این روزها بازار بگیر و ببند و بزن و بکوب خیلی داغ شده به هر سایت خبری که سر می زنی عکسهای انسانهائی را می بینی که یا با سر و صورت خونین و داخل اتومبیل پلیس نشسته اند و یا در حال کتک خوردن هستند . عکس دختری را می بینی که توسط پدر زنده به گور شده است . اؤز گؤزوموزده تیری گؤرمور اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر( در چشم خود تیر را نمی بیند و در چشم دیگران تار مو را تشخیص می دهد ) نه که خود اهل بهشتند ، می خواهند دیگران را نیز به زور ضرب و شتم و با سر و روی خون آلود روانه بهشت کنند به این امید که حوریان زیبا روی در انتظارشان است بدیهی است که قلمانها هم در انتظار زنان بهشتی هستند .خوب اگر کسی حوری یا قلمان نخواهد چه باید بکند ؟شاید هم همه این حرفها بهانه است و یکی می خواهد عقده شکستهایش را بر سر دیگری خالی کند . در این میان چه دیواری کوتاه تر از دیوار زنان ، اگر چه این روزها دیوار مردان نیز کوتاه شده است .
دو سه سالی از انقلاب گذشته بود . در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از اقوام راهی ماکو شدیم . برای اینکه روزه ما باطل نشود بعد از اذان ظهر سوار اتوبوس شدیم . شاگرد راننده به محض حرکت اتوبوس شروع به خواندن صلواه و فرستادن دعا کرد و ما همگی آمین گفتیم . کلمن آب رنگ و رو رفته و گرد و خاک گرفته شاگرد راننده از بی آبی و حرمت به ماه رمضان خبر می داد . هنوز به سه راه خوی نرسیده بودیم که راننده کنار غذاخوری بین راه توقف کرد و همه برای وضو و خواندن نماز پیاده شدیم و لب حوضی که شیر آبش باز بود رفتیم . هر کسی سرگرم کار خود بود که یکباره صدائی توجه مردم را به خود جلب کرد . مسافر جوانی التماس می کرد که حاج آقا به خدا من روزه ام و ملائی بلند قد و شکم به جلو برامده می گفت : دروغ نگو من خودم دیدم که می خوردی . راننده ما جلو رفت و گفت : حاج اقا این پسر را می شناسم هم خودش و هم خانواده اش مؤمن هستند این پسر هرهفته پنج شنبه ها بعد از اذان ظهر سوار اتوبوس می شود که روزه اش باطل نشود . اما آقا ملا گوش بدهکار نداشت و گفت : خودم دیدم داشتی می خوردی . یکی گفت : آخر بی انصاف این پسر کنار من داشت وضو می گرفت . خواهشها اثری نداشت . دو همراه آقا ملا دستهای جوان را گرفتند و نمیدانم همراه دیگر چه کرد فقط صدای راننده را شنیدم که به ما نزدیک شد و گفت : زنان و بچه ها بروند توی اتوبوس بنشینند . می خواستم چرایش را بپرسم که پدرم بلافاصله گفت : می خواهند جوان را شلاق بزنند . سوار اتوبوس شدم و گوشهایم را با دو دستم محکم گرفتم .اما صدای جوان را که زیر ضربات شلاق داد می زد که من روزه ام ولم کنید شنیدم . بعد از شلاق خوردن جوان ملا و سه همراهش سوار اتومبیل شیک خود شدند و صحنه را ترک کردند . رنگ بر رخ مسافران نمانده بود . پسر جوان را داخل اتوبوس آوردند . شاگرد راننده کلمن آب و لیوان گرد و خاکی اش را لب حوض تمیز شست و پر از آب کرد . گوئی مسافران فراموش کردند که ماه رمضان است و روزه دارند . یکی قوطی زولبیا را باز کرد و یک دانه بامیه به پسر جوان داد و او خورد . دیگری بسته خرما را باز کرد و یک لحظه متوجه شدم از آن جماعت روزه دار دیگر کسی روزه نیست . بعضی وقتها که این خاطره را به یاد می آورم از خودم می پرسم آیا آن آقا ملا این رفتار خودش را به خاطر می آورد ؟ شاید نمی داند که عمل زشت و بی رحمانه اش نتیجه ای برعکس داد و جوانی را نسبت به دین و روحانیت بدبین کرد
