2025-04-09

جشن طلاق

یعنی چه؟

خسته و مانده از مطب پزشک بیرون آمدم. چند روز پیش با دیدن روشنائی آفتاب، به هوای پیاده روی، بدون کت از خانه بیرون پریدم. نگو که این روشنائی فریبنده، سرمائی آزاردهنده داشت و سرما خوردم.
چند قدمی از مطب دور نشده ام که یکی صدایم می کند. به طرف صدا برمیگردم. عطیه خانم است. با آن قدِّ بلند و موهای مسی رنگ و تاتوی ابروها و ژل لب هایش. پس از سلام و احوالپرسی دعوتم می کند به جشنی که پنج شنبۀ پیش رو در خانه اش می گیرد.
می پرسم:« خیر باشد.جشن تولد کدام نوه ات است.»
با لبخندی ملیح و قیافه ای پر از غرور جواب می دهد:« نه جانم جشن تولد نیست. جشن طلاق دخترم است. بالاخره طلاقش را از شوهر فلان فلان شده اش گرفتیم.»
انگشت به دهان مانده و می پرسم:« آخر از او راضی بودید. چطور شد ورق برگشت؟ دو تا بچّه دارند. گناه آنها چیست؟»
می گوید:« گور پدر بچّه ها. پدرش چه … هست که بچّه هاش چی باشند؟ دخترم را قانع کردیم که بچّه ها دست و پا گیر هستند و بهتر است پیش پدرشان باشند. هفته ای یک بار پیش مادر می آیند. این حرفها را ولش کن. نمی خواهی موفقیب دخترم را تبریک بگوئی؟ دخترم بالاخره موفق شد خود را آزاد کند. حالا هم جشن طلاق می گیریم و بزن بشکنی به راه می اندازم که چشم شوهرش کور شود.»
گفتم:« چه تبریکی؟ سازش نکردن، نتوانستن، مادر فداکارنشدن، مسئولیّت جگرگوشه ها را به عهده نگرفتن تبریک گفتن و جشن گرفتن ندارد. طلاق تلخ است و تلخ تر از آن یتیم و بلاتکلیف شدن بچّه های بی گناهی است که دختر و دامادت موجب به دنیا آمدنشان شده اند.»
گفت:« می خواستی چه کار کند به خاطر دو تا الف بچّه خودش را قربانی کند؟ تو دیر دست به کار شدی چه خیری دیدی؟ پیر شدی جوانی ات به هدر رفت، چه چیزی به دست آوردی؟  دور و زمانه عوض شده جان من! یک کمی امروزی باش. »
گفتم:« من خیر دیدم و آن بودن در کنار بچه هایم و حمایت از آنهاست. خنده های از ته دل نوه هایم است. آدمی چه بخواهد و نخواهد پیر می شود، امّا چگونه پیر شدن مهم است. خود تو چه خیری از زندگی ات دیدی؟ مگربه گفته خودت زیر مشت و لگد شوهرت سیاه نشدی؟ مگر هر دردی را به خاطر بچّه هایت تحمّل نکردی؟ چرا صبر و تحمّل را به دخترت نیاموختی؟ چرا به خاطر مشکلات معمولی دخترت را تشویق به ویران کردن خانه اش کردی؟ و حالا به افتخار این بدبختی و خانۀ ویران، بزن و برقص راه می اندازی؟ چرا آنچه بر خودت روا ندیدی به دخترت روا می داری؟ » چرا و چراهای دیگر می پرسم و او همچنان مات و مبهوت نگاهم می کند. متوجّه زبانِ نگاهش نمی شوم. نگاهش چه می گوید؟ که من عقب مانده و دهاتی و کوتاه فکرم؟ یا حق با من است؟ با اوقاتی تلخ خداحافظی کرده و به خانه برمی گردم. اما تمامی فکر و ذهنم پیش دخترش و نوه هائی است که به هنگام رقص و پایکوبی در جشن طلاق دلتنگ مادرشان هستند و پدری که آنها را در آغوش گرفته و سعی در آرام کردنشان می کند.
اکنون نصف شب است و چشم بر تلویزیون و گوش بر تلفن دارم که شاید عطیه خانم زنگ بزند و بگوید جشن طلاق منحل شد و این خانواده آشتی کرده و سر خانه و زندگی شان برگشتند.   

No comments: