2025-01-31

به من چه؟

هوا باراتی و تیره بود و باد شدیدی می وزید. سرمای غربت داشت دل و جانم را می لرزاند. لیوانی چائی داغ به رسم خانۀ پدری ریخته و تلویزیون را باز کردم. سریال مورد علاقه ام را پیدا کرده وخواستم سرم را گرم کنم که تلفن زنگ زد. با شنیدن صدای عطیه خانم، هم تعجّب کرده و هم ناراحت شدم. من که شماره ام را به او نداده بودم، از کجا پیدایش کرده است؟ بعد از سلام و احوالپرسی گله کرد که چون شماره ام را به او نداده ام، او نیز از صالیحا گرفته است. باز هم جای شکرش باقی است که شماره موبایلم را نداده است. خلاصه که از این در و آن در صحبت کردیم و رسیدیم به اینستاگرام. پرسید:« این روزها صفحه… را دیده ای؟»
جواب دادم:« بله دیده ام چطور مگه؟»
گفت:« می بینی؟ با اون سن و سالش خجالت نمی کشد؟ تازه رفته ترکیه و عمل کرده و جوان شده و...»
حرفش را قطع کرده و گفتم:« من صفحه اش را بطور اتّفاقی دیدم و دنبالش نمی کنم. کارهای او مطابق با سلیقه من نیست. خوشم نمی آید نگاهش کنم.»
گفت:« من هم می خواهم همین را بگویم. از برنامه و کارهایش متنفّرم.»
گفتم:« برایت کلّه قند فرستاد؟»
گفت:« نه! جانم!خوب گوش کن. خواستم تنبیه اش کنم. رفتم صفحه اش و هزار بدو بیراه و فحش برایش نوشتم. باید بداند که جایش قعر جهنّم است.»
گفتم:« به تو چه؟ جایش جهنّم است؟
سنی اونلا بیر قبریه قویاجاخلار
او از «نهی از منکر» گفت و من از« به تو چه؟» تا خواست شماره موبایلم را بخواهد، سخن را عوض کرده و وعده برای دیداری در آینده داده و خداحافظی کردم و به صالیحا زنگ زده و برایش خط و نشان کشیدم و او با خنده های بلند و لهجه شیرین و ولش کن  دنیا دو روز است و خوش باش و... الی آخر آتش خشم مرا خاموش و توصیه کرد که با بحث کردن با شخص نادان بر صورت خودم سیلی نزنم.

خدا سلامت کند دکتر انوشه عزیز را. 

2025-01-30

الا تهرانیا انصاف می کن

موضوع بازی فوتبالِ تراکتورسازی و پرسپولیس بود. نه دعوا و پدرکشتگی. مهمان نوازی بود نه مهمان آزاری. امّا خیلی ها نه به مادر و نه خواهر، حرمتی قائل نشدندو متاسف شدم از این  ماجرا و به یاد شهریار افتادم  و این شعر بلندش
*

الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من؟
الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی
چه محنت ها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیّت، ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سرگشتۀ صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو ای بیمار نادانی، چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کلّه ماهی خور، به طوسی کلّه خر گفتی
قمی را بد شمردی، اصفهانی را بتر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی، خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که می دانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو از این کنج شیرکخانه و دکان سیرابی
بجز بدمستی و لاطی و الواطی چه دریابی
در این کولژ که ندهندت بجز لیسانس تنبانی
نخواهی بوعلی‌سینا شد و بونصر فارابی
به گاه ادعا گویی که دیپلم دارم از لندن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور
کشیدند از دو سو، همسایگان در خاک ما لشگر
به نقّ و نال هم هر روز، حال بد کنی بدتر
کنون ترکیه بین و ناز شست ترکها بنگر
که چون ماندند با آن موقعیّت از بلا ایمن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
گمان کردم که با من همدل
 و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر می خوالستی عیب زبان هم رفع می کردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصالف می کن خر توئی یا من

*
به شهریور به پارین که طیّارات با تعجیل
فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیّل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا از رادیو تعطیل
تو را تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به قفقازم برادر خواند با خود مردم قفقاز
چو در ترکیّه رفتم، وه چه حرمت دیدم و اعجاز
به تهران آمدم نشناختی از دشمنانم باز
من آخر سالها سرباز ایران بودم و جانباز
چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به دستم تا سلاحی بود، راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای، از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی ماندست و حوضش چشم ما روشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو استاد دغل سنگ محک بر سکّۀ ما زد
تو را تنها پذیرفت و مرا از امتحات رد کرد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید، با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد  هر یک را به تنهائیبدو تازد
چنان اندازدش از پا، که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آن که دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو را تا ترکِ آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدین سان بود
چه شد کُرد و لُر یاغی؟  کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقائی؟ کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان چونی؟ نه تیری ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نه چائی ز لاهیجان
از این قحط و بلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصّه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد، دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*


