2024-07-02

علم بهتر است یا ثروت؟


پدر معلم بود و مادر خانه دار. پدر با کار روزانه مخارج زندگی خانواده پر جمعیت را تامین می کرد و مادر(گونلری اوج – اوجا دویونلوردو) با سر هم کردن  دقیقه ها و ساعتها و روزها و هفته ها و با صرفه جویی، شکم اهل خانه را سیر می کرد. تابستان با برکتِ گیاهانِ مختلف، به هر شکلی بود سپری می شد. لوبیا سبز و کدو و بادمجان و سبزی خوردنی و میوه های مختلف و مناسب هر ماه، فراوان و در دسترس بودند. امّا امان از زمستان که با شلاقی از یخ از راه می رسید و با سرما و قناعت، بر سر و صورت اهالی می کوبید. خرید نفت نیازی به کوپن نداشت. نفت فروش سر کوچه مثل بقیّه ی دکانها همیشه باز و نفت آماده فروش بود. امّا دریغ از پول کافی. حلبی بیست ریال ، این بیست ریالِ مادرمرده باید توی جیب باشد تا بنده خدا بتواند نفت بخرد. سرما داخل اتاقهای بزرگ و تودرتوی خانه ها بیداد می کرد. اواخر پاییز، پدر بخاری نفتی را روبراه می کرد. مادر روزها بخاری را روشن می کرد و بعد از بازگشت از مدرسه، دور بخاری می نشستیم و خود را گرم می کردیم. شبها به هدف صرفه جویی، بخاری را خاموش می کرد و همگی با یک لحاف و یک پتو می خوابیدیم.صبح ها مادر زودتر از ما بیدار می شد. هم سماور و هم بخاری را روشن می کرد. دستشویی و حمام و آشپزخانه ها سرد بود. در آن هوای سرد و یخ زده رفتن به توالت گوشه حیاط خود حکایتی دیگر داشت. دلت می خواست نخوری و ننوشی تا به توالت هم نیازی نداشته باشی. حالا از شست و شوی دست و صورت نگو. دست و رویمان را با آب سرد می شستیم و دندانهایمان را که مسواک می زدیم، دندانها از سرما و آب سرد به هم می خورد. بعد از صبحانه راهی مدرسه می شدیم. مادر می ماند و کارهای خانه. او بعد از جارو و تمیز کردن اتاق، به آشپزخانه می رفت. زیرزمین بزرگِ خانه مان آشپزخانه بود. سرد و بدون روشنائی کامل و یک چراغ خوراک پزیِ نفتی که لاک پشت وار، آب یا غذا را می جوشانید. در آن زیرزمین سرد، کوبیدن گوشت برای پخت کوفته تبریزی و آماده کردن و سرخ کردن کتلت دمار از روزگار مادر درمی آورد. طفلک  برای شستن ظرف و لباس، آب گرم می کرد. بعد از چنگزدن با آب گرم و پودر رختشوئی، با آب سرد آب می کشید.  دستهای سرخ و تاول زده ی مادرم  را هرگز فراموش نمی کنم.
ما بچّه ها از خانه که به سوی مدرسه راه می افتادیم از سرما می لرزیدیم. به مدرسه که می رسیدیم ، احساس می کردیم انگشتان پاهایمان بی حس شده است. اگر با چاقو قطع می کردی روحمان خبردار نمی شد. بعد از رسیدن ما به کلاس بابای مدرسه ظرف نفت بخاری را می آورد و سر جایش می گذاشت و بخاری را روشن می کرد. همگی دورتادور بخاری جمع می شدیم. گرمای اندک موجب سوزش دستهای یخ زده مان می شد. باز هم شکر خانم معلم که از ما می خواست دستهایمان را به هم بمالیم تا گرم شود. هنوز کلاس گرم نشده و یخ دل و جان یخ زده مان آب نشده، زنگ تفریح به صدا درمی آمد و مبصر مثل میرغضب بالای سرمان می ایستاد و به فرمان خانم ناظم  وادارمان می کرد از کلاس خارج شویم. برای آن همه دانش آموز فقط دو تا توالت وجود داشت سر صف توالت می ایستادیم و منتظر نوبت می شدیم. تا نوبت برسد دوباره زنگ کلاس به صدا درمی آمد و از ترس خط کش خانم ناظم به هر بدبختی که شده سر صف می ایستادیم و به کلاس می رفتیم. خود را به توالت رساندن بسته به انصاف مبصر بود.
زنگ انشا خانم معلم انشا می گفت. از همان انشاهای همیشگی: علم بهتر است یا ثروت ؟
انشا را چنین نوشتم خانم معلم عزیز ما از من خواسته است که ..... البته که ثروت بهتر است. ثروت یعنی پول و اگر پول داشته باشیم می توانیم همه چیز بخریم. پالتو و کت و کلاه و ... بخریم و بپوشیم تا سردمان نشود. از ساندویجی یک عدد کامل ساندویچ بخریم و بخوریم و کاملا سیر شویم. هر روز چوبی و لواشک بخریم. هر وقت مداد و پاک کن مان خراب یا تمام شد فوری یکی دیگر بخریم. اصلا یک عالمه مداد و دفتر و مدادپاک کن و روبان سر و خط کش بخریم و خانه بگذاریم تا دیگر نگران تمام شدنشان نباشیم.
حتی می توانیم پول بدهیم و از مغازه کارنامه قبولی بخریم و محتاج نمره خانم معلم نباشیم.
به این جمله که رسیدم صدای خانم معلم بلند شد: تنبل بی شعور این چه انشائی است که نوشتی؟ همه می دانند که علم بهتر است.
بعد رو به بچه ها کرد و پرسید: بچه ها علم بهتر است یا ثروت ؟
بچه ها که مثل من از معلم حساب می بردند یک صدا پاسخ دادند: علم
آنگاه به امر خانم معلم جلو میز ایشان رفتم و کف دستهایم را باز کردم و خانم معلم دو تا خط کش بر کف دستهایم زد و از بچه ها خواست برایم تنبل بکشند و آنها هم دسته جمعی فریاد کشیدند. تنبل، تنبل، تنبل
و من گریه کردم و سر جایم نشستم.
این بود انشای من، شاد باد آموزگار من.
*
راستی گفته باشم که آن قدیمها  دانش آموزان روبان بر سر می بستند و روبان هر کلاسی رنگ مخصوص خود را داشت.
ساندویچ برای ما بچّه ها گران بود و من و دوست جان دو ریال به ساندویچ فروش می دادیم و یک ساندویچ می گرفتیم و از او می خواستیم که بین ما به طور مساوی تقسیم کند. به این ترتیب هر کدام نصف ساندویچ می خوردیم و از مزه اش لذت می بردیم. البته نان ساندویچها هم کوچک بود. 
*

No comments: