روزهای اول مدرسه و ایام جوانی و کم تجربگی من بود . زنگ خورد و با دوستی صحبت کنان از دفتر مدرسه خارج شدیم . پرسید : نگین و نرگس کلاس شما هستند ؟ جواب دادم بله . گفت : به نگین نمره بیست ندهید حتی اگر حقش باشد . دختر لوس و بی مزه ای است ادا و اطوار درمی اورد و اعصاب آدم را داغون می کند . به نرگس نمره کمتر از بیست ندهید حتی اگر حقش نباشد . این کار شما برای سلامتی اش خوب است . به در کلاسم رسیدم و از او جدا شدم . اما حرفش ذهنم را به خود مشغول کرد . بنا به توصیه این خانم می باید دو کار نادرست انجام دهم و حق دو انسان کوچک را عمدی پایمال کنم . نگاهی به چهره خندان و پرجنب و جوش نگین انداختم . اگر او لوس بازی می کرد چه می شد . سپس نگاهی به نرگس انداختم سلامتی او چه ربطی به بیست داشت نفهمیدم . روزهائی گذشت . درس دیکته مشکلی نداشت . روز ارزشیابی از درس ریاضی و بقیه دروس رسید . اوراق ریاضی را با خود به خانه بردم و شب بعد از ابنکه همه خوابیدند و خانه به آرامش رسید ، من نیز با آرامش خاطر به اصلاح اوراق مشغول شدم و صبح روز بعد سر کلاس یکی یکی بچه ها را صدا کردم . اولین نفر را که صدا کردم نگین بود و بیست گرفته بود . کنجکاو بودم که رفتارش را ببینم . جلو آمد ورقه اش را گرفت و تا نمره بیست را دید ورقه را با دست راست بالا گرفت و درحالی که با صدای بلند می خندید گفت : بچه ها بیست گرفتم و سپس در حالی که می جهید رقص کنان به طرف نیمکت خود رفت و شادی کنان سر جایش نشست . راستش از خوشم آمد . چه خوب است که آدم احساس خوب درونیش را آشکار کند و دیگران را نیزبا شادیش خوشحال کند . اوراق را یکی یکی به دانش آموزان می رساندم . نفر آخر نرگس بود نوزده گرفته بود و من کنجکاو بودم که با دیدن نمره کمتر از بیست چه عکس العملی نشان می دهد . ورقه را که تحویل گرفت چهره اش در هم شد رنگش پرید و بدون اینکه حرفی بزند ورقه را تا کرد و سرجایش نشست و ورقه تا شده اش را داخل جیب کیفش گذاشت . از بچه ها خواستم ورقه شان را روی میز بگذارند تا با حل کردن در تخته سیاه اشتباهاتشان را یاد بگیرند . همه حرفم را گوش کردند بجز نرگس . وقتی از او خواستم ورقه اش را دربیاورد به آرامی گفت خانم یاد می گیرم . به نظرم می رسید که چشمانش سرخ شده است . اما دردش را نفهمیدم . او تا آخر وقت مدرسه حرفی نزد و از جایش نیز تکان نخورد . بعد از به صدا درآمدن زنگ آخر ، نرگس منتظر شد وقتی همه بچه ها بعد از خداحافظی از کلاس خارج شدند ، جلو آمد و در حالی که ورقه اش را به طرف من دراز کرده بود گفت : خانم معلم ترو خدا اینو ازم بگیر . نمیخوام به خونه ببرمش . پرسیدم : چرا نمی خواهی به خونه ببریش ؟ نمره بدی که نگرفتی ؟ جواب داد : آخه بابام از نمره کمتر از بیست بدش میاد . نتوانستم منظورش را و بهتر بگویم حرف دلش را بفهمم یک کمی نصیحت معلمانه کردم و روانه خانه شان کردم و خود به طرف خانه به راه افتادم . هنوز زیاد دور نشده بودم که احساس کردم قدمهای کوچک و کودکانه ای تعقیبم می کنند . به عقب که برگشتم نرگس را پشت سرم دیدم . پرسیدم : خانه شما هم این طرف است ؟ در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت : نه خانم معلم . پرسیدم : پس چرا از این طرف می آیی ؟ جواب داد : آخه نوزده گرفتم . پرسیدم : نوزده چه ربطی به محله ما دارد ؟ جواب داد : آخه خانم معلم اگه به خونه بریم بابامون سرمون رو می بره . عصبانی شدم که مگر بابای شما قصابه ؟ این چه حرفیه که می زنی . وقتی زبان به سخن گشود فهمیدم که از پدرش بسیار وحشت دارد و از ترس نمی خواهد به خانه برود . دلداریش دادم که بابات عصبانی شده تهدیدت کرده مگه دل نداره ؟ آخه تو جگرگوشه اش هستی دلش نمیاد اذیتت کنه . وادارش کردم که به خانه برگردد و به راه خود ادامه دادم چند قدمی نرفته بودم که یک دفعه دلم شور زد و به عقب برگشتم . نرگس روی سکوی یکی از خانه ها نشسته بود و دورشدنم را تماشا می کرد به طرفش برگشتم و اشکهائی را که آرام از چشمانش سرازیر و بر گونه اش می ریختند دیدم . گفت : خانم معلم حالا بابامون از سرکار به خونه برمی گرده و کیفمون رو باز می کنه و ورقه رو می بینه . ورقه را از جیب کیفش درآورد و به طرف من دراز کرد . از دستش گرفتم و گفتم : به بابات بگو فردا به مدرسه بیاد ببینم چرا دختر گلی مثل تو رو اذیت می کنه .در حالی که گریه می کرد گفت : خانم معلم شما نمی تونید حریف بابامون بشید . اون همیشه میگه خانم معلم غلط می کنه . گفتم : نگران نباش من که نمی خوام تنهائی با او حرف بزنم از خانم مدیر و خانم ناظم و خانم پرورش هم میخوام کمکم کنند حتمن حرفی برای گفتن خواهیم داشت . چشمانش از خوشحالی برقی زد . با آستین روپوشش اشکهایش را پاک کرد . چشم گفت و خداحافظی کرد و در حالی که می دوید گفت : خانم معلم خیلی دیرمون شد تا رسیدن بابامون به خونه باید تو خونه باشیم
آن شب تا صیح به فکرنرگس و باباش بودم . صبح حساب این آدم را می رسم . مگر قصاب شده که با تهدید سربریدن دل جگرگوشه اش را خون می کند ؟ تازه زمانی که محصل بودم پدر یکی از همکلاسی هایم قصاب بود و این همکلاسی ما از پدرش راضی بود و از مهربانی و شوخ طبعی او برایمان حکایتها تعریف می کرد
فردای آن روز به مدرسه رفتم . مردی شیک پوش و خوش قد و بالا که کیف مهندسی به دست داشت منتظرم بود . خودش را معرفی کرد . این آدم پدر نرگس بود و من صفاتی را که دختر بر این پدر نسبت داده بود باور نکردم . با پدر شروع به صحبت کردم که مدیر و دوستان دیگر نیز به یاریم شتافتند . پدر مهندس بود و پنج پسر و یک دختر داشت یعنی نرگس ما سون بئشیک ( کوچکترین بچه ) بود و او آرزو داشت این دختر به هر قیمتی که شده دکتر شود و بعد از اینکه در ایران دکترایش را تمام کرد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستد. افکار و نقشه های قشنگ و تحسین برانگیزی داشت . اما برای رسیدن به این آرزوی بزرگش روشی غلط و خطرناک برگزیده بود . آن روز او پافشاری کرد که تا بچه از یکی نترسد آدم نمی شود و او فرزندش را فقط به هدف خوب درس خواندن و دختر خوب شدن ترسانده است و بو آیه بو کلام ( به این آیه و خدا قسم ) که تا به این لحظه دست روی این دختر بلند نکرده است و ما هم نباید نگران حالش باشیم . او این بچه را از همه بیشتر دوست دارد و ماها چومچه آشدان ایستی ( کاسه داغتر از آش ) هستیم . در ضمن قول داد در پیشبرد اهدافش با ما همکاری کند . ما نیز از او خواهش کردیم که به جای تهدید تشویقش کند که نتیجه خوبی هم از زحماتش در مورد فرزند عزیزش بگیرد . ایشان به ظاهر توصیه های ما را به گوش جان سپرد و در خاتمه با احترام خاص و افتخار به وجود چنین مدرسه واولیای محترم مدرسه خداحافظی کرد و رفت و ما همکاران جوان و کم تجربه به خود بالیدیم که روز موفق و خوبی را آغاز کرده ایم و عقل معلم کهنسال پارسالی به این ترفندهای ما قد نمی دهد و ... . خلاصه من و دوستان خوشحال و مسرور از این پیروزی کارمان را شروع کردیم .آن روز در چهره نگران نرگس امید و شادی برق می زد .
