2006-09-16

عاتیکه خانم

یاد آن روزها به خیر ، آن روزهائی که هنوز بچه بودم ، آن روزهائی که هنوز دختربچه خوب و باادب و حرف شنو و خلاصه بع بعی زبان بسته مادرم بودم .در همسایگی ما پیرزنی با پیر پسرخود زندگی می کرد اسم این بانوی پیر عاتیکه خانم بود . خانه آنها یک اتاق و دهلیزداشت زیرزمین خانه را نیز آشپزخانه کرده بودند . وسط حیاط کوچکشان حوض کوچکی بود که عاتیکه خانم بهار و تابستان دورتادورش را با گلدانهای شمعدانی تزئین می کرد . در گوشه ای از حیاط نیز توالت کوچکی وجود داشت . ماههای اسفند هر سال ملافه ها و پتوهایشان را می شست و به خانه مان می آورد و روی طناب دراز خانه ما پهن می کرد تا زود خشک شود . برای پختن کوکوی سبزی ، از سبزی فروش خاتین سوزوسو ( تره تازه وجوان تبریز ) را می خرید و ازما می خواست که برایش پاک و خرد کنیم . آن زمانها از این سبزی ریز و ظریف خوشم نمی آمد چون خیلی ریز و پاک کردنش وقت زیادی می برد . اما حالا برای یک بسته کوچکش نیز دلم لک می زند . تخمش را دارم اما نمی توانم خوب پرورشش بدهم و زود خراب می شود . راستش ما انسانها موجودات عجیب خدا هستیم قیمت آنچه را که دردسترس ماست نمی دانیم و وقتی از دستش دادیم دلمان به خاطرش می لرزد و می سوزد . قوشو اوچوردوب دالیسیجا بئح بئح چاغیریریق ( یرنده را می پرانیم و سپس از پشت سر صدایش می کنیم ) .
ماهی یک بارعاتیکه خانم با دو صفحه ورقه و پاکت و تمبر و آدرس به خانه مان می آمد و از خواهرم خواست که نامه هائی به پسر و دخترش بنویسد و پست کند . او در زمانهای کودکیش به مکتب رفته و قرآن را یاد گرفته بود می توانست مطالب ترکی آذربایجانی و قرآن را بخواند ، اما از نوشتن عاجز بود . این نامه نویسی او عالمی دیگر داشت . نامه های دختر و دامادش خوب و خواندنی بود و خواهرم با اشتیاق می نوشت . او به زبان ترکی آذربایجانی دیکته می کرد و خواهرم به فارسی ترجمه می کرد و می نوشت . گاهی اوقات می گفت بنویس . مرکب در قلمدان مثل آب است خجالت می کشم خطم خراب است . یا بنویس اگر پروانه بودم می پریدم سر ساعت به خدمت می رسیدم . حیف پروانه نیستم پر ندارم برای دیدن تو راه ندارم . ای نامه که می روی به سویش ، از جانب من ببوس رویش . خواهرم از نوشتن این اشعار خودداری می کرد و می گفت : آنها اگر این اشعار را برایتان بنویسند مسئله ای نیست اما برای شما جا ندارد. آخز راست هم می گفت این اشعار را ما جوانها می نوشتیم . من هر وقت به دخترعموهایم در ماکو نامه می نوشتم این اشعار را اضافه می کردم . اما این مادر پیر دوست داشت در نامه هایش حتمن شعر بگنجاند به همین سبب هم می گفت: پس بنویس :
...
من سنی نازیلان بسله میشدیم من ترا با ناز پرورش دادم
هر سه سله ننده سنه جان دئمیشدیم با هر صدا کردنت به تو جان گفته بودم
ندن وفاسیز اولدون یادیندان چیخارتدین چرا بی وفا شدی و فراموشم کردی
آخی سنه جان قوربان ائیله میشدیم آخر جانم را قربانت کرده بودم
...
آغ آلمانین آغینا باخدیم به رنگ سفید سیب نگاه کردم
قاراسینا آغینا باخدیم به رنگ سیاه و سفیدش نگاه کردم
عزیز بالام کؤنلومه دوشدو دلم هوای فرزند عزیزم را کرد
تئهرانین یوللارینا باخدیم به راههای تهران نگاه کردم
....
برای نوه کوچکش نازلاما می خواند و از خواهرم می خواست به فارسی ترجمه کند و بنویسد . برای خواهرم ترجمه نازلاما و بایاتی سخت بود به همین دلیل هم می گفت اگر ترکی بنویسم گوئی که خودتان حرف می زنید و خیلی دلنشین می شود و او می پذیرفت و می گفت : بنویس دادون قوربان حسین ، دوزون قوربان حسین ( منظور ش تعریف از بامزه بودن و بانمک بودن نوه اش حسین بود ) قه ره بالاما سؤز دئمه ک اولماز ، قه ره بالامین تایی تاپیماز ( به بچه سیاهم کسی نمی تواند حرفی بگوید ، همانند بچه سیاهم پیدا نمی شود ) بعد از نازلاماها و بایاتیهای فراوان به داماد عزیزش سلام می رسانید و از روی گل دختر و نوه عزیزش می بوسید و آنها را به خدای بزرگ می سپرد و نامه را تمام می کرد
وقتی نوبت به نامه پسرش می رسید ، خواهرم بهانه می آورد که سرش درد می کند و یا درس دارد . اما او این بهانه ها را نمی پذیرفت و خواهرم را وادار به نوشتن می کرد . اول نامه با سلام و احوالپرسی و .. شروع می شد . یکباره وسط نامه با عصبانیت فراوان داد می زد که بنویس : داش اولوم باشیوا دوشوم سئفئح اوغلان ( سنگ بشوم بر سرت بیفتم پسر سفیه ) خواهرم دست از نوشتن می کشید و می گفت : آخر نوشتن فحش و ناسزا در نامه کار خوبی نیست دل پسرت می شکند و او جواب می داد : حقش است پسر بی عاظفه نامهربان نمی گوید ماهی دوبار یا سه بار نامه بنویسم ببینم مادر پیرم مرده یا زنده است . می دانم که گئجه موللاسی ( اخوند شب ) در گوشش می خواند و او مرا قراموش می کند . بنویس خاک توی سرت مسعود که یادی از مادربزرگت نمی کنی . مادرم که از اخلاق او با خبر بود قبلن به خواهرم سفارش می کرد که مجبور نیستی ناسزاهای او را بنویسی . به جای ناسزا جملات دیگری بنویس . آخر حق با مادرم بود از راه دور نامه ای ارسال کنی و فحش بدهی و نفرین کنی . یکی با اشتیاق فراوان نامه مادرش را دریافت کند ، با فحش و ناسزا روبرو شود . گلایه های عاتیکه خانم تمام شدنی نبود بیچاره خواهرم چگونه می توانست این همه فحش و ناسزا را عوض کند ؟ گاهی وقتها می گفت بنویس : من گونه قالاسان اوغول ( به روز من بیفتی پسر ) مادرم اعتراض می کرد و می پرسید : آخر تو به چه روزی مانده ای پسرت اینجا مثل دسته گل ازت مواظبت می کند چرا اینقدر ناشکری زن ؟ خلاصه از دو نامه متفاوت به دو جگرگوشه و دو نوه چه بگویم . او در تقسیم محبت بین دو خانواده پسر و دخترش عدالت را رعایت نمی کرد . و خود را نیز محق می دانست . می گفت باید به داماد محبت کرد و نازش را کشید تا رفتارش با دخترت خوب باشد و از محبتهایت شرمنده بشود .
عصر یکی از روزهای تابستانی حیاط را آب و جارو کردیم و گلیم پهن کرده و سماور را در گوشه ای گذاشتیم که بجوشد . عاتیکه خانم هم طبق عادت همیشگی اش کاغذ و پاکت به دست به خانه آمد . توی حیاط نشسته بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد تا در را باز کردم سه خانم چادرمشکی پوش را پشت در دیدم . خواستگار بودند . یکی پرسید: خواهر بزرگتر داری ؟ گفتم : بله . پرسید : آب خنک دارید ؟ وقتی جواب مثبت شنید، از من خواست که به خواهرم بگویم برایشان آب ببرد . وقتی به خواهرم گفتم عصبانی شد و گفت : دختر ابله برو در را ببند و بگو آب نداریم . دوباره دم در برگشتم و به آنها گفتم : خیلی ببخشید خواهرم عصبانی شد . در را بستم و برگشتم . بحث خواستگار و خانه شوهر و بخت شروع شد . عاتیکه خانم گفت : آن قدیمها که من دختر دم بخت بودم روزی خواستگارها به خانه مان آمدند . مادرم سیب زمین و چاقو آورد و از من خواست پیش مهمانها پوست بکنم . سیب زمینی را پوست کندم و قسمتهای سیاه آن را که ما گؤز ( چشم ) می گوئیم درآوردم . آنها به چشم خود دیدند که اصراف کار نیستم و پوست سیب زمینی ها