با احترام به روح خسرو گلسرخی و دیگر شهدای دلاور این آب و خاک، و روح پاک مولا علی ، حکایت امروز را آغاز می کنم
آن زمانها که هنوز جوان و کم تجربه بودم در شهرستان کوچکی زندگی می کردیم . این شهرستان بیشتر به دهکده بزرگ شبیه بود تا به شهرستان . جای تعجب هم ندارد . خیلی از شهرستانهای ما شبیه به روستا و یا بدتر از آن هستند . مثلن در همین شهرستان مردم می دانستند که آب لوله کشی برای آشامیدن مناسب نیست و آب آشامیدنی را از چشمه می آوردند . بیچاره شهریها به خیال این که آب لوله کشی واقعن تصفیه شده و تمیز است از همان آب برای آشامیدن استفاده می کنند
حیاط خانه اجاره ای ما بزرگ و برای کاشت سبزی و گل آفتابگردان و ذرت بسیار مناسب بود و جای کافی داشت اما داخل خانه دو اتاقه و بدون آب گرم و آسایش لازم بود . روزی به زن صاحبخانه بؤیوک خانم ( یعنی خانم بزرگ ) گفتم : چه می شد اگر آب گرم و حمام و یک اتاق اضافی هم بنا می کردید ؟ خنده ای کرد و گفت : خانم ماشالله که جوانی صحت بدنیوه نه گلیب ؟ ( سلامتی بدنت چه شده ؟ ) حمام چند قدمی ماست روزهای تعطیل می روی حمام حاجی ماحمیت . آبش همیشه داغ است . جووان ازه نلیکین کی توکولمویوب ( جوانیت که نریخته ) توی آشپزخانه با آب لوله کشی رخت و ظرفت را می شوئی دیگر چه می خواهی ؟ برای شستن رخت و ظرف دم رودخانه که نمی روی . دیدم که نخیر بدهکار هم شدم . ناچار حرفش را تایید کردم
حیاط خانه بؤیوک خانم بزرگ و طویله گاوو گوسفندانش در گوشه راست حیاط بود . گاو شیردهی داشت و هفته ای دو روز برایمان شیر تازه می آورد . خواهرش خیردا خانم ( یعنی خانم کوچک ) نیز همسایه سمت چپ ما بود که از حیاط خانه اش صداهای مختلف ازجیک جیک جوجه گرفته تا اردک و بوقلمون و غاز و گاهی اوقات نیز صدای غورغور قورباغه به گوش می رسید .بیشتر از هر حیوانی از غازها می ترسیدم وقتی وارد حیاط می شدی غازها گردنشان را دراز کرده و با صدای بم خفیفشان به طرفت حمله می کردند و تا صدای خیرداخانم را نمی شنیدند دست بردار نبودند
چند خانه آن طرفتر مردی با دو زن و یک مادر و یک عالمه بچه زندگی می کرد .او اهل سنندج بود و چند سال پیش استخدام و به این شهرستان منتقل شده بود . دو دختر هم سن و سال این مرد به نامهای پری و زری شاگردان من بودند . پری بسیار باهوش و زری برخلاف خواهرش بسیار کم هوش و گیج بود . روزی از پری خواستم که به من بعضی از کلمات کردی را یاد بدهد . با لهجه شیرینش پرسید : شما در عوضش به من چه می دهید ؟ پرسیدم : چه می خواهی ؟ جواب داد : هر چه من به شما یاد می دهم ، شما نیز معادل ترکی آذربایجانیش را برایم بنویسید . معامله جالبی بود و از او خیلی چیزها یاد گرفتم . اما زری حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد . بعد از توضیح درس وقتی همان مطلب را از او می پرسیدم با تعجب نگاهم می کرد . گوئی برای اولین بار است که این مطلب را می شنود . خیلی راحت جواب می داد که : خانم معلم من هنوز هیچ چیز نفهمیدم . روزی از کم هوشی و بی دقتی او به تنگ آمدم و مادرش را به مدرسه خواستم . روز بعد به جای مادرش مادربزرگ به مدرسه آمد . او اظهار کرد که چون پسرش خیلی قلبی قه ره ( سیاه دل ، منطور متعصب و باغیرت ) است اجازه نمی دهد زنان جوانش از خانه بیرون بروند . هر جا خودش می رود آنها را هم می برد . خوب دوستان کنجکاو بودم که بدانم چطوری این مرد توانسته تقریبن همزمان دو زن جوان و هم سن که هیچکدام مشکل نازائی یانداشتن نوزاد پسر ندارند ، بگیرد ؟ خیلی خلاصه توضیح داد که پسرش بعد از ازدواج با مادر پری دلش خواسته با مادر زری نیز ازدواج کند و دختر را به او دادند . پرسیدم به همین سادگی ؟ جواب داد : نه به این سادگی بلکه از این هم ساده تر . نمی خواستم بپذیرم یعنی چه ؟ که زن با نگاه به چهره عبوس من ادامه داد : دلت خوشه معلم ، توی این دنیا برای مرد کار نشد ندارد . اختیار هر کاری را دارند تو هنوز جوانی و این چیزها سرت نمی شود . بیرآزجا دؤز سنین ده باشین رحلت داشینا ده یه ر ( یک کمی صبر کن سر تو هم به سنگ رحلت می خورد ) از او در مورد مشکل زری پرسیدم . گفت : هر دو زن حامله بودند . یکی از روزهای سرد زمستانی بود دو هوو حرفشان شد و جروبحثشان به دعوا کشید . پسرم که متوجه شد هر دو را به سختی کتک زد و بعد با طناب هر دو را به درخت سیب وسط حیاط بست . بیچاره ها شب تا صبح در آن سرمای سخت گرسنه و تشنه و بیخواب رنج کشیدند . به پسرم گفتم : خدا را خوش نمی آید این زنها حامله اند به خاطر بچه ها ببخششان . اما او عصبانی شد و سرم داد کشید که اگر تنبیه نشوند نمی توانم فردا پس فردا کنترلشان کنم . دارم ادبشان می کنم . صبح به من اجازه داد بعد از رفتنش طناب را باز کرده آزادشان کنم . صبح زود بدن بی رمق هر دو را کشان کشان به خانه آوردم . امیدی به زنده ماندنشان نداشتم . آخر مرد حسابی این چه نوع تنبیه است ؟ هر دو به سختی سرما خوردند و بیمار شدند . مقاومت پری داخل شکم مادر بیشتر از زری بود . زری مکافات عمل پدر سنگدلش را می کشد . از آن وقت دیگر دو هوو با هم حرفشان نشد دعوا نکردند و پسرم فکر کرد خوب ادبشان کرده است . اما غافل از اینکه این دو زن آن شب فهمیدند که دشمن اصلی شان کیست .
چند روز بعد زری اول صبح تا وارد کلاس شدم ، در حالی که انگشت خود را به علامت اجازه بالا گرفته بود به میزم نزدیک شد و سیب زردی را روی میزم گذاشت و آهسته گفت : خانم معلم این مال شماست
این بهره همان درختی است که زری را ناقص کرد . چگونه می توانستم بخورم ؟ داخل کیفم گذاشته با خود به خانه بردم و بالای تاقچه گذاشتم
آن زمانها که هنوز جوان و کم تجربه بودم در شهرستان کوچکی زندگی می کردیم . این شهرستان بیشتر به دهکده بزرگ شبیه بود تا به شهرستان . جای تعجب هم ندارد . خیلی از شهرستانهای ما شبیه به روستا و یا بدتر از آن هستند . مثلن در همین شهرستان مردم می دانستند که آب لوله کشی برای آشامیدن مناسب نیست و آب آشامیدنی را از چشمه می آوردند . بیچاره شهریها به خیال این که آب لوله کشی واقعن تصفیه شده و تمیز است از همان آب برای آشامیدن استفاده می کنند
حیاط خانه اجاره ای ما بزرگ و برای کاشت سبزی و گل آفتابگردان و ذرت بسیار مناسب بود و جای کافی داشت اما داخل خانه دو اتاقه و بدون آب گرم و آسایش لازم بود . روزی به زن صاحبخانه بؤیوک خانم ( یعنی خانم بزرگ ) گفتم : چه می شد اگر آب گرم و حمام و یک اتاق اضافی هم بنا می کردید ؟ خنده ای کرد و گفت : خانم ماشالله که جوانی صحت بدنیوه نه گلیب ؟ ( سلامتی بدنت چه شده ؟ ) حمام چند قدمی ماست روزهای تعطیل می روی حمام حاجی ماحمیت . آبش همیشه داغ است . جووان ازه نلیکین کی توکولمویوب ( جوانیت که نریخته ) توی آشپزخانه با آب لوله کشی رخت و ظرفت را می شوئی دیگر چه می خواهی ؟ برای شستن رخت و ظرف دم رودخانه که نمی روی . دیدم که نخیر بدهکار هم شدم . ناچار حرفش را تایید کردم
حیاط خانه بؤیوک خانم بزرگ و طویله گاوو گوسفندانش در گوشه راست حیاط بود . گاو شیردهی داشت و هفته ای دو روز برایمان شیر تازه می آورد . خواهرش خیردا خانم ( یعنی خانم کوچک ) نیز همسایه سمت چپ ما بود که از حیاط خانه اش صداهای مختلف ازجیک جیک جوجه گرفته تا اردک و بوقلمون و غاز و گاهی اوقات نیز صدای غورغور قورباغه به گوش می رسید .بیشتر از هر حیوانی از غازها می ترسیدم وقتی وارد حیاط می شدی غازها گردنشان را دراز کرده و با صدای بم خفیفشان به طرفت حمله می کردند و تا صدای خیرداخانم را نمی شنیدند دست بردار نبودند