روز بعد که وارد دفتر شدم مادری منتظرم بود دوستان متاثر و از کرده خویش پشیمان نگاهم می کردند . بله این زن مادر نرگس بود . با دیدن قیافه اش لزومی نبود سوالی بپرسم و در مورد دلیل مراجعه به مدرسه و دیدن من سوالی بپرسم . چشم راست کبودش ، اثر پنج انگشت درشت مردانه برصورتش سخن می گفت . آنچه را که می خواست به من بگوید باشدان دیبه ( از الف تا ی )خواندم . او آمده بود به ما پیشنهاد کند که دیگر بابای نرگس را به مدرسه دعوت نکینم . آمده بود با زبان حال به من و ما هشدار بدهد که اگر به دخترش نمره کمتر از بیست بدهیم قاتل بچه بی گناهش هستیم . پدر روشنفکر و تحصیلکرده دخترش را به سختی کتک زده بود که چرا حرف دلت را به معلم زده ای او معلم است یا منجی تو . اصلن به کسی چه مربوط است اوشاق منیم اوشاقیم ایسته رم دؤوه رم ایسته ره م سئوه ره م ( بچه مال من است دلم بخواد میزنم دلم بخواد می بوسم . و هرگونه که دلم بخواهد تربیتش می کنم ) . مادر را نیز به سختی زده بود گویا می بایستی مادر به فرزندش نصیحت کند که درمورد پدرش به دیگران حرفی نگوید . با اعصابی داغون وارد کلاس شدم . تا روی صندلی نشستم نرگس در حالی که انگشتش به علامت اجازه بالا بود و گوئی پای چپش نیز می لنگید ،جلو آمد و بدون مقدمه مقنعه را از سرش باز کرد بیخ گوشش از سیلی پدر سرخ بود و جای اثر انگشتش نمایان بود . گفت : خانم معلم اجازه دروغگو سگه . کی گفت بابای ما مارو به خاطر نمره بیست می زنه . کی گفته بابای ما بداخلاقه ؟ کی گفت که مشت و لگد بابامون خورده به زانومون و زانومون زخمی شده . ما فقط زمین خوردیم . در حالی که دوباره مقنعه اش را به سرش می بست . با بغض کودکانه اش ادامه داد که بابامون خودش گفته که اسب و خر لگد می زنند ، نه بابای ما . خانم معلم ما کتک نخوردیم که ادب شدیم . شما آدم بزرگها چقدر دروغگو هستید
زنگ به صدا درآمد وارد دفتر که شدم بحث ، بحث داغ نرگس بود دوستم سرزنشم می کرد که مگر اول سال بهت نگفتم که نمره بیست برای سلامتی نرگس مفید و ضروریست ؟ تازه خانم راهنمای تعلیماتی هم که برای بررسی کارمون میاد از دیدن این نمرات بیست پی در پی از خودش متشکر میشه که خیلی عالی راهنمائیمون کرده و تو اداره برای خودش امتیاز کسب می کنه . برای خودت هم خیلی خوبه درصد قبولیت بالا میره و روز معلم تاج نمونه بودن را بر سر مبارکت می گذارند . حداقل به مبارکی زحماتت یک تخته پتو و یا یکهزار تومان چک برای خرید کتابهای با ارزش و گرانبها تقدیم حضور مبارکت می کنند . درسته که با این پول نمی توانی کتابهای گرانبهای مورد نیاز معلمین بخری حداقل تقویم و دفتر خوب طرح درسی که میتونی تهیه کنی . مربی پرورش گفت : مگر نگفتم بابای این بچه مشکل روانی دارد ؟ ساققالیم یوخویدو سؤزومو اینانمادیز ( منظور چون جوان بودم حرفم رو باور نکردید ) مدیر می گفت : من فکر می کردم این آقای تحصیل کرده مهندس زبان آدمیزاد سرش میشه . و من یک ریز می گفتم
توبه ، توبه ،الله هیم پئشمانام توبه توبه خدایا پشیمانم
عفو ائت منی الله هیم پئشمانام مرا ببخش خدایا پشیمانم
بیست ندیر کی ، سنه قیرخی وئره ره م بیست چیست ، به تو چهل هم میدهم
داهی ساوادلییا دا تاولانمارام دیگر فریب باسوادها را هم نمی خورم
تا من باشم و نمره کمتر از بیست ندهم . ثوابیم یوخ بو یئکه لیقدا گوناها نییه باتیم ( کار درست ندارم ، حداقل مرتکب گناه به این بزرگی نشوم ) دیگر او کمتر از بیست نگرفت اما از شما چه پنهان که آن نه ماه سال تحصیلی سختی بود . همراه نرگس من نیز در اضطراب بودم . سالی که از اصلاح اوراق او چشم می پوشیدم و بیستش را می دادم و غلطهایش را تذکر می دام که یاد بگیرد
