2007-02-23

یک حکایت بی مزه


پدر بزرگم مردی متعصب و مذهبی بود . بعد از بازنشستگی به تبریز کوچ کرد تا آخر عمری کنار فرزندان و نوادگان عزیزش زندگی کند . باقی عمرش پای منبر و قرآن و سفر حج و کربلا گذشت. او سفر حج را بر هر زن و مرد مسلمانی واجب می دانست . یادش به خیر پنج شنبه همگی مهمان خانه پدربزرگ بودیم . یکی از همان پنج شنبه ها بود که اعلام کرد می خواهد به سفر حج برود . گفتند تنها نرو و زنت را نیز با خودت ببر . فوری بهانه آورد که دیروز بعد از نماز ظهر میرزا علی اکبر آقا گفت که آروادی یاخدان ایچینده مکه یه آپاراسان نه گوناه ائله ییب نه ثواب ( اگر زن را داخل صندوق به مکه ببریند و بیاورند نه گناه کرده نه ثواب . منظور واجبتر بودن حجاب از حج ) زن چه پیر چه جوان زیبا و دلرباست و قامتش مرد را مجذوب می کند و ... غسل واجب می شود . یادش به خیر چقدر با مهناز خندیدیم . آخرمیرزا علی اکبر آقا طفلکی آنقدر پیر شده بود که حال و حوصله نطق بالای منبر را نداشت و به حرمت ریش سفیدش ، پیش نماز مسجد بود . این قدر حرف را آنهم عرض چند دقیقه چگونه توانسته بود توی کله پدربزرگم فرو کند نمی دانستیم . با خنده گفتم : آتان رحمتده ( خدا پدرت را بیامرزد ) قامت خمیده و دوتای مادربزرگ که زیبائی و دلربائی ندارد . وای خدای من ، من و مهناز چه بچه های بدی بودیم نمی توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم . برای همین هم پدربزرگ عصبانی شد اما به مهناز به خاطر اینکه مهمان بود چیزی نگفت و به من قیزیم سنه دئییرم گلینیم سن ائشیت ( دخترم به تو میگم عروسم تو گوش کن ) عصبانی شد و گفت : زهر مار هرهر ، درد بی درمان هر هر دختر گنده هیچ خجالت نمی کشی ؟ تو حالا بزرگ شدی به جای خنده باید وظایف دینی ات را آنجام دهی و .... صدای خوبی داری و وقتی در خانه به صدا در می آید باید انگشتت را توی دهانت فرو کنی و بپرسی کیه در میزنه؟ مهناز درحالی که غش غش می خندید گفت : آقابزرگ صدای این نوه شما به اندازه کافی نتراشیده و نخراشیده هست . آخر به کسی که پشت در است رحم نمی کنید که از شنیدن صدای وحشتناک نوه تان بترسد و غش کند ؟ پدربزرگ باز عصبانی شد و تا میخواست جواب بدهد ، مهمان آمد . خانواده دائیم از راه رسید و سرش به سلام و علیک مشغول شد
آن زمانها عکس بزک کرده مرحوم هایده را روی جلد مجله جوانان چاپ کرده بودند . سایه آبی رنگی که بر چشمش زده بود مد خانمها شده و مادر و خاله ها و زندائیها هم خریده و با آن خود را آرایش می کردند . زندائی مانیز سایه را البته غلیظ تر بر چشمش زده و آمده بود . پدربزرگ که چشمش به او افتاد با نگرانی پرسید : دخترم چشمت چرا کبود شده ؟ زن دائی به خیال اینکه پدربزرگ شوخی می کند به شوخی جواب داد : پسرت زده . طفلک پدربزرگ هم مثلن به قصد دلجوئی از عروسش ، سر دائیم داد زد که آخماغین بیری آخماق آروادی الله ووروب دای سن نییه وورورسان ؟ ( احمق یک احمق ، خدا زن را زده تو چرا می زنی ؟ ) خلاصه به او گفتند که این آرایش و برای زیبائی است و اسمش سایه است . حالا پدربزرگ عزیزم یقه ما را ول کرد و افتاد به جان زندائی که اینها چیه به سرو صورت خود می مالید ؟ زن خودش موجود قشنگی است این نقاشی ها شما ها را از شکل و شمایل می اندازد و .... حالا چشم و لب و مژگانت را بزک کردی به قول مرحوم قاضی طباطبائی برای آن دهان گنده ات چه چاره ای می اندیشی ؟ بولاق گره ک یئریندن بولاق اولا ، سو تؤکمه کنه ن بولاق اولماز ( چشمه باید از اول چشمه باشد با آب ریختن چشمه درست نمی شود . بعد هم حکایتی تعریف کرد که عین آنرا برایتان نقل می کنم
می گویند در دهی دختر دم بختی زندگی می کرد . دهان این دختر بقدری بزرگ بود ، بقدری بزرگ بود که تا بناگوشش می رسید . خواستگار به محض دیدن دهان گنده این دختر قاییدیب گئدیب دالیسینادا باخمیردی ( برمی گشت و میرفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد ) روزی از روزها مادر و پدر این دختر برای چیدن محصول هلو به باغ می روند و مادر قبل از ترک خانه به دختر می سپارد که : اگر خواستگار آمد برایشان چائی ببر و هیچ حرف نزن و دهانت را غنچه کن و بنشین و اگر پرسیدند مادرت کجاست ؟ بگو رفته هووووووولو بووووو چینووووود ( منظور هلو بچیند ) بعد از رفتن آنها از خانه ، خواستگار می اید و دختر طبق سفارش مادرش دهانش را غنچه می کند و چائی می آورد و بدون یک کلمه حرف گوشه ای ساکت می نشیند . خواستگار که تا حدی متوجه دهان دختر شده می پرسد : دختر جان مادرت کجاست . دختر جواب می دهد : رفته هوووووولوووووبوووووچیند . خواستگار می گوید : ای وای ،پس آن زنی که از درخت هلو افتاد و مرد مادر تو بود ؟ دختر که این حرف را می شنود دهان بزرگش را باز می کند و فریاد می کشد : وای مادر وای . خواستگار فوری می گوید : دختر جان ناراحت نشو آن زنی که از درخت هلو افتاد و مرد مادرت نبود من از دروازه دهانت دیدم
...
بعد از تمام شدن حکایت زندائی به شوخی گفت
آغزیم یئکه دی کیمه نه وار دهانم بزرگه به کسی چه مربوطه
بورنوم یئکه دی کیمه نه وار دماغم بزرگه به کسی چه مربوطه
سئوگیلیم منی سئوسه اگر یارم مر دوست داشته باشد
بیلمیره م خلقه نه وار نمیدانم به دیگران چه ربطی داره
اما من و مهناز که دل پری از این زندائی عزیز داشتیم در عالم خودمان دو بیتی ساختیم و محرمانه با خودمان زمزمه کردیم که اینجا برایتان می نویسم
یئکه آغیز مان اولمویوب دهان بزرگ عیب نشده
یئکه بورون مان اولمویوب دماغ بزرگ عیب نشده
اما سنین تک ادب سیز اما بی ادبی چون تو را
هئچ آنالار دوغمویوب هیچ مادری نزائیده

2 comments:

Anonymous said...

Salaam Shahrbaanoo jaan ... motlaghan bi mazeh nabood hekaayatetoon ... pedar bozorgeh man ham baa aaraayesh moshkel daaran ... amaa baa hejaab ham dar kenaaresh moshkel daaran ... ajibeh baraashoon !

Anonymous said...

نوشته های تو هیچوقت بی مزه نیست شهربانو جان. جالب و خوندنی بود. خندیدم