2024-09-13

ما، ماموران امر و نهی

بئزه نیرم خانیم دؤیور، بئزه نمیرم آقا دؤیور      

چند وقتی گل صنم غیبش زده بود. سرگرم مهمان نوازی بود و فرصتی برای سرزدن به دوستان نداشت. تا اینکه دیروز عصر تلفن کرد. پس از سلام و احوالپرسی ، حال مهمانش گلنسا خانم را پرسیدم. گفت:« هر سال که به ایران سفر می کنیم چند روزی مهمان گل نسا می شویم الحق والانصاف خیلی به من محبت می کنند. امسال برایش دعوتنامه فرستادم و همراه پسربزرگ و عروسش آمد. رفتیم فرودگاه که به خانه بیاوریمشان. چشمت روز بد نبیند با دیدن ریخت و قیافه گلنسا از خجالت آب شدم. اگه بدونی سرش چی بسته بود.قات - قات ات تؤکدوم/  تکه تکه گوشتم از خجالت ریخت.»
گفتم:« اولمویا بوینوز باغلامیشدی / نکنه شاخ بسته بود؟»
عصبانی شد و گفت:« داری سر به سرم می گذاری یا خودتو به کوچه علی چپ زدی ؟ خانم روسری به سرش بسته بود.»
گفتم:« این که مشکل نیست هوای اینجا یک ماه پیش خیلی سرد بود حالا هم مثل سال گذشته گرم نیست. خوب روسری را برای سر کردن ساخته اند دیگر.»
گفت:« نه خیر چی داری می گی گلنسا روسری رو محکم بسته بود یک تار مویش هم بیرون نبود. خیلی عصبانی شدم. خواستم یکی بزنم توی سرش. هر چی کردم بازش کنه باز نکرد که نکرد. عروسش فکر کرد دارم شوخی می کنم. ناراحت شد که خسته و کوفته از راه رسیدیم. سر به سر خانم نگذار که از شوخی خوشش نمی آد. اون هم از عروس تحصیل کرده و با معرفتش.»
گفتم:« من وهموطنانم چقدر شگفت انگیزیم! چه راحت می زنیم توی سرهم. روسری پارچه چهارگوش یا سه گوشی که برای حفظ سر زنان از سرما و باد و باران ساخته شده، چه راحت موجب آزار و اذیت می شود. ما خودمان یک تنه ماموران امر و نهی شده ایم. یکی را به جرم سر نکردن تنبیه می کنیم و دیگری را به جرم سر کردن. به چه کسی بگوئیم آقاجان، خانم جان، جان آقاجانتان دست از سر کچل زنان بردارید؟
عیسی به دین خود، موسی به دین خود

2024-09-10

روزجهانی پیشگیری از خودکشی

 

هر از گاهی در گوشه ای از تقویم ننه مرده ام « روز جهانی…» فلانی و بهمانی به چشمم می خورد. امروز نیز از آن روزهاست. یعنی روزجهانی پیشگیری از خودکشی. روز که بنده ای از بندگانِ درماندۀ خدا دست به مرگ موش و حشره کش و فلان و بهمان می برد و می نوشد و خلاص. وحشتناکترین خودکشی، خودسوزی است. فشار روحی و روانی به قدری بالاست که طرفِ مقابل، دست به کبریت و نفت و بنزین می برد و می گوید:« بهشت ارزانیِ گرگانِ برّه صفت. می سوزم و خاکستر می شوم و این آتش را به این سوختن ذرّه ذرّه ترجیح می دهم.» و خود را خلاص می کند بدجوری! یکی خود را می سوزاند و دیگری را خودسوزی می کنند. یکی خودکشی می کند و دیگری را خودکشی می کنند. به امید روزی که یک خودکشی نکند و دیگری را خودکشی نکنند.   

2024-09-07

اگر زندگی دنده عقب داشت

پرسیدم:« اگر زندگی دنده عقب داشت، دوست داشتی به چند سال پیش برگردی؟»

جواب داد:« اگرچند سال پیش سوال میکردی، می گفتم به هجده سالگی. اما اکنون خدا را شکر می گویم که زندگی دنده عقب ندارد. دنده عقب داشته باشد و برگردم به گذشته ها که چه بشود؟ جوانی و جاهلیت از سر گیرم؟ تجربیات بدست آورده را هدر کنم؟ آزادی و رهایی را از دست دهم؟ بع بعی ننه مردۀ مادرم باشم؟ حیف این موها نیست که در آسیاب این دنیای بی رحم، سفید کرده ام؟ نه نه. می خواهم در همین زمان با همین عقل و هوش و تجربه به باقی مانده زندگیم ادامه دهم و قیمت موهائی را که در آسیاب زندگی سفید کرده ام بدانم.  