دیگر پریدن و جهیدن و رقصیدن نگین موقع بیست گرفتن برایم دلنشین نبود اما نمی توانستم احساس و نظرم را به او تحمیل کنم این شادی حق مسلم او بود و نمره بیست نرگس امان نامه موقت او
راستی دوستان سالهاست که سر کلاس نرفته ام آیا فکر می کنید این حکایتها همراه من از مدارس بیرون آمده اند یا حکایت همچنان باقیست ؟
10 comments:
بخش مهمی از مطالبی که بچه یاد می گیره خارج از کتاب های درسی است. به خصوص مدرسه اولین محیط بیرون از خانواده است و خیلی چیزها هیچوقت به هیچ بچه ای گفته نمی شه ولی انتظار می ره که یاد گرفته باشه. این ماجرا که معروف شده به اجتماعی شدن -سوسیلیزاسیون- مهم تر از خود درس هاست و معلوم شده چه در راه موفقیت اجتماعی و چه در تداوم این موفقیت موثر تر از درسه ، حالا بگذریم که به نظر من معنایی به نام جامعه بیمار هم هست یعنی اون جامعه ای که برای بد زندگی کردن برای بچه تسهیلات می ذاره و ممکنه در این حالات عوامل موفقیت چیزای دیگه هم باشه. خوب حالا ببینیم این بچه خارج از کتابش چیا یاد گرفت. مهم ترین چیزی که یاد گرفت اینکه پدر، یا اون کسی که این بچه باید ببینه مورد محبت مادره و مادر هم عاشق پدره و بچه به قول معروف همانند سازی کنه با مامانش و به شکل مامانش بخواد اون هم عزیز بابا باشه و از راه عشق بفهمه هر کار که دلش بخواد نمی تونه بکنه . در عوض می فهمه که نه عشق در کار نیست بلکه ترس است و قدرت ها و فرمان برداری ها -و البته زیربار نرفتن ها در هر فرصتی به مثابه تنها فضای آزادی و انسانیت و برده نبودن و ...خوب من بیشتر جلو نمی رم و از چیزای خوب دیگه ای که این بیچاره یاد گرفت حرف نمی زنم. همینجا فکر کن جامعه ای که بر مبنای ترسه جامعه ای که در اون شجاعت فقط به زبان تحسین می شه جامعه ای که در جبران چاکرمابی زورکی می بایست به دو رویی پناه بیاره تا نابود نشه این ترس که همزاد مرگه و مانع عشق و آزادیست نمی دونم مال کدوم مکتب معنوی یا فکریه .اگر مارکس بود که گفت بدترین صفت چاکرمابیه اگر عرفان ایرانی بود که همه عشقه و نمی دونم این کدوم مکتبه که به قول نرگس که کامنت گذاشته بود همه باید ببیند که مردی شلوارشو از ترس خیس کرده جایی که رشادت های فوق انسانی تبلیغ می شه و هدفش تربیت فرزندانی همسکگ اولیا الله و قدیسینه نه بچه های فقط نرمال. خوب این بابا هم همونه ، همون محصول اون جریانات پاتولوژیک است و حالا برای بچه فقط برون فکنی خودش رو هدیه می ده نه اینکه بچه رو درک کنه . یعنی می شه دیگه کسی از اون بچه بپرسه واقعا خودش چی می خواد؟ به نظر من خیلی خطر این هست که دیگه این بچه برای همیشه با یه معلولیت زندگی کنه .معلولیت میراثی که برای مادر کتک خور شدن در آینده لازمه و اگر علاج نکنیم بله که خود به خود و با گذر نسل ها درست نخواد شد . نه این خودش یک پرپچوایشن داره و یک چرخه خود ساز داره . راهش یک تلاش فکری و عملی توامه و گرته تورندایک روانشناس فقید گفت که تنها با گفتن حقیقت نمی توان جهل کسی را درمان کرد. حالا لابد یکی این کامنت رو می خونه می گه این یارو می گه همه جمع شیم بریم بابا هه رو بزنیمش. نه نمی گم. ولی البته که قانونی که به شدت مدافع بچه باشه لازمه .شما می تونی پیچ رادیوی خودتو اینقدر محکم بپیچی که دیگه کار نکنه ولی وقتی با بچت می کنی یه قانونی باید از بچه دفاع کنه همونطور که همسایت حق نداره از یه حدی بیشتر به تو آسیب وارد کنه. این مطالب اگر جا افتاده بود هر دو کار باید می شد هم اخطار قانونی به بابا هم جلساتی برای فهموندن بعضی حقایق به بابا و مامان با حضور معلم صد البته . قطعا شما به عنوان معلم کوتاهی نکرده اید مگه یک تنه می شه یک خروار جهالت و بیماری روانی فردی و اجتماعی رو در یک سال تحصیلی درمان کرد؟ همین دعوتی که ازون نامرد کردید خودش بالاترین حساسیت وجدانیه. حالام که داری می نویسی. خوب می کنی.