2025-01-28

طفلکی کاکتوس های زیبای من

زیبایند و مقاوم. مهربانند و دلسوز. پرنده ها داخل تنۀ مقاوم این زیبایان، لانه می سازند و در امن و امان زندگی می کنند. گرما و کم آبی و ناملایمات را با صبر و متانت تحمّل میکنند و گلهای زیبا و چشم نواز به بیننده هدیه میکنند. تیغ های تیز و دردناک دارند. امّا بنی آدم با او چه می کند؟ کلاه بر سرش می گذارد، با دو چشم شیشه ای و سبیل مصنوعی و این همه را با سوزن و سنجاق به تن بینوایش فرو می کند. خوشت می آید و از گلفروشی به قیمت دوبرابر میگیری و می آوری. امّا پس از چند روزی سرش به زیر می افتد. با درآوردن سوزن ها و رها کردن تن خسته اش را از چنگ اشیا بیگانه رها می سازی. امّا دیگر رمقی برایش نمانده و آرام آرام می پوسد و از بین می رود. طفلکی کاکتوس معصوم من.


2025-01-25

چوب خدا صدا ندارد

ای کشته که راکشتی؟ من نمی گویم ای کشته که را کشتی؟ بلکه می گویم ای کشته چه فاجعه ای به بار آوردی؟ خدایت نبخشد.
امروز از روزها، بیست و پنجم ژانویه است. سری به اخبار امروزِ ویکی پدیا می زنم. خبر مهمّی نیست و گویا سلامتی حاصل است و جای هیچگونه نگرانی نیست. چشمم به علی شیمیایی می خورد. کنجکاو شده و سری به صفحه اش می زنم. این همان علی حسن المجید است. همان کس یا بهتر بگویم ناکسی که حلبچه را به خاک و خون کشید. در سردشتِ ما فاجعه انسانی آفرید و از کشته پشته ساخت و جان بدر برده ها مصدوم شیمیایی شدند. همان ناکسی که از سردشت، هیروشیمایی دیگر ساخت. سرانجام خود گرفتار تیغ عدالت شد و محکوم به اعدام. شاید قاضی می خواسته او را قصاص کند با مواد شیمیایی. اما قاضی نیز انسان است و انسانیّت اجازه نداد با او چنان کند که او با سردشت و حلبچه کرد. سرانجام در چنین روزی اعدام شد. مرحوم مادربزرگم می گفت:
آللاهین صبری چوخ، امّا شاپالاغینین دا سسی یوخ.


2025-01-24

قطراتی ازاقیانوس تاریخ

پنجاه و هفتی ها خیانت نکردند.
آزادی کلمه ای شیرین که همه دوست داریم. چه چادری چه بی چادر، چه فقیر چه ثروتمند، چه دیندار چه بی دین.
نوزده سال از عمرم در زمان شاهنشاهی مرحوم محمّدرضاشاه پهلوی سپری شد. نیمی از ما دانش آموزان چادری و نیمی دیگر بدون چادر سر به مدرسه می رفتیم. تا کلاس ششّم مشکلی نداشتیم. اما از کلاس ششّم به بعد بعضی از خانوداه ها دوست داشتند دخترانشان ترک تحصیل کنند. چون فکر می کردند، برای دخترخواندن و نوشتن و خلاصه تحصیل تا شش سال کافی است و هر چقدر هم بخوانند سرانجامشان شوهر و پخت و پز و بچّه داری است. پدر عفّت ملّا بود و بعد از کلاس ششّم به پدر قول داده بود که با چادربه دبیرستان برود و با روسری سر کلاس حاضر شود. مادر حکیمه بسیار مومن بود و دخترش را به شرط چادر برسر کردن به مدرسه فرستاده بود. مادر من نیز مومن بود و دلش میخواست من چادر سرم کنم. من از همان کودکی از چادر خیلی خوشم می آمد و مشکلی نداشتم.
مشکل ما با مسئلۀ حجاب از کلاس هفتم به بعد شروع شد. خانم ناظم می گفت:« دختری که چادر سرش می کند، مثل این است که به پسرها می گوید تو را به خدا تماشایم کن.»
خانم مدیر می گفت:« چادری ها خود را شبیه کُلفَت می کنند.»
خانم بازرسی که به کلاس می آمد، می گفت:« کشوری داریم که به سوی تمدّن بزرگ پیش می رود، دخترانمان نیز باید متمدّن باشند.»
خلاصه چادری ها هر تحقیری را متحمّل می شدند و دم نمی زدند. این تحقیرها کافی نبود. مبصر را موظّف می کردند که چادرهایمان را جمع کرده و به دفتر خانم مدیر ببرد. در حالی که همین خانم مدیر نمی دانست با این کارش چه غوغائی در دل دانش آموز به پا می کند. دانش آموزی که با هزار امید و آرزو پا به دبیرستان گذاشته است. می ترسیر از این که پدر اجازۀ تحصیل ندهد. آنگاه کاخ آرزوها و امیدش بر سرش آوار می شود.  
یازدهم اسفند سال 1353 به دستور محمّد رضا شاه پهلوی دوّمین پادشاه سلسلۀ پهلوی، حزب رستاجیز تاسیس و دیگر احزاب مجبور به پیوستن به این حزب شدند. او مخالف حزب را توده ای یا بی وطن خواند و گفت که او بی وطن است و جایش یا زندان است و یا اگر بخواهد گذرنامه در اختیار دارد و با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، می تواند برود چون او ایرانی نیست.
اکنون پسر محترمشان میخواهد پادشاه شود در حالی که می فرماید:« من مبارزه می کنم و به هیچ قیمتی نمی خواهم آزادی خودم را از دست بدهم. این منصفانه نیست که بقیّه را آزاد کنم و خودم را قربانی کنم.»
این در حالی است که خیلی ها جان خود را فدا می کنند. عالی جناب می فرماید بروید و کشته شوید و با خون رنگینتان راه را برایم باز کنید تا بیایم و شاهی کنم و صدایتان  را با بازی با کلمات خفه کنم.
اؤرتولو بازار یانسین، منه بیر دسمال قالسین
ادعا کردند که چیزی برنداشتند و فقط با یک مشت خاک ایران، رفتند. اکنون فقط با یک مشت خاک ایران، میلیاردر هستند و شاهانه زندگی می کنند.

سنین آندیوی اینانیم یا تویوغون له له یین 

2025-01-18

این دنیای آشفتۀ آشفتۀ آشفته

مرحوم مادربزرگم وقتی « منم منم » گفتن ها و زوربازوی غیر عادلانه ای را می دید،زمانی که حقّی را پایمال می دید ، میگفت:« بترسید از خشم خدا، آللاهین بارماغی یوخدو کی گؤزووه سوخا.»
یاد کشتی تایتانیک می افتم که سازنده اش فکر می کرد که کارش حرفی ندارد و کشتی غرق نشدنی است. اما با خراشی توسط کوه یخ، دوتکّه و غرق شد و مسافران و خدمه نیز قربانی شدند. یاد کشتی نوح می افتم و شکافتن دریا و نجات بنی اسرائیل. اکنون همان قوم بنی اسرائیل را می بینم با بمب و آتش و بلا بر سر مردم بی گناه و بی دفاع.
به قول مرحوم مادربزرگم که می گفت:« ائششه یه گوجو چاتمیر پالانین تاپدیر.»
 
و باز لوس آنجلس را می بینم که می سوزد و ابرقدرت دنیا در خاموش کردن آتش عاجز است. همان آتشی که بر سر بی دفاعان می ریخت.
سرانجام دلتنگم از تاوان گناهان مهتران که بر گردن نحیف کهتران سنگینی می کند.
*

