2006-05-22

آرش

چند روز پیش که اینجا هوا خوب بود ، به بهانه خرید نان از خانه بیرون آمدم . خیابان آرام بود . از کنار رودخانه که می گذشتم زنان و مردانی را دیدم که برای استفاده از هوای خوب و آفتابی ، روی چمنها زیراندازی انداخته و نشسته اند . بعضی ها بلوزشان را درآورده و جلو آفتاب دراز کشیده بودند که خورشید به بدنشان انرژی دهد . امسال زمستان سردی را پشت سرگذاشتیم وحالا از یکی دو هفته پیش گرمای هوا شروع شده است . از بس که بیشتر وقتها هوا بارانیست ، تا مردم خورشید خانم را می بینند دست و پایشان را گم می کنند . این رودخانه از وسط شهرمان جاریست وشهرداری با درختکاری و ایجاد برکه و استخر مصنوعی گردشگاهی زیبا برای شهروندان به وجود آورده است ( جای شهردار تبریز خالی که درختهای چای کنار را کند و رودخانه خدا را به خیابان تبدیل کرد و هنگام بارش باران طفلکی اب باران جائی برای سرازیر شدن نیافت و در خیابان آبرسان به پیاده روی پرداخت . ) کنار رودخانه پارکیست که برکه های متعدد کوچک و بزرگ مصنوعی ساخته شده است . داخل این برکه ها پر از نیلوفر آبی است . قدم زنان که می رفتم چشمم به پرنده ای با نوک بلند و باریک و تیره رنگ افتاد که از لابلای نیلوفرها بیرون می آمد و ساقه خیلی کوتاهی را پیدا کرده و به منقار می گرفت و بازلابلای نیلوفرها می رفت . او این کار را مکرر انجام می داد. به فکرم رسید که دارد لانه می سازد دلم می خواست جلوتر بروم و لانه را که به طور یقین نیمه کاره است ببینم . جلوتر رفتم و خم شدم تا داخل نیلوفرها را ببینم پایم لیز خورد و کم مانده بود با سر داخل برکه بیفتم و سراپا خیس آب گل آلوده و سبز شوم . سریع بر خودم مسلط و ازآنجا دور شدم . کم مانده بود که کنجکاوی کار دستم بدهد . حالا بین راه احوال خودم را مجسم می کردم که اگر داخل برکه می افتادم با سر و روی خیس و گل آلوده چگونه می توانستم خود را به خانه برسانم . به طور یقین در نظر عابران خیلی خنده دار می شدم . هم خجالت می کشیدم و هم خنده ام می گرفت . در این حال و هوابودم و قدم زنان می رفتم که صدائی از پشت سرم توجه ام را به خود جلب کرد . مرد جوانی پشت سرم می گفت : آهای شهربانوی نامرد خدانشناس بی انصاف بی مروت … کجا می روی بایست ببینم . در مرحله اول فکر کردم توی این دنیا یک شهربانو نیست که ، به احتمال قوی مخاطب ایشان من نیستم و به راهم ادامه دادم . صدا نزدیکتر شد و مطمئن شدم که مخاطب این صدا من هستم ، چون او ادامه داد : آهای زن متولد ماکو با تو هستم . دلی شئیطان دئییر آپار قایانین باشیندان چیرپ یئره قارپیز کیمین داغیلسین ( شیطونه میگه ببر از آن بالای کوه قایا پرتش کن پائین مثل هندوانه داغون بشه ) به عقب برگشتم . این مرد جوان آرش بود . با او سالها پیش در کلاس زبان آشنا شده بودم . آن زمانها پسری بسیار جوان و شوخ و زنده دل بود . برای ادامه تحصیل به آلمان آمده بود . روزهای شنبه و یکشنبه سرگرمی او دیسکو و رقص و آبجو بود . صبح دوشنبه نامرتب و داغون و بدون انجام دادن تکالیف سر کلاس حاضر می شد . کنار من می نشست و برای اینکه بتواند دفتر مرا گرفته و کپی کند ، بلبل می شد که مادربزرگ و ( عمه و دختر عمو و … ) سلام مخصوص دارند و می گویند : بالا سنی گؤروم نئینیم نئجه ائلییم دئمییه سه ن ( الهی که چه کنم و چه نکنم نگوئی ، این نوعی دعاست ) لغات و گرامری که شبهای قبل توضیح فارسی شان را نوشته بودم برداشته و کپی می کرد و پس میداد . هرگاه اعتراض می کردم که به خودت زحمت بده و یاد بگیر ، بدون اعتنا کپی می کرد و دفترم را روی میز میگذاشت و می گفت : الله هئچ مسلمانی نانجیبه محتاج ائله مه سین ( خدا هیچ مسلمانی را محتاج نانجیب نکند ) بگیر نخواستم . ما را باش از چه کسی کمک می خواهیم . بگیر دفترت را گؤزووه گیرسین ( به چشمت فرو رود ، این هم نوعی نفرین است ) . سه شنبه ها مرا نمی شناخت و می رفت پیش روسها می نشست و از آنجا با صدای بلند می گفت : سن کیم ، من کیم ( منظور ترا نمی شناسم ) . چهارشنبه ها یادش می آمد که من معلمی دلسوز و فداکار هستم و بعد از انجام تکالیف خودم ، آنها را بار دیگر برایش می نویسم که دوشنبه بیاید و بدون زحمت کپی کردن از من تحویل بگیرد . البته می گفت : سر من منت نگذار، اگر دوبار ینویسی برای خودت تمرین می شود و بهتر یاد می گیری . اما من هیچ وقت این کار را برایش انجام ندادم . روی هم رفته جوان خوبی بود . اولین سال زندگیمان در غربتستان بود و در میان همکلاسی های روس و فرانسوی و اسپانیولی و فیلیپینی و … تنها همزبان من بود . آن روز بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : آرش عزیز این چه نوع برخورد است ؟ مرد حسابی وسط خیابان بدون ملاحظه اطراف دادو بیداد راه انداختی . خجالت نمی کشی ؟ تو زن گرفتی و سر عقل نیامدی ؟ جواب داد : زنم ؟ عقلی را هم که داشتم از من گرفت . اونون آدینی آدلارا قویوم ( منظور بمیرد و اسمش را به بچه دیگری بگذارم ، نوعی نفرین است ) . مرا ترک کرد و به شهری دیگر رفت . گفتم خوب اخلاق تو قابل تحمل نیست لابد شوخی های بی مزه و بی جایت با دیسکو و آبجوی شبانه ات ، فراریش داده است . گفت : نه همکلاسی قدیمی درد دلم را نشنیده قضاوت نکن . قلم بدست گرفتی از دردها می نویسی حکایت مرا نیز بنویس . مگر مردها بدبختی ندارند ؟ بنویس ، شاید بنده خدائی همدردی کند . بلکه دختری و زنی عبرت بگیرد . از او خواستم درد دل کند تا بنویسم . و حالا درد او را از زبان خودش می نویسم : آرزوی پدر و مادرم این بود که دانش آموزی ممتاز شوم و از رشته پزشکی دانشگاه سراسری با نمره ای عالی قبول شوم . برایم معلم خصوصی گرفتند و دیپلم گرفتم و پشت کنکوری شدم . بالاخره تصمیم گرفتند که به آلمان بیایم . قاچاقچی قول داد که از طریق ترکیه دو روزه مرا به آلمان برساند . یکی از روزهای چهارشنبه همراه قاچاقچی و با گذرنامه خودم به ترکیه رفتیم . او مرا به پانسیونی در شهر استانبول برد و گفت روز دوشنبه می آیم و ترا سوار هواپیما می کنم . خدا هیچ بنده ای را به تور قاچاقچی نیاندازد . روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه از نظرها پنهان می شد ، سه شنبه از پدرم پول پانسیون را دریافت می کرد و به من پولی ناچیز میداد و قول می داد دوشنبه این هفته مرا سوار هواپیما خواهد کرد . این انتظار و بلاتکلیفی در استانبول چهارده ماه طول کشید و بعد از رسیدن به آلمان و هزار مکافات نتوانستم به دانشگاه راه یابم و چون دیگر نمی توانستم دست خالی به ایران برگردم در خانه سالمندان کار پیدا کرده و مشغول شدم . .( اینجا تا دلتان بخواهد خانه سالمندان است . ) چند سال پیش به خودم گفتم به مسافرت ایران بروم و با دختری ایرانی ازدواج کنم و با خودم به اینجا بیاورم . دختری از خانواده مناسب خودمان که آشنا نیز بود پسندیدم و ازدواج کردیم . دو سال اول که به کلاس رفت و زبان یاد گرفت و مشغول به کار شد مشکل زیادی نداشتیم . خدا را شکر که بچه دار نشدیم و او می گفت برای بچه دار شدن هنوز زود است . روز به روز اخلاقش عوض می شد و زمزمه می کرد که اینجا کشور آزادی است و من می توانم در شهری دیگر کار بهتری پیدا کنم و آنجا بروم و بر سر این موضوع بیشتر جروبحث می کردیم . اگر قرار بود زن و شوهر هر کدام در شهرهائی و جدا از هم زندگی کنند چرا ازدواج می کنند . اول فکر کردم که ائو سؤز سوز ، گور عذاب سیز اولماز ( خانه بدون بگو مگو و گور بدون عذاب نمی شود ) اما با گذشت زمانی کم فهمیدم که او با هدف زندگی مشترک با من ازدواج نکرده بلکه برای رسیدن و زندگی کردن در آلمان شکارم کرده است . گوئی دنیا روی سرم خراب شد . به این می گویند رسیدن به هدف به قیمت پایمال کردن انسانیت . او این دو سال را صبر کرده تا حقوق بگیرد و خود ویزای مستقل داشته باشد و سپس به طلاق اقدام کند . روزی که خسته از سرکار برمی گشتم دیدم که وسایلش را جمع کرده و آماده سفر شده است و چه راحت و بدون عذاب وجدان گفت که از فردا در شهری دیگر به کار مشغول خواهد شد و خانه هم اجاره کرده و اگر دلم نخواست ، طلاقش دهم . او سرم کلاه گذاشت و رفت . دل و دماغی برای شوخی کردن نداشتم تو را که دیدم به یاد خاطرات خوب دوران کلاس افتادم که هر چه اذیتت کردم به خاطرغریب بودنم حرفی نزدی . وقتی دیدمت احساس کردم که می توانم با تو درد دل کنم و بگویم تا بنویسی شاید دل سوخته ام آرام بگیرد . بنویس به دوستانت بنویس ، من بدی که نکردم زن ایرانی را به خارجی ترجیح دادم ، خیال کردم دختر ایرانی باوفاست و پایبند زندگیست . اگر قبل از ازدواج هدفش را به من می گفت برای آمدنش از راههای مختلف اقدام می کردم برای او که مهم نبود با چه کسی ازدواج کند. می توانستیم اینجا مردی را پیدا کنیم که در قبال پول حاضر به ازدواج شود و پس از گرفتن ویزای دائمی طلاق بگیرد . چرا با دل من و با سادگی من بازی کرد؟ این مرد دل و غرور شکسته دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد . این بایاتیها را هم با کمی تغییر برایم خواند که می نویسم . … 
بیر گؤزل یاری سئودیم  / یاری زیبا را پسندیدم
یولوندا جانیم سردیم / جانم را سر راهش پهن کردم
دئدیم به قیزیل گولدو / فکر کردم گل محمدیست
تیکانیدی بیلمه دیم / خار بود و نمی دانستم
*
  کؤینه گیم وار دارایدان / پیراهنی از جنس دارای دارم
دویموشام دونیالاردان / سیر شده ام از همه دنیا
داهی سئوگی سئومه ره م / دیگر یاری نمی پسندم
من بیوفا قیزلاردان / از بین دختران بی وفا
*
دوستان عزیز این حکایت را به درخواست آرش و فقط با تعویض نامش نوشتم . راستش را بخواهید نمی دانم چگونه تمامش کنم . به این می گویند رسیدن به هدف به قیمت شکستن دل و غرور انسانی که نیت درستی داشته است . متاسفانه چنین رذالتی چه از طرف زن و چه از طرف مرد موجب شده که دولت آلمان شرایط آوردن همسررا مشکل تر کند و آنهائی که به راستی و با هدف واقعی زندگی مشترک ، پیمان زناشوئی می بندند با مشکل مواجه شوند . فقط می توانم خواهش کنم از دختران و پسران جوان که با احساسات مردم بازی نکنند . تا نظر شما خواننده عزیز این حکایت چه باشد و چگونه بخواهید این حکایت را جمع بندی و نتیجه گیری کنید .