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
رهی معیری
*

2024-09-02

شبی تاریک

 شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل

شب بود، شبی از شبهای بلند و تابستانی ماه رمضان، شبی تاریک که ماه پشت ابرهای تیره مخفی شده بود. اتومبیل بود و زبانی تلخ و قیافه ای عبوس و شیطانی مخوف و دود غلیظ سیگار و دیگر هیچ. نه حیاطی برای گریز و نه آشپزخانه ای به بهانه ظرف شستن و صندوقخانه ای برای مخفی شدن. زبان بود و زبان بود و زبان و دیگر هیچ.
سپس خانۀ خاله بود و پیر و جوان دور هم. همه سرگرم تعریف از روز بلند و تشنگی و گرسنگی و سرانجام افطار.
یکی گفت:« چرا همین طور ساده؟ فقط موهایت را شانه کرده ای!»
آن دیگری گفت:«چرا اینقدر عبوس؟ گویی که با زمین و زمان سر جنگ داری؟ اخمهایت را باز کن.»
عروس خاله گفت:« زیبا هستی و یک کمی رژ بر لبانت، زیباترت می کند.»
عروس دایی گفت:« فقط سُرمه، یک قلم سُرمه زیباتر از ملکه ها می شوی. باور کن.»
آه! این ها چرا اینقدر حرف می زنند؟ راستی که خیلی حوصله دارند.   
خانم بزرگ، خشمگین زبان گشود:« رهایش کنید. حوصله ندارد. روحیّه ندارد. دنیا روی سرش خراب شده است.»
سپس زیر لب زمزمه کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
« حافظ»

2024-09-01

گذشته ها گذشته؟

کیم دئییر کئچمیش، کئچمیش ده قالدی

هوا بسیار گرم و خورشید درست وسط آسمان است و گرمایش را بی هیچ ملاحظه ای  پخش می کند. نسیمی می وزد و هوای گرم را از نقطه ای به نقطۀ دیگر جابجا می کند. پرده ها را کشیده و پنکه را روشن می کنم. باد مصنوعی موجب سردردم می شود و خاموش کرده و منتظر عصر می مانم که خورشید خانم برای استراحت، آسمان آبی را ترک کند.
سرانجام پس از ساعت های طولانیِ روز، هوا کمی خنک می شود. پای تلویزیون می نشینم و پس از کنترل کانالها، که اکثرا فیلمهای پلیسی و جنائی و بزن و ببند دارن، سری به یوتیوب می زنم. بر حسب تصادف، سریال « سالهای دور از خانه یا همان اوشینِ ژاپنی » با دوبله فارسی نظرم را به خود جلب می کند. سریالی که در سالهای 1365 و 66 و شاید 67 ( اگر درست به خاطر داشته باشم ) پخش می شد و طرفداران زیادی داشت و به هنگام پخش فیلم خیابانها خلوت می شد. روز بعد دوستان درباره این سریال و قسمتی که پخش می شد، صحبت می کردند و از اینکه من تماشاگر این سریال نبودم، انگشت بر دهان می ماندند.  
اکنون دلم می گوید:« گذشته را بی خیال. بنشین و تخمه بشکن و چائی بنوش و سریالت را ببین. گذشته ها گذشته.» حرف دلم را گوش می کنم و چائی و تخمه می آورم. کسی پیشم نیست. نه پدری که از من بخواهد کنارش بنشینم و نه مرد خشنی که بگوید پاشو برو به کارهایت برس تو را چه به فیلم دیدن؟ و نه مادری که به زور و جویدن لبهای خشکش جلوی اشکهایش را بگیرد. دلم باز می گوید:« گذشته را بی خیال.» و من باز سعی بر خیال بودن کرده و تماشا می کنم. به جای فیلم اوشین و صدایش، گذشته، همچون فیلم سینمائی از جلو چشمم رژه می رود و گونه هایم خیس اشک می شود. بالاخره قسمت اوّل سریال تمام می شود بی آنکه حتی یک دقیقه اش را دیده باشم. دوستانم می گفتند که با تماشایش احساساتی شده و گریسته اند. حق داشتند. چون من نیز از لحظات اوّل پخش سریال، تا تمام شدنش گریستم در حالی که هنوز هم نمی دانم برای کدام سکانس سریال؟
آری من برای سکانس های زندگی خودم گریستم و با دل گفتم:« من هم می گویم گذشته گذشته، گذشته را بی خیال. اما گذشته دست از سرم برنمی دارد و خودش خودسرانه می آید و خود را به من تحمیل می کند.»