مردم ترکیه آدمهای پرکار و جدی هستند . پایبند آداب و رسوم ملی و میهنی شان هستند . به پرچم کشورشان احترام خاصی قائلند . این پرچم زینت بخش مجالس جشن و عروسی شان است . وابسته به هر حزب و گروهی هم که باشند در این غربت همدیگر را تنها نمی گذارند .بر خلاف بعضی از هموطنان عزیزمان در غربت ، به اذربایجانیها احترام قائلند و وقتی برای خرید به سوپرمارکتشان می روی با احترام فراوان پذیرایت هستند .در اداره و سر کار و اتوبوس وقتی با ما به عنوان آذربایجانی اشنا می شوند اظهار خوشحالی کرده و با جان و دل علاقمند به آشنائی و دوستی هستند . دوستان شاید با خواندن این دو سطر اعتراض کنید . اما فکرش را بکنید پسر جوانتان خود را برای هموطن معرفی می کند و طرف بعد از فهمیدن این که آذربایجانی است، می زند زیر خنده مسخره اش و می گوید اهان از جنس خرها هستی . در قبال ناراحتی وی ، اقا قاباقدان گلمه ک لیک ده ائلیر ( زبانش هم زیادی است ) که شوخی کردم بابا جان تو هم که ظرفیت نداری . من خودم هم آذربایجانی هستم ( نمی فهمم این جمله دیگر چه صیغه ای است ؟ ) برایشان کار و تلاش در هر پست آبرومندانه ای که باشد عیب نیست . صرفه جو هستند و با پس انداز خود در کشورشان سرمایه گذاری می کنند . از بعضی خیابانها که می گذری گوئی در یکی از شهرهای ترکیه هستی آنگاه می فهمی که در این منطقه ترکها زیادند . تنها ایرادی که دارند به بعضی از آداب ( علط ) قدیمی نیز پای بند هستند . به طور مثال دختر یا پسرشان اجازه ندارند با کسی که مورد تایید اولیایشان نیست ازدواج کنند و چه بسا که چنین تصمیمی از طرف فرزند ( مخصوصن دختر) موجب قتل او می شود . بیشتر آنها برای ازدواج ترجیح می دهند از کشور خودشان حتی اگر دختر یا پسر روستائی و بی سواد و کم سواد باشد ازدواج کنند .
مهربان بیوه زنی از ترکیه است . حدود سی و هفت سال سن دارد و دو بار ازدواج کرده و طلاقش داده اند . در اداره ای به عنوان نظافتچی کار می کند . هر روز بعد از ظهر با هم سوار اتوبوس می شویم و به خانه برمی گردیم . از محل کار تا خانه با اتوبوس حدود بیست دقیقه راه است و می توانیم در طول راه با هم حرف بزنیم . روزهای اول فقط سلام و احوالپرسی می کردیم . اما چند روزیست که درد دل می کند . از بدشانسی هایش ، از سرنوشتش و آرزوی مادر شدنش که بر دلش مانده سخن می گوید . آرام حرفهایش را گوش می کنم . دئدیلر دردلی هارا گئدیرسن ؟ دئدی درده جه ر یانینا ( پرسیدند : درد مند به کجا می روی ؟ گفت : پیش از درد پوسیده ) بیشتر اوقات غم او غمگینم می کند . گوئی هر جا که ما زنان می رویم درد هم همراهمان می اید . بعضی وقتها نفرین می کند ، به زمین و زمان بد و بیراه می گوید و گاهی وقتها با آرامش خاطر از جناب الله و صبر و بردباری اش سخن می گوید که جناب الله ما را خیلی دوست دارد و می خواهد دلمان از هر پلیدی پاک شود و آنگاه یک راست وارد بهشت شویم . روز مبعث پیامبر اکرم ( ص ) با هم از سر کار برگشتیم و پرسید : اگر خانه ای و کار نداری می خواهم چند ساعتی مزاحمت بشوم . جواب دادم : کاری ندارم قمت روی چشم . او رفت و بعد از یک ساعت با یک کاسه کوچک حلوا که با پرچم ترکیه تزئینش کرده بود به خانه مان آمد . شاید از شنیدن پرچم ترکیه آن هم روی حلوای مبعث تعجب کنید . اما جای هیچ تعجب و شگفتی نیست . مردم ترکیه هر عیبی هم داشته باشند برای شناساندن کشور و زبان و موجودیتشان از هیچ گونه تلاشی دریغ نمی کنند . بر خلاف بعضی از ماها که قوز قابیغیندان چیخیب ، قابیغینی به ینمیر ( گردکان از پوستش بیرون آمده و پوستش را نمی پسندد ) نیستند . مهربان هم دختر روستائی است که همسرمقیم آلمانی اش با او ازدواج کرده و با خود به آلمان آورده بود . امروز دل مهربان خیلی گرفته بود . دلش می خواست باز درد دل کند و اشک بریزد . تنها بودیم . او عقیده دارد که اگر فرزندی داشت چنین بدبخت نمی شد و من در دلم می گفتم اگر فرزندی نداشتم این همه جور روزگار نمی کشیدم .