2018-12-07

دنیای زیبای گیاهان

والک یا پیاز کوهی - از گل تا بذر


2018-11-18

پاییز

 
عزیزیم یارا سیزلار 
عزیز م زخمم  می سوزد
اوخ ده یمیش یارا سیزلار 
تیر خورده و زخمم می سوزد
یارالینین دردیندن 
از سوزش دل زخم خورده
نه بیلسین یاراسیزلار؟
زخم نخورده ، چه می داند؟
*
منبع : بایاتی از ترانه ای در یوتیوب که ابراهیم تاتلی سس می خواند.

 

2018-11-05

گلها

ادالاری یادیما دوشدو 

من سنه گل دئمره رم
گولون عؤمرو آز اولار
گل سنه بلبل دئییم
بلبل خوش آواز اولار


2018-09-18

انگور و زنبور

 چند سال پیش که به همت پسرجانمان، باغچه ای زیبا درست کردیم، اولین هدفم کاشتن درخت مو بود. نهالی خریده و در گوشه ای از باغچه کاشتم. دوستی با دیدن نهال، پیشنهاد کرد که پوست موز را تکه تکه کرده و کنار ریشه نهال چال کنم. توصیه اش را گوش کردم. نهال به سرعت رشد کرد و تبدیل به تاکی تنومند با میوه هائی فراوان و برگهائی لطیف و خوشمزه شد. به هنگام بهار قلمه هائی از شاخه های جوان درخت گرفته و کاشتم که هر کدام تبدیل به نهالی شد و هدیه دادم. امسال مقداری غوره چیده و برای زمستان ذخیره کردم. باقی غوره ها که کم هم نبودند، تبدیل به انگورهای شیرین و خوشمزه شدند. خواستم خوشه ای بچینم که انبوه زنبورها از داخل تاک بیرون آمده و به طرفم حمله کردند. این عزیزان کجا پنهان شده بودند، نمی دانم. شاخه انگور به دست به سرعت به طرف خانه دویدم. حالا من بدو، زنبورهای وزوزو بدو. بعد از آن روز چیدن و خوردن انگور برای من و زنبورها، شبیه به بازی « گرگم و گله می برم / چوپان دارم نمیذارم» شد. انگورها بسیار شیرین بودند و زنبورها بسیار بی انصاف.