مادربزرگ مرحوم و پیرم که خیلی هم مذهبی بود وقتی از دست ملائی عصبانی می شد این بایاتی را می خواند
*
بو مولانین خام سؤزی حرف خام این ملا
دالی قویوبدور بیزی ما را عقب نگه داشته
دئدیغی دوز اولسایدی اگر حرفش درست بود
عمل ائلردی اؤزی اول خودش عمل می کرد
البته هدف من همه ملاها نبودند بلکه سؤزو آتدیم یئره ، صاحابی گؤتوره ( سخن را به زمین انداختم تا صاحب سخن بردارد )
دو سه سالی از انقلاب گذشته بود . در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از اقوام راهی ماکو شدیم . برای اینکه روزه ما باطل نشود بعد از اذان ظهر سوار اتوبوس شدیم . شاگرد راننده به محض حرکت اتوبوس شروع به خواندن صلواه و فرستادن دعا کرد و ما همگی آمین گفتیم . کلمن آب رنگ و رو رفته و گرد و خاک گرفته شاگرد راننده از بی آبی و حرمت به ماه رمضان خبر می داد . هنوز به سه راه خوی نرسیده بودیم که راننده کنار غذاخوری بین راه توقف کرد و همه برای وضو و خواندن نماز پیاده شدیم و لب حوضی که شیر آبش باز بود رفتیم . هر کسی سرگرم کار خود بود که یکباره صدائی توجه مردم را به خود جلب کرد . مسافر جوانی التماس می کرد که حاج آقا به خدا من روزه ام و ملائی بلند قد و شکم به جلو برامده می گفت : دروغ نگو من خودم دیدم که می خوردی . راننده ما جلو رفت و گفت : حاج اقا این پسر را می شناسم هم خودش و هم خانواده اش مؤمن هستند این پسر هرهفته پنج شنبه ها بعد از اذان ظهر سوار اتوبوس می شود که روزه اش باطل نشود . اما آقا ملا گوش بدهکار نداشت و گفت : خودم دیدم داشتی می خوردی . یکی گفت : آخر بی انصاف این پسر کنار من داشت وضو می گرفت . خواهشها اثری نداشت . دو همراه آقا ملا دستهای جوان را گرفتند و نمیدانم همراه دیگر چه کرد فقط صدای راننده را شنیدم که به ما نزدیک شد و گفت : زنان و بچه ها بروند توی اتوبوس بنشینند . می خواستم چرایش را بپرسم که پدرم بلافاصله گفت : می خواهند جوان را شلاق بزنند . سوار اتوبوس شدم و گوشهایم را با دو دستم محکم گرفتم .اما صدای جوان را که زیر ضربات شلاق داد می زد که من روزه ام ولم کنید شنیدم . بعد از شلاق خوردن جوان ملا و سه همراهش سوار اتومبیل شیک خود شدند و صحنه را ترک کردند . رنگ بر رخ مسافران نمانده بود . پسر جوان را داخل اتوبوس آوردند . شاگرد راننده کلمن آب و لیوان گرد و خاکی اش را لب حوض تمیز شست و پر از آب کرد . گوئی مسافران فراموش کردند که ماه رمضان است و روزه دارند . یکی قوطی زولبیا را باز کرد و یک دانه بامیه به پسر جوان داد و او خورد . دیگری بسته خرما را باز کرد و یک لحظه متوجه شدم از آن جماعت روزه دار دیگر کسی روزه نیست . بعضی وقتها که این خاطره را به یاد می آورم از خودم می پرسم آیا آن آقا ملا این رفتار خودش را به خاطر می آورد ؟ شاید نمی داند که عمل زشت و بی رحمانه اش نتیجه ای برعکس داد و جوانی را نسبت به دین و روحانیت بدبین کرد
مادربزرگ مرحوم و پیرم که خیلی هم مذهبی بود وقتی از دست ملائی عصبانی می شد این بایاتی را می خواند
*
بو مولانین خام سؤزی حرف خام این ملا
دالی قویوبدور بیزی ما را عقب نگه داشته
دئدیغی دوز اولسایدی اگر حرفش درست بود
عمل ائلردی اؤزی اول خودش عمل می کرد
البته هدف من همه ملاها نبودند بلکه سؤزو آتدیم یئره ، صاحابی گؤتوره ( سخن را به زمین انداختم تا صاحب سخن بردارد )
No comments:
Post a Comment