او. می گوید اگر فرزندی داشتم خانه و زندگی داشتم و همسرم متعلق به من بود و چشمش دنبال زنان بچه دار نبود و به عشق پدر شدن رهایم نمی کرد . من می گویم بی وفائی مرد ربط زیادی به وجود فرزند ندارد . و بالاخره به این نتیجه می رسم که هر دو اشتباه می کنیم . ما زیادی پای بند و وفادار بودیم . حالا که زندگیم را پس از سالها با دست خالی شروع کرده ام وقتی به گذشته می نگرم اعتماد به همسرم را اولین و آخرین اشتباه زندگیم می دانم او به من هم ضربه مادی و هم معنوی زد . فکر می کردم هر قدر هم بد باشد ، مهریه ام را نمی دهد ، جهیزیه ام را که قبلن فروخته بود . حداقل از پس اندازی که داشت و نصفش مال من بود برایم مبلغی در نظر می گیرد .آخر من بدون توقع کار کردم و هر ماه یک فقره چک امضا کردم و حقوق و مزایایم را تا ریال آخر دریافت کرد و تا آخر هر برج پول تو جیبی ام را که پول خودم بود از او گدائی کردم . اما نه تنها چنین نکرد که دردسرهای زیادی برایم به وجود آورد . باز از او توقعی نداشته و ندارم . گئچمه نامرد کؤرپوسوندن ، قوی آپارسین سئل سنی ( از پل نامرد نگذر ، بگذار سیل ترا ببرد )
بالاخره مهربان زبان گشود و چنین تعریف کرد
هیجده ساله بودم که با جلال که یکی از بستگان دور پدرم بود ازدواج کردم . جلال در یکی از کارخانه های آلمان کارگر بود . عروسی کرده و به آلمان آمدیم . میزان تحصیلاتم در ترکیه پنج سال بود . اینجا هم جلال گفت یاد گرفتن زبان آلمانی را می خواهی چه کار من که اجازه نمی دهم کار کنی . من هم احتیاجی به آموختن زبان آلمانی نداشتم . برایم پختن غذاهای خوشمزه و مختلف که مورد پسند او باشد مهم بود . به جلال علاقه داشتم . او همسرم بود و سالهای اول زندگیمان خیلی مهربان بود . دو سال از ازدواجمان گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بودیم . هر دو به پزشک مراجعه کردیم و معلوم شد که نقص از من است . برای معالجه پی در پی پیش پزشک رفتم و دوا و درمان سودی نبخشید. روز به روز اخلاق جلال عوض شد .دل او بچه می خواست و بالاخره پس از ده سال صبرش تمام شد و گفت : زن عقیم نمی خواهم . به دادگاه رفته و طلاق گرفتیم . پس از جدائی او پیشنهاد کرد که به ترکیه برگردم . وقتی به پدرم تلفن کرده و موضوع را گفتم ، عصبانی شد و گفت : حالا که بچه دار نشدی چرا اجازه ندادی شوهرت زن دیگری بگیرد ؟ تو با حیثیت ما بازی کردی . اینجا برنگرد . در آلمان قانون دو زن داشتن مرد وجود ندارد . وانگهی جلال هم هیچ حرفی از زن دوم نزد و فکر داشتن دو زن نیز از مغزش نمی گذشت . اینجا ماندگار شدم و برای تامین معاش به علت بی سوادی به کار نظافت گماشته شدم . خوب من که زبان نمی دانم . در کار نظافت نیازی به حرف زدن زیادی با کارفرما ندارم . طی کشیدن به کاشی و شستن توالت مدارس و کارخانه ها که احتیاج به آموزش ندارد . اینگونه بود که نظافتچی شدم . پس از یک سال مردی به نام شعبان که پسری دوازده ساله داشتطالب ازدواج با من شد . گفتم که من عقیم هستم و او گفت ترا به خاطر خودت که زن خوبی هستی می خواهم بچه فدای سرت . با او ازدواج کردم و اما او از من خواست که به کارم ادامه بدهم و حقوقم را ماهیانه به او بدهم تا در ترکیه خانه و مغازه ای بخریم و برای همیشه به آنجا برگردیم . این فکر و تصمیمش خیلی به دلم نشست . با جان و دل کار کردم پس از پنج سال زندگی مشترک روزی در یکی از مسافرتهایمان به ترکیه خانه و مغازه خریدیم و او گفت سال بعد که به ترکیه می اییم نصف انچه ره که خریده ام به نام تو می کنم من ساده دل احمق هم باور کردم . به آلمان برگشتیم . هنوز یک ماهی از بازگشتمان به آلمان نگذشته بود که گفت مادر و پدرم نمی خواهند عروس عقیم داشته باشند . حق هم دارند پسرم بزرگ شده و من دوست دارم فرزندان دیگری هم داشته باشم . این چند سال را تحمل کرده ام کافیست . مودبانه از من خواست که به دادگاه برویم