2018-02-03

سندن سونرا - فاتح قیسسا بارماق

 سندن سونرا

سندن سونرا – بعد از تو

سندن سونرا کیمسه یه

عاشکیم سین دییه مه دیم

سندن سونرا کیمسه یله

یاغموردا یورومه دیم

سندن سونرا یوره گیم

بیر گون موتلو اولمادی

گیتدیین گوندن بری

اینان یئرین دولمادی

سن هایلا عاکلیمداسین

سن هایلا ساکلیمداسین

سانا اویله دوشکونوم کی

سن بونون فارکینداسین

سندن سونرا سندن سونرا

سئوه مه دیم سندن سونرا

شو آتشه کور باکاییم

یانمادیم سندن سونرا

یالانیم یوک سئوه مدیم سندن سونرا

سندن سونرا کیمسه نین دیزینده آغلامادیم

او حائی سانکی هئچ کیوراندیرمادی

حاطیرلارمیسین ان چوخ گولوشومو سئوه ردین

نه چوک گولدورودون بنی

سندن سونرا هئچ گوله مدیم

اونلو آرکالی بیر کاسته چکدیگیمیز او شارکی یی

بیرداها دینله مه دیم ، دینله مه دیم

سندن سونرا چای ایچمه دیم واپورلاردا

سینامایا گیتمه دیم ، دئنیزه تاش آتمادیم

بیر شهرین شیشه سینه کلبیمی کویوب سولارا بیراکتیم

نه او شعری بولان اولدو نه ده کلبیمی

پیمدی حیاتین ایمداد ترنینی چکیوروم

و آرتیق دوردورویوروم

مجهوله گیدن بو ترنی

*

بعد از تو

بعد تو به هیچ کس

عشق منی نگفتم

بعد از تو با هیچ کس

زیر باران قدم نزدم

بعد تو دلم

لحظه ای شاد نشد

از روزی که تو رفتی

باور کن جای ات پر نشد

تو هنوز در عقلم

تو هنوز در ذهنمی

چنان عاشقتم که

تو هم این را می دانی

بعد از تو بعد از تو

نتوانستم عاشق شوم

کور کند این آتش چشمانم را

در آتش عشق نسوختم بعد از تو

دروغ ندارم بعد از تو

روی زانوی کسی دیگر نگریستم

به یاد می آوری ؟ خنده ام را بیشتر از هر چیز دوست داشتی

چقدر می خنداندی مرا

بعد از تو هیچ نخندیدم

اون ترانه مشهرو را در کاست ضبط کردیم

دیگر گوش نکردم ، گوش نکردم

بعد از تو داخل کشتی ها چائی نخوردم

به سینما نرفتم ، بر آب سنگ پرتاب نکردم

دلم را داخل شیشه شعری گذاشته بر اب رها کردم

نه کسی شعر را پیدا کرد و نه شیشه را

حالا ترن امداد زندگی را ترسیم می کنم

و دیگر ترنی را که به جاهای ناشناس می رود

از حرکت باز می دارم

*

 

2017-12-21

شب یلداست

شب یلداست و درازترین شب. هوای کودکی به سرم زده. دلم می خواهد از شاخه های کوتاه و بلند درخت انار خانه پدری اناری بچینم به رنگ صفای پدر و به طعم دستان پرمهر مادر  دوست دارم هندوانه ای قاچ کنم به شیرینی شیرین زبانیهای برادر. دلم می خواهد امشب هفت هشت ساله شوم. مادر پتوی سربازی را پهن کند و اهل خانه دور پتو بنشینیم و مادرم یک پاکت تخمه آفتابگردان بیاورد و به هر کدام از ما یک مشت کوچک تخمه بدهد و داداش یوسف و دائی وسطی و داداش بزرگه و آبجی بزرگه و ... و ... با هم مسابقه بدهند. تخمه بشکنند و پوستش را با نوک زبان به همدیگر پرتاب کنند و حوصله اورقیه آنا سر برود و داد بزند :« آرتا گله سیز بالا آرتا گله سیز ؟ زیاد بشوید بچه ها زیاد بشوید ( یعنی چشم بد از شماها دور) اتاق پوست تخمه شد. » مادر جواب بدهد:« خوب یک شب است دیگر بگذار کیف کنند یک شب که هزار شب نمی شود.» آنگاه اورقیه آنا قصه تکراری آمدنم را بگوید که هوا بسیار سرد بود و قابله دیر کرده بود. کوساها بی خیال سرما در کوچه نمایش راه انداخته و مردم را دور خود جمع کرده بودند.» بعد شروع به خواندن بایاتی بکند و سوزن در آب بیاندازد و بچه ها آرزوهایشان را بگویند. لذت آخر شب یلدا هم پشمک باشد. پشمکی که داداش یوسف و دائی وسطی شلوغش کنند. هم بخورندو هم برای خودشان ریش و سبیل درست کنند و پیرمردانی حسابی و خوشمزه شوند .حافظ شیرین سخن هم ، برایمان شعر بسراید:
*
سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشق گل به ما دیدی چه ها کرد
از آن رنگ و رخم خون در دل انداخت
در این گلشن به خارم مبتلا کرد
به هر سو بلبل بیدل در افغان
تنعم در میان باد صبا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
خوشش بادا نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
وفا از خواجگان ملک با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد

یادش به خیر که ان قدیمها، زندگی شیرینی خاصی داشت.