2025-01-09

عیسی به دین خود موسی به دین خود

پس اینک شما را دین خودتان باشد و مرا دین خودم

دور هم جمع شدیم تا از این روزهای تعطیلی به نفع و شادی خود استفاده کنیم. من بودم و مهناز و مهرناز و مهری و صالیحا که نمی دانم کدام کلاغی عطیه خانم را خبر کرد. خلاصه مهمان حبیب خداست. چائی و قهوه و چاشنی هایی که خودمان آماده کرده بودیم ، چیدیم و دور هم نشستیم. سخن از عید کریسمس و ژانویه آغاز شد. این روزها بهانه ای است برای ما رفقای دیرینه که دیداری تازه کنیم و از این در و آن در صحبت کنیم. که عطیه خانم ما بالای منبر رفته و شروع به نطق کرد. اول از آزادی و حرمت و احترام به عقاید دیگران گفت و سپس سخن را به دین اسلام و پیامبر اسلام کشاند و بعد از قرآن کریم، رسید به مولا علی و سپس امام حسن و امام حسین وزینب و فاطمه. داشت همچنان می شمرد و جلو میرفت، تا به مشهد و امام رضا رسید و تازه داشت ناسزایش را غلیظ تر می کرد که کاسۀ صبرم لبریز شد و سخن اش را قطع کرده، پرسیدم:« تو مسلمانی؟ آزاده ای؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و جواب داد:« مگر شک داری؟»
گفتم:« شک ندارم، بلکه باور دارم که نیستی. آدم حسابی اگر مسلمانی، چرا ودکا گرباچف را همچون آب روان سر می کشی و گوشت خوک می خوری و پسرت ازدواج سفید کرده و... »
حرفم را برید و با پرخاش گفت:« شما اجازه ندارید به باورها و اعتقاد و اعمال من ایراد بگیرید. به شما اجازۀ توهین نمی دهم. پسرم جوان است و دلش می خواهد آنگونه که دوست دارد زندگی کند. »
گفتم: « اما شما دارید به ایمان و باور و اعتقاد ما توهین می کنید، آن هم از نوع بی ادبانه و وقیح. در حالی که من توهین نکردم. بلکه گوشزد کردم که توهین نکنید. عقیده هرکسی مورد احترام است.»
گفت:« شما نباید این همه ایراد بگیرید. باید بدانید که عیسی به دین خود، موسی به دین خود.»
گفتم:« حرف من هم همین است. اما بعضی ها
اؤزگؤزونده تیری گؤرمور، اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر»
*

2025-01-06

زورنان گؤزللیک اولماز

هفده تیر است و خواه ناخواه یاد هفده تیر 1314 افتادم که مرحوم رضا شاه پهلوی، کشف حجاب را تصویب کرد و سپس به اجرا گذاشت. طفلک مرحوم مادربزرگ و عمه بزرگ و همدوره هایشان خاطرۀ بسیار بدی از آن روز داشتند. آنگونه که بدون چادر و به همراه شوهرانشان در کوچه و پس کوچه های شهر کوچکشان که همه همدیگر را می شناختند، پیاده روی کردند.

تاریخ به ما نشان داد که هر که باشی و معتقد به هر کاری درست یا غلط، به زور نمی شود ترک یا ترغیب کرد.
زورنان گؤزللیک اولماز
*
زنجیر آچارام
خوی دان قاچارام
آچما باشیمی
اؤزوم آچارام
*

2025-01-04

سالی که گذشت

سالی گه گذشت، خوش نگذشت
سال 2024 میلادی رفت و سال نو آغاز شد. سال گذشته اخبار از جنگ و کشت و کشتار و خونریزی و شکنجه و آخرین خبر، پناه بردن جناب اسد به آغوش جناب ولادیمیر بود. غیرنظامیان کشته، کودکان یتیم، خانه ها ویران، چشمها گریان، مادران داغدار، پدران در جستجوی فرزندان ربوده و مفقود شده
 بودند و همچنان هستند. علاوه بر قتل و غارت توسط بنی آدم ستمگر، بلاهای طبیعی همچون سیل و زلزله و رانش زمین و آتش سوزی های طبیعی نیز سنگ تمام گذاشته اند.
من بنی آدم نیز گوشه ای نشسته و به امید پایان این کشت و کشتار، دعا میخوانم. چرا که جز داعا کاری از دستم برنمی آید.

2025-01-03

رغایب، شب آرزوها

رغایب و من و مادرم

دیشب اوّل رجب و شب آرزوها بود و غم مادر، خواب از چشمانم ربوده و در فراقش اشک از چشمانم سرازیر. خواستم سرم را گرم کنم. قرآن کریم را برداشته و  برای شادی روحش، شروع به خواندن وسوره« یس» کردم. ناگاه حس کردم که صدایش روح و روانم را می نوازد. گوئی با لحنی آرام و  نرم ، از من آیت الکرسی می خواهد. پس از اتمام « یس» آیت الکرسی خواندم. دلم ارام نگرفت واز جای بلند شده و برایشحلوائی پختم به شیرینی سخنان شیبرین اش، به گرمی آغوش مهربانش وبه خوش عطری گونه های نرم و لظیفش که با گلاب می شست و همیشه بوی گلاب می داد. به خود که آمدم شب از نیمه گذشته بود.
*
آراز آشاندا آغلار
کور قووشاندا آغلار
بالالار آناسیندان
آیری دوشنده آغلار
*