بخش مهمی از مطالبی که بچه یاد می گیره خارج از کتاب های درسی است. به خصوص مدرسه اولین محیط بیرون از خانواده است و خیلی چیزها هیچوقت به هیچ بچه ای گفته نمی شه ولی انتظار می ره که یاد گرفته باشه. این ماجرا که معروف شده به اجتماعی شدن -سوسیلیزاسیون- مهم تر از خود درس هاست و معلوم شده چه در راه موفقیت اجتماعی و چه در تداوم این موفقیت موثر تر از درسه ، حالا بگذریم که به نظر من معنایی به نام جامعه بیمار هم هست یعنی اون جامعه ای که برای بد زندگی کردن برای بچه تسهیلات می ذاره و ممکنه در این حالات عوامل موفقیت چیزای دیگه هم باشه. خوب حالا ببینیم این بچه خارج از کتابش چیا یاد گرفت. مهم ترین چیزی که یاد گرفت اینکه پدر، یا اون کسی که این بچه باید ببینه مورد محبت مادره و مادر هم عاشق پدره و بچه به قول معروف همانند سازی کنه با مامانش و به شکل مامانش بخواد اون هم عزیز بابا باشه و از راه عشق بفهمه هر کار که دلش بخواد نمی تونه بکنه . در عوض می فهمه که نه عشق در کار نیست بلکه ترس است و قدرت ها و فرمان برداری ها -و البته زیربار نرفتن ها در هر فرصتی به مثابه تنها فضای آزادی و انسانیت و برده نبودن و ...خوب من بیشتر جلو نمی رم و از چیزای خوب دیگه ای که این بیچاره یاد گرفت حرف نمی زنم. همینجا فکر کن جامعه ای که بر مبنای ترسه جامعه ای که در اون شجاعت فقط به زبان تحسین می شه جامعه ای که در جبران چاکرمابی زورکی می بایست به دو رویی پناه بیاره تا نابود نشه این ترس که همزاد مرگه و مانع عشق و آزادیست نمی دونم مال کدوم مکتب معنوی یا فکریه .اگر مارکس بود که گفت بدترین صفت چاکرمابیه اگر عرفان ایرانی بود که همه عشقه و نمی دونم این کدوم مکتبه که به قول نرگس که کامنت گذاشته بود همه باید ببیند که مردی شلوارشو از ترس خیس کرده جایی که رشادت های فوق انسانی تبلیغ می شه و هدفش تربیت فرزندانی همسکگ اولیا الله و قدیسینه نه بچه های فقط نرمال. خوب این بابا هم همونه ، همون محصول اون جریانات پاتولوژیک است و حالا برای بچه فقط برون فکنی خودش رو هدیه می ده نه اینکه بچه رو درک کنه . یعنی می شه دیگه کسی از اون بچه بپرسه واقعا خودش چی می خواد؟ به نظر من خیلی خطر این هست که دیگه این بچه برای همیشه با یه معلولیت زندگی کنه .معلولیت میراثی که برای مادر کتک خور شدن در آینده لازمه و اگر علاج نکنیم بله که خود به خود و با گذر نسل ها درست نخواد شد . نه این خودش یک پرپچوایشن داره و یک چرخه خود ساز داره . راهش یک تلاش فکری و عملی توامه و گرته تورندایک روانشناس فقید گفت که تنها با گفتن حقیقت نمی توان جهل کسی را درمان کرد. حالا لابد یکی این کامنت رو می خونه می گه این یارو می گه همه جمع شیم بریم بابا هه رو بزنیمش. نه نمی گم. ولی البته که قانونی که به شدت مدافع بچه باشه لازمه .شما می تونی پیچ رادیوی خودتو اینقدر محکم بپیچی که دیگه کار نکنه ولی وقتی با بچت می کنی یه قانونی باید از بچه دفاع کنه همونطور که همسایت حق نداره از یه حدی بیشتر به تو آسیب وارد کنه. این مطالب اگر جا افتاده بود هر دو کار باید می شد هم اخطار قانونی به بابا هم جلساتی برای فهموندن بعضی حقایق به بابا و مامان با حضور معلم صد البته . قطعا شما به عنوان معلم کوتاهی نکرده اید مگه یک تنه می شه یک خروار جهالت و بیماری روانی فردی و اجتماعی رو در یک سال تحصیلی درمان کرد؟ همین دعوتی که ازون نامرد کردید خودش بالاترین حساسیت وجدانیه. حالام که داری می نویسی. خوب می کنی.
