آنلیان سنه قربان، آنلامیان سنه ده قربان، آمان یاریمچیق سنین الینن
می گوید:« خدا را شکراین بار هفتم است که به کربلا می روم.»
می گویم:« چه خوب! خدا قبول کند. این بار خانمت را هم با خود ببر.»
می گوید:« لازم نکرده! او لایق رفتن به زیارت نیست.»
می گویم:« پس اجازه بده همراه پسرتان به دیدن دخترش در ترکیه برود.»
می گوید:« لازم نکرده! ترکیه جای آدم های لخت و پتی و گناهکار است.»
می گویم:« پس بگذار با تور مسافرتی همراه خانمها به اصفهان برود.»
می گوید:« مگر پول علف خرس است که بدهم و ایشان در اصفهان ریخت و پاش کند.»
می گویم:« او نیز پا به پای شما کار کرده و پنجاه سال است که در کنار توست و بازنشسته
است. هر ماه حقوقش را می گیری و مقدار ناچیزی پول توجیبی می دهی.»
می گوید:« عوضش در خانۀ من می خورد و می خوابد. اگر از خانه بیرونش کنم، نمی تواند
یک اتاقک کرایه کند. همین که در خانه من نشسته و می خورد هر روز قیافه اش را می
بینم، برای هفت پشتم کافی است.»
می گویم:« دوستش نداری، طلاقش بده که برود.»
می گوید:« مادر بچّه هایم است و خوشم نمی آید بیرونش کنم و بچّه هایم گله کنند که
مادرمان را از خانه بیرون کردی.»
می گویم:« پس این همه ظلم در حق اش نکن. تو که قرآن تفسیر می کنی، تو که هر شب پای
منبری، تو که هر عاشورا عازم کربلائی، تو که نماز و روزه ات نمی گذرد، تو که…)
حرفم را قطع می کند:« این غلط های زیادی به تو نیامده. زنم است و اختیارش را دارم.
به کسی اجازه دخالت نمی دهم. من بهتر از همه می دانم که چگونه رفتار کنم یا تو الف
بچّۀ دیروزی که امروزه به من درس اخلاق می دهی؟»
می گویم:« برو پیش یک عالم، برو پیش یک قاضی، برو پیش یک ریش سفید، همان پای منبری
که می نشینی به نزدیک ترین دوستت تعریف کن که با زنت چه می کنی. آنگاه…»
باز حرفم را قطع و داد و فریاد می کند. خاموش
می شوم و این بیت حفظ را زیر لب زمزمه می کنم:
گر مسلمانی از
این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی
No comments:
Post a Comment