را خیلی نازک گرفته ام . مرا به نزدیک خود فرا خواندند و کنارشان نشستم . بعدها فهمیدم که می خواستند ببینند دهان و بدنم بو می دهد با نه . چند روز بعد که به حمام رفتیم ، آنها نیز در حمام بودند و بقچه حمام و سوزنی و وسایل و طرز شست و شوی مرا زیر نظر گرفته بودند . می خواستند بدانند در بدنم کجی و عیبی وجود دارد یا نه . بالاخره بله برون تمام شد و عروسی به پا شد و مرا که آن زمان به نظر بزرگترها دختر بالغ دم بخت بودم با سن کم راهی خانه شوهر کردند . بزک کرده ، سوار بر اسبی تزئین شده راهی خانه شوهر شدم . کمی زدند و رقصیدند و سرانجام من بیچاره را به اتاق حجله بردند . بعد از لحظاتی پیرمردی با ریش بلند و با حنا رنگ شده به عنوان داماد وارد اتاق شد . فهمیدم که داماد است . دامادی که به اندازه پدرم و یا بیشتر از او با تجربه بود . خدای من شب زفاف وحشتناکترین شب زندگیم بود . بله مرا به مردی دادند که از پدرم مسن تر بود شوهری که پس از پنج سال به علت کهولت درگذشت . خیر این شوهر پیر برای من سه فرزند قد و نیم قد بود . بعد از درگذشت همسر اموالش بین ورثه اش که فقط یک دختر خیلی مسن تر از من بود و ما تقسیم شد سهمی به ما رسید و با تنگدستی و صرفه جوئی سه فرزندم را بزرگ کردم . در جوانی بیوه شدم و دیگر تن به ازدواج ندادم . آن زمانها مگر ما می توانستیم در مقابل خواستگاری که وارد خانه می شد اظهار نظر کنیم . بزرگترها اؤزلری که سیب اؤزلری بیچیردیلر ( خودشان می بریدند و خودشان می دوختند ) ماها نقشی در سرنوشت خود نداشتیم و همین موجب می شد که دختر و پسری علی رغم میل خود تن به ازدواج بدهد و به علل مختلف مثل عیب بودن طلاق ، روش تعلیم و تربیت و ... نمی توانستند در سرنوشت خود دخالت کنند .
مرحوم عاتیکه خانم فکر می کرد که در آینده ای نه چندان دور تمام مشکلات طلاق و عدم سازش و ...حل خواهد شد و زن و مرد به تساوی حقوق خواهند رسید . با دیدن مرد و زن جوانی که کنار هم می رفتند و بچه در آغوش مرد بود چقدر لذت می برد . در حالی که خجالت هم می کشید می گفت : دیدید گفتم زمانه عوض خواهد شد مگر در زمانهای ما مرد می توانست فرزندش را بغل کند و ببوسد ؟ می گفتند این کار بی حیائی است . مگر مادر می توانست اسم کودکش را به زبان بیاورد ؟ این کار نیز بی حیائی به حساب می آمد . طفلک بچه چهار دست و پا به دنبال مادر می رفت و مادر به احترام بزرگترها او را بغل می کرد. وقتی هم می خواست به بچه شیر بدهد می بایست به اتاق دیگر می رفت و دور از چشم دیگران شکم بچه را سیر می کرد .چندین سال مادرم مرا آی قیز ( ای دختر ) صدا کرد چون نامیدن فرزند هم بی حیائی بود . پیش بزرگترها شوهر را او صدا می کردیم و اسمش را نمی بردیم . کم مانده بود که نفس کشیدنمان نیز بی حیائی به حساب بیاید . مرد می رفت و زن دیگری می گرفت و صیغه می کرد به قول تاجر عسکر فیلم ارشین مال آلان مجبور بود دو یا سه زن بگیرد تا یکی به دلش بنشیند و با او دلخوش باشد . در این وسط باز ستم اصلی به زنان می شد هم مردی که دلخواهشان نیست و هم هوو پشت سر هوو می آمد . من مطمئن هستم که در آینده ای نه چندان دور زوجهای جوان در انتخاب همسر آزادی کامل خواهند داشت و مشکل طلاق و اختلاف و زیر کتک مردن زن و آمدن هوو به خانه حل خواهد شد .
خدا رحمتت کند عاتیکه خانم باشین توپراق آلتیندان قاوزا گؤر ( سرت زا از زیر خاک بلند کن و ببین ) به قول عبید زاکانی
این زمان پنج پنج می گیرد
چون شده عابد و مسلمانا