من هم در دوره ی دبستان همکلاسیی داشتم که برادرش تهدیدش میکرد اگر کمتر از 20 بگیرد چنین می کند و چنان ! و آنقدر دخترک از برادرش می ترسید که درس خواندنش با لرز و اضطراب بود. خدا رو شکر در کل دوران تحصیلم هیچ گاه و هیچ گاه پدر یا مادرم کلامی نگفتند جز تشویق و همدلی در بهتر یادگیری. همیشه هم شاگرد ممتاز بودم و تمام موفقیتهایم را مدیون منطق و مدیریت _ پدر و مادرم هستم و صبوری و مهربانی _ عزیزانی همکار _ تو شهربانوی عزیز . همیشه سربلند باشی.
دوستت دارم همزبان شیرین زبانم
هم خودت را
و هم قلم شیرینت را
شهربانوی عزیز معلم دوست داشتنی ما مثل همیشه روان و از دل نوشتی. وقتی نوشته های تو رو می خونم یادم میره که بخوام راجع به خود قصه نظر بدم بیشتر به خودت فکر می کنم.
نگین خوش سخن شیرازی : بگو ببینم چه بلائی سر وبلاکت و نوشته هات آوردی ؟؟؟؟کلیک کردم هیچ نوشته ای توش نبود .
شهربانو
خسرو عزیز از لطف و دلگرمی تان تشکر می کنم می نویسم بلکه به لطف خدا گوش شنوائی وجود داشته باشه .
میدانید همیشه مدرسه در مورد تعلیم و تربیت بچه ها مسئول نیست . خیلی وفتها اولیای مدرسه مجبور به رعایت موقعیت خانواده هاست . در بیشتر شهرستانها در مقابل بی رحمی پدر ، فامیل نزدیکش افتخار می کنند که این مرد غیرت زیادی دارد و حرفی که از دهانش بیرون می آید مثل برق به اجرا در می آید . درد ماها یکی دو تا نیست .
شهربانو
سلام. از نظر قانونی هیچ معلمی حق نداره دانش آموز رو تنبیه بدنی کنه و در صورت شکایت از مدرسه اخراج میشه ولی در مورد اولیا نمیدونم. مشکل فقط قانون نیست فرهنگ باید درست بشه. در حیرتم این آقای تحصیل کرده دیگه چرا وحشیانه خانوادش رو می زده
عزیزم شهربانو جان سلام
بطور موقت کرکره وبلاگ رو پایین کشیدم
شاید باز هم بازش کردم...نمی دونم
شب یلدای خوبی داشته باشی کنار عزیزانت دوست خوبم
نمی دانم آنجا به آجیل های شب یلدای ایران دسترسی داری یانه؟
کانون خانواده ت همیشه گرم
راستی ...حکایتی از شب یلدا برایمان
نمی نویسی ؟
تو که سینه ات صندوقچه ی گنج کلام
است و قلمت کلید طلایی این صندوقچه
می بوسمت شهربانو جان
در پناه او باشی که مهربان ترین است
نگین جان از این همه لطف و مهربانیت تشکر می کنم . اما دلم گرفت از اینکه کرکره را کشیدی و نمی نویسی . منتظر نوشته هات هستم .
شهربانو
Post a Comment