2 comments:

Anonymous said...

من هم در کشوری که در آن ساکنم، از این موارد زیاد دیدم و شندیدم. تلخی این جدایی و حس مورد سوءاستفاده قرار گرفتن واقعه جای خود دارد، اما برای من جالبه که بدونم چرا افراد چنین اشتباهی را مرتکب می‌شوند. این موضوع فقط خاص خانمهایی نیست که از ایران آورده شدند؛ مردانی هم هستند که خودشان آمده‌اند، اما موفق به اخذ ویزای دائم نشدند؛ و برای محکم کردن موقعیتشان طرح دوستی و ازدواج با زنان ایرانی مقیم و یا متولد آن کشور می‌ریزند. و بعد از گذشت چند سال و ثابت شدن ایشان در کشور، اقدام به طلاق و جدایی می‌کنند. نکته‌ی دردناکتر در این موارد این که این مردان چون می‌دانند که اینجا حق حضانت اول با مادر است، برای تحکیم جای پای خود، از بچه‌دار شدن هم ابایی ندارند. و اغلب بچه‌دار هم می‌شوند؛
اما مسئله ایشان و آن زنان و حتی زنهایی که از ابتدا همراه شوهرانشان وارد کشور شدند و اقامت دائم هم دارند، متفاوت است. برای این زنها رسیدن به آزادی و رهایی از قید مردها در رأس امور است. که خب با نگاهی به فرهنگ و آداب و رسوم و سنن داخل کشور، می‌توان به راحتی به علت این نوع برخوردها پی برد. جبر حاکم دولت و حکومت و برتری جنس غالب، نیروی زنان را در چارچوبی محفوظ کرده، که می‌توان هرلحظه انتظار فوران آن را داشت. بحث را طولانی نمی‌کنم، درباره‌ی این موضوع صحبتها زیاد شده و هنوز هم همان است که بود. اما از کار آرش و امثال آرش همیشه تعجب کرده‌ام. خود من هم وقتی که وارد این کشور جدید شدم، دچار تغییرات شگرفی شدم که حتی برای خودم هم هرگز قابل پیش‌بینی نبود. خب با این اوصاف و با توجه به نکته‌ای که بدان اشاره کردم، چطور می‌شود از یک زن که در وضعیت تنگتری از ما مردان قرار داشته، توقع سکون و پایداری داشت؟

sarvesahee said...

در وبلاگ "سروسهی" به "زن متولد ماکو" لینک داده ام. چنانچه ناراضی هستید بفرمایید لینک را بردارم.