و قدم به قدم کنارت هست . مرگ هر پیرمرد و پیرزنی دلت را به درد می آورد . چه مظلوم و درمانده صبح و شب را سر می کنند . آدمی در این خانه مرگ و یاس را لمس می کند . چقدر رنج می بری از دیدن پدر پیری که روزهای یکشنبه حمام می کند و کت و شلوارش را می پوشد و پشت در ورودی ، بدون صرف صبحانه و ناهار بی صبرانه به انتظار فرزند و نوه ها می ایستد هر بار که ترا می بیند با شادی می گوید : میدانی امروز بچه هایم می آیند و مرا به خانه خودشان می برند . خودشان قول داده اند . این هفته حتمن می آیند . آنگاه عصر در حالی که بغض گلویش را می فشارد می گوید : دیدی این هفته هم نیامدند و با چشمانی گریان و شکمی گرسنه به بستر می رود . هنوز هم صدای گریه آهسته اش را می شنوم . کار کردن در این خانه را ، خانه قهاری که عطوفت را از آدمی می گیرد دوست ندارم . بعنوان پرستار وظایفی داری و فرصتی برای صحبت و گوش کردن به درد دل آنها نیست . اما من از هر فرصتی برای شنیدن حرفهایشان استفاده می کردم . چه ساده و راحت خاطراتشان را تعریف می کردند . سرگذشت آنها نیز به موقع خود کتابی مفصل است . آخر چگونه می توانم دوباره به آنجا برگردم و همراه این دردکشان درد بکشم . زندگی در کنار فرزندان و نوه ها حق هر پدر و مادر پیری است . نمی توانیم این حق را به جرم بیماری یا کهولتشان از آنها بگیریم .
نمیدانم شاید خانم از نگاهم ، از چهره مایوس و ملتمسم نظرم را فهمید . در تمام مدتی که او حرف می زد ساکت نشسته بودم ، اما گوش نمی کردم فکرم پیش او نبود . یک دفعه با لبخند گفت : دوست داری یک سالی به کلاس کارآموزی بروی ؟ یک سال به مدرسه می فرستیم هم زبانت بهتر می شود و هم راه و رسم کاریابی را یاد می گیری و هم اموزش کامپیوتر و ... هست . در طول این مدت هم فرصت داری تا کار مورد علاقه ات را بیابی . بلافاصله قبول کردم و سر کلاس رفتم .
اصلن یکی به من بگوید : خانم جان ول کن ، فراموش کن ، دست از سر کلاس و تدریس و مدرسه و معلم و ... بردار . فراموش کن ، فراموش کن
...
بازارا پرده گلدی به بازار پرده آمد
ساتیلدی بیرده گلدی فروخته شد باز هم آمد
غربت ائلده وای جانیم وای جانم در غربت
گؤر نئجه درده گلدی ببین چگونه به درد آمد
...
عزیزیم گؤزل آغلار عزیزم خوب می گرید
گؤزلریم گؤزل آغلار چشمانم خوب می گرید
غربتده جان وئره نه به آنکه در غربت جان می دهد
آناسی گؤزل آغلار مادرش خوب می گرید

1 comment:

Anonymous said...

شهربانوی عزیز داستان اون پیرمرد که هر یکشنبه در انتظاری بی حاصل است دردناک و غم انگیز است اما میدونی یک کم بیا احساسات رو کنار بگذاریم و منطقی و عقلانی حساب کتاب کنیم. باید برگردی به گذشته ی این مرد یا پیرهای مشابه او، وقتی فرزندانشان خردسال بودند و این ها جوان و برنا. با بی توجهی و خودخواهی بچه ها رو بزرگ کردند و تحمیل زور به بچه ها تخم این بی مهری رو در اونها کاشتند. من خودم سختی زیاد کشیدم برای اشتباه پدر و مادرم ولی جونم رو براشون میدم هر زمان که نیاز بشه میدونی چرا؟ چون میدونم اونها مهربون بودند روزی مهر بخشیدن و اگر خطایی کردند از سر ندانستن بود و نه بدیشون. اگر خوبی کنم به اونها بازگشت مهر سالیان گذشته است. اما این پیرها اغلب گونه ای دیگه رفتار کردند
خوشحالم که میری سر کلاس و از محیط غم بار سالمندان به کلاس با نشاط و سرزنده میری. سلامت و موفق باشی