چند خانه آن طرفتر مردی با دو زن و یک مادر و یک عالمه بچه زندگی می کرد .او اهل سنندج بود و چند سال پیش استخدام و به این شهرستان منتقل شده بود . دو دختر هم سن و سال این مرد به نامهای پری و زری شاگردان من بودند . پری بسیار باهوش و زری برخلاف خواهرش بسیار کم هوش و گیج بود . روزی از پری خواستم که به من بعضی از کلمات کردی را یاد بدهد . با لهجه شیرینش پرسید : شما در عوضش به من چه می دهید ؟ پرسیدم : چه می خواهی ؟ جواب داد : هر چه من به شما یاد می دهم ، شما نیز معادل ترکی آذربایجانیش را برایم بنویسید . معامله جالبی بود و از او خیلی چیزها یاد گرفتم . اما زری حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد . بعد از توضیح درس وقتی همان مطلب را از او می پرسیدم با تعجب نگاهم می کرد . گوئی برای اولین بار است که این مطلب را می شنود . خیلی راحت جواب می داد که : خانم معلم من هنوز هیچ چیز نفهمیدم . روزی از کم هوشی و بی دقتی او به تنگ آمدم و مادرش را به مدرسه خواستم . روز بعد به جای مادرش مادربزرگ به مدرسه آمد . او اظهار کرد که چون پسرش خیلی قلبی قه ره ( سیاه دل ، منطور متعصب و باغیرت ) است اجازه نمی دهد زنان جوانش از خانه بیرون بروند . هر جا خودش می رود آنها را هم می برد . خوب دوستان کنجکاو بودم که بدانم چطوری این مرد توانسته تقریبن همزمان دو زن جوان و هم سن که هیچکدام مشکل نازائی یانداشتن نوزاد پسر ندارند ، بگیرد ؟ خیلی خلاصه توضیح داد که پسرش بعد از ازدواج با مادر پری دلش خواسته با مادر زری نیز ازدواج کند و دختر را به او دادند . پرسیدم به همین سادگی ؟ جواب داد : نه به این سادگی بلکه از این هم ساده تر . نمی خواستم بپذیرم یعنی چه ؟ که زن با نگاه به چهره عبوس من ادامه داد : دلت خوشه معلم ، توی این دنیا برای مرد کار نشد ندارد . اختیار هر کاری را دارند تو هنوز جوانی و این چیزها سرت نمی شود . بیرآزجا دؤز سنین ده باشین رحلت داشینا ده یه ر ( یک کمی صبر کن سر تو هم به سنگ رحلت می خورد ) از او در مورد مشکل زری پرسیدم . گفت : هر دو زن حامله بودند . یکی از روزهای سرد زمستانی بود دو هوو حرفشان شد و جروبحثشان به دعوا کشید . پسرم که متوجه شد هر دو را به سختی کتک زد و بعد با طناب هر دو را به درخت سیب وسط حیاط بست . بیچاره ها شب تا صبح در آن سرمای سخت گرسنه و تشنه و بیخواب رنج کشیدند . به پسرم گفتم : خدا را خوش نمی آید این زنها حامله اند به خاطر بچه ها ببخششان . اما او عصبانی شد و سرم داد کشید که اگر تنبیه نشوند نمی توانم فردا پس فردا کنترلشان کنم . دارم ادبشان می کنم . صبح به من اجازه داد بعد از رفتنش طناب را باز کرده آزادشان کنم . صبح زود بدن بی رمق هر دو را کشان کشان به خانه آوردم . امیدی به زنده ماندنشان نداشتم . آخر مرد حسابی این چه نوع تنبیه است ؟ هر دو به سختی سرما خوردند و بیمار شدند . مقاومت پری داخل شکم مادر بیشتر از زری بود . زری مکافات عمل پدر سنگدلش را می کشد . از آن وقت دیگر دو هوو با هم حرفشان نشد دعوا نکردند و پسرم فکر کرد خوب ادبشان کرده است . اما غافل از اینکه این دو زن آن شب فهمیدند که دشمن اصلی شان کیست .
چند روز بعد زری اول صبح تا وارد کلاس شدم ، در حالی که انگشت خود را به علامت اجازه بالا گرفته بود به میزم نزدیک شد و سیب زردی را روی میزم گذاشت و آهسته گفت : خانم معلم این مال شماست
این بهره همان درختی است که زری را ناقص کرد . چگونه می توانستم بخورم ؟ داخل کیفم گذاشته با خود به خانه بردم و بالای تاقچه گذاشتم
4 comments:
Doosteh azizam salaam
Modatieh beh weblogetoon sar mizanam va baa eshtiaagh mataalebetoon o mikhoonam ...
khodaa ghovat
چقدر ملت ما مردمان و به خصوص زنان بدبختی هستند شهربانو جان. دلم به درد اومد از این همه بدبختی و بیچارگی زنان وطنم و از همه توحش مردانش :( کاش روزی که دور نباشد بیاد که هر کس بتونه از حقش دفاع کند
شبنم جان از لطف شما تشکر می کنم و از آشنائی با شما خوشحالم .
شهربانو
شهربانوی نازنین ممنونم که بهم سر زدی. عزیزم چون بلاگم توی بلاگفا رو در ایران برای بعضی ها فیلتر کردند من در بلاگ سابقم در پرشین مینویسم. که آدرسش مثل همون قبلی است فقط جای بلاگفا میشه پرشین بلاگ
http://www.barsavoush1977.persianblog.com/
Post a Comment