6 comments:

Anonymous said...

نوشته هایتان مثل همیشه جذاب و دلنشین بود. به زیبایی فضای داستان را ترسیم میکنید و شخصیتهای نوشته هایتان (شاید به دلیل واقعی بودن) قابل لمس و باور هستند...........به نظر من گرچه هنوز تا آرمانشهر فاصله داریم ولی وضعیت به نسبت زمانهای قدیم بسیار تغییر کرده است. نباید مانند عاتیکه خانم انتظار داشت با گذشت یک نسل همه مسایل حل شود. قطعا تغییرات فرهنگی نسلهای بسیاری برای تغییر می طلبد.

Anonymous said...

چنین است رسم سرای درشت/ گهی پشت به زین و گهی زین به پشت. و متاسفانه مصرع دوم تابحال شامل حال خواهران ما بوده‌است. به امید روز بهی

Anonymous said...

سلام.همه حرفایی که نوشته بودین رو از مادر بزرگم شنیده بودم.این که مرد حق نداشت بچه اش رو بغل کنه.یا خیلی چیزای دیگه.میگه تو خیابون زن باید چند قدم عقبتر از مرد راه میرفت و کلی چیز دیگه.یه بار هم این سوال رو ازتون پرسید بودم نمیدونم جواب دادین یا نه ولی هب هر حال فضا تلطیف شده و بعضی وقتا به نفع خانوماست هر چند خیلی راه هست.بولمورم باشیز شولوخدی وقت المیسیز یا نیه منه از باش ورسیز.هر حالدا همیشه سیزین یازدخلاریز منی اپارار تبریزین قدیم زمانینا.

Anonymous said...

تو باعث می شی که لذت و رنج رو همراه هم تجربه کنم. لذت بازبینی فرهنگی از یاد رفته و یاد خاطرات تلخ همان فرهنگ. تو باعث می شی که به آن چه بودیم نگاه کنم تا بفهمم امروز چی شدیم یا داریم چی می شیم. این مصداق وارسی ریشه هاست نه می شه یک جا دور انداخت نه می شه ساده باورانه و یکدست دوستشان داشت. تبریک برای نگاه متعادل تو تبریک به خاطر هنرت در فضا سازی

Anonymous said...

salam gaya giziye mehrabaan ,mesle hamishe ravaan va delneshin neveshteiid , vali vagean , 1 ruziharfhaye atike khanum be vageiiyat mipeyvest, va donya mesle uni mishod ke Atike khanum dar ruya haye khod midid, be harhal!! rasti gaya giziye aziz, man ham juluye gaya dar maaku faryad keshidam va ham inke az tahhe delam gerye kardam, va hamash be yade harfe shoma budam ke barayam neveshte buduid ke juluye gaya beiistam va faryad bezanam, (salame shoma ra resandam be gaya :-) ). arezu mikonam kash man ham dar un shahri zendegi mikardam ke shoma mikonid , va vagean az dashtane dusti mesle shoma bahre mibordam, shayad ( albate ke hatman ) jaye khaliye maadaramm ra barayam por mikardid. ba behtarin arezuha baraye shoma

Anonymous said...

خسرو عزیز : از این همه لطفی که دارید بی نهایت سپاسگزارم و از اینکه مشوق و راهنمای خوبی هستید به خود می بالم .
منیژه عزیز : امیدوارم که سفر خیلی خوش گذشته باشد . از محبت شما سپاسگزارم و ای کاش که نزدیک بودیم و در کنار هم غم غربتمان کم می شد . از اینکه کنار قایا ایستاده وسلام مرا به گوشش رساندید تشکر می کنم . برای مادر عزیزتان عمر و زندگی خوب توام با سلامتی و دلخوشی آرزو می کنم . امیدورام روزی موفق به دیدار همدیگر از نزدیک بشویم . زنده باشی همسهری نازنین و دوست عزیز من که همیشه همراهم بوده و هستی . اگر چه دوریم اما دلهایمان به هم نزدیک است و دل به دل راه دارد و خیلی دوستت دارم
شهربانو