نه باشیوی آغریدیم ( چه درد سرت بدهم ) او نیز طلاقم داد و دست خالی خانه اش را ترک کردم .پرسیدم : اخر این مملکت قانون دارد چگونه از حق و حقوقت گذشتی و پابرهنه خانه را ترک کردی ؟ گفت : چه می توانستم بکنم ؟ الله آدامی جهنم ده ده کیمسه سیز بوراخماسین ( خدا در جهنم هم آدم را بی کس نکند ) در این غربت کسی را ندارم که به شکایتم برسد ، خودم هم اهل دردسر نیستم . خوب او مرا نخواست و طلاق داد . اما در مورد حقوقم از جناب الله می خواهم که او را مجازات کند . گفتم : جناب الله به همه عقل و هوش داده که از خودشان دفاع کنند . ساکت نشستن و کورکورانه اطاعت کردن درست نیست . در جوابم گفت : لای لای بیلیردین به اؤزون نیه یاتمادین ( لالائی بلد بودی چرا خودت خوابت نبرد ؟ ) راستش را بخواهید از این حرفش خوشم آمد من که این همه به او راه و چاه نشان می دهم پس چرا خودم این راهها را طی نکردم ؟ گفتم : شرایط من با تو فرق داشت من که بینیم حلال جانیم آزاد ( مهرم حلال جانم آزاد ) گفتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم . نانجیبنه ن باشارماق اولماز ( با نانجیب نمی توان در افتاد ) من هنوز هم که هنوز است درگیرم . گفت : از کجا میدانی اگر بئشیگین ییرغالاسایدیم ( اگر گهواره اش را تکان می دادم ) منظور از او حقم را می خواستم . وضعم بدتر از وضع تو نمی شد . تو حداقل با سوادی و کلاس زبان هم رفتی من بجز اداره و خانه جائی دیگر نمی شناسم . غریب و تنها هستم کس و کاری ندارم و از زندگی یکنواخت خوشم نمی آید صبح ها بیدار می شوم و سر کار می روم و عصرها خسته به خانه برمی گردم و پس از کارهای روزانه می خوابم . من دلم می خواهد همسر خوب و مهربانی داشته باشم با مردی که چند تا بچه دارد ازدواج کنم به بچه هایش برسم و آنها هم در آینده به من به چشم مادر نگاه کنند و تلافی محبتهایم را بکنند . اما خواستگارهایم یا مرا نمی پسندند و یا مناسب نیستند .هفته گذشته مردی به خواستگاری ام آمد که پنج بچه قد و نیم قد داشت ، هم سن و سالش زیاد بود و هم درآمد کافی نداشت . با این حال مرا نپسندید که بلکه روزی من بچه خواستم .
...
عزیزیم بودا منی عزیزم بزن مرا
آغاج آل بودا منی چماق را بگیر و بزن مرا
گؤر نه گونه قالمیشام ببین به چه روزی افتادم
به یه نمیر بودا منی این هم نمی پسندد مرا
...
دلم خیلی می گیرد . نه فامیلی نه رفت و آمدی و نه همسری دارم . گفتم : اگر می خواهی پیش فامیل زندگی کنی به ترکیه برگرد و پیش پدر و مادر زندگی کن .... حرفم را قطع کرد و پرسید : جدی می گوئی ؟ به ترکیه برگردم که چی بشود ؟ که پدر و مادرم سرکوفتم بزنند ؟ نه برنمی گردم به غیر از پدر و مادر، مردم یا به من بعنوان زنی بدبخت ، محبت و ترحم می کنند و یا به دیده زنی که لیاقت شوهرداری را نداشت و دوبار از خانه بیرونش کرده اند . گفتم در موضوع طلاق تو مقصر نیستی مرد بچه می خواهد و حق اوست . جواب داد : یومورتانی دویونله جماعاتا سؤز آنلات ( تخم مرغ را گره بزن به مردم حرف بفهمان )
راستی دوستان ، می گوئیم پدر شدن حق مسلم هر مردی است ، اما کم شنیده ام بگویند مادر شدن حق مسلم هر زنی است . یادم می آید یکی از فامیلهای مادرم می خواست از شوهرش طلاق بگیرد چون همسرش عقیم بود . همین مادر خودم او را سرزنش کرد که خجالت نمی کشی می خواهی به خاطر بچه آشیانه چندین ساله ات را ویران کنی ؟ آن قدر گفتند که طفلکی حرفش را پس گرفت و بعد چه ها کشید ممکن است در آینده بنویسم