یلدایتان شیرین تر از پشمک

 
 

2017-12-16

پرندۀ کوچولو

 زیر شیروانی ، بین سقف و شیروانی خانه مان پرنده ها لانه دارند. این پرنده ها کوچکتر از گنجشک هستند. اسم شان را نمی دانم ، اما از جثۀ ریز شان خوشم می آید. با آواز دلنوازشان می گویند که زندگی با نیک و بدش زیباست. صدایشان عطر زندگی می دهد. گویا از کلاغها می ترسند. صبح که داشتم از خانه بیرون می آمدم ، خانم همسایه را دیدم با تاسف فراوان گفت :« این پرنده کوچولو از لانه اش پایین افتاده و نمی تواند پرواز کند. فکر کنم پرش شکسته است. ببین مادرش از این درخت به آن درخت می پرد و نگران بچه اش است. »
گفتم :« آی طفلکی ! ببرش به خانه تا لقمه چپ گربه گردن کلفت همسایه نشود. »
گفت :« اتفاقا گربه گردن کلفت سراغش آمده بود اگر دیر می رسیدم خدا می داند چه بلائی سرش می آورد. به آتش نشانی زنگ زدم. الان می آیند و کوچولو را داخل لانه اش می گذارند .»
نعجب کردم . باورم نشد . یعنی مامورین آتش نشانی به خاطر یک پرنده کوچولو از جایشان تکان می خورند؟ حواستم حرفی بزنم که خانم همسایه با خوشحالی گفت :« می بینی ؟ دارند می آیند.»
ماشین آتش نشانی سر خیابان نگاه داشت و دو نفر مامور از ماشین پیاده شده و به طرف ما آمدند. پس از سلام و احوالپرسی و دلسوزی به پرنده که بالش آسیب مختصری دیده بود ، باز به طرف ماشین شان رفتند و نردبان را آورده و پرنده را از خانم همسایه گرفته و بالا برده و سر جایش گذاشتند. به خانم همسایه گفتند :« اگر دوباره از آن بالا به زمین بیفتد ممکن است بمیرد اگر نمرد به خانه تان ببرید و مواظبت کنید حالش که خوب شد خبرمان کنید تا به لانه اش برگردانیم.»   
خداحافظی کرده و رفتند و من ماندم اگر وطن خودمان بود و یکی به مامور آتش نشانی زنگ می زد و مامور عزیز چه عکس العملی نشان می داد ؟ آیا برای نجات می آمد یا طرف را مزاحم تلفنی به حساب می آورد؟

*


2017-12-02

ریزعلی خواجوی - دهقان فداکار


دهقان فداکار
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت.

در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.

سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد.

از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد.

در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست.

نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید.

قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
*
ازبرعلی حاجوی، که ما او را به نام ریزعلی خواجوی می شناسیم، اهل روستای قلعه جوق میانه بود. او یازدهم آذرماه 1396 در سن 86 سالگی بر اثر بیماری درگذشت و به «ملک  محّمد و زومرود قوشوی» مادربزرگ پیوست. اما با داستانی واقعی و به عنوان قهرمانی واقعی. روحش شاد و مکانش بهشت.

روش تکثیر آناناس

روش تکثیر آناناس به روایت تصویر
 

 

2017-11-26

اندیمشک


چهارم آذر سال 1365 روزی بود که ارتش عراق، شهر اندیمشک را هدف بمباران هوائی خود قرار داد. بر اثر این طولانی ترین حمله هوائی، از جوی های آب خون مردم بی گناه و بی دفاع جاری و تن متلاشی شده شان ، از گوشه و کنار شهر جمع آوری و به خاک سپردند.

من قیامت و روز جزا را باور دارم. یقین دارم که صدام در پیشگاه خدا برای این قصابی و قصابی های دیگرش ، روسیاه است.
یاد و خاطره شهیدان عزیز ، روح کشته شدگان در زلزله کرمانشاه شاد.