2024-05-31

Fronleichnam (جشن یادبود شام آخر مسیح )

 Fronleichnam 

جشنی است که برای یاد بود شام آخر مسیح با شاگردانش که شب قبل از مرگ اوست گرفته میشود. می گویند که در این شب عیسی به شاگردانش نان و شراب داده است که به جای گوشت و خون او بخورند و بیاشامند. این روز مصادف با پنج شنبه سی ام ماه مای و تعطیل رسمی بود.
در طول روز صدای شادی و تفریح در و همسایه، سبب شادی ام شد. اورزولا سبد پیک نیک اش را آماده کرده وداشت همراه شوهرش، لب رودخانه می رفت. الویرا، بچه هایش را پیش پدرشان فرستاد تا با شوهر دوم اش برای صرف شامی رمانتیک، به رستوران چینی ها برود. دوریس بیمار، فنجان قهوه در دست، جلو پنجره نشسته و بچه ها را تماشا می کرد. پس از سلام و علیکی، اظهار کرد که به احتمال قوی آخرین جشن یادبود را می بیند. نفس تنگی دارد و علتی برای رفتنش از این دنیا. پزشک گفته است که وقت زیادی ندارد و او دوست دارد از این فرصت کم، به اندازه ای که توان دارد استفاده کند.
*
سو گلر آخار گئدر
وریانی ییخار گئدر
دنیا بیر پنجره دیر
هر گلن باخار گئدر
*  
شب صدای شادی برخاست. سرود و ترانه و تشویق و... تا نصف شب ادامه داشت. صبح خسته و بدخواب، به اورزولا زنگ زده و شکایت کردم که یکی از همسایه ها مهمان داشت و تا نیمه شب بزن و بکوب بود و خواب را بر من حرام کرد.
با تعجّب جواب داد:« چه می گویی؟ از این حرفها نزن! دیشب، هیچ همسایه ای مهمان نداشت، شب جشن و شادی در کلیسا بود. کاش می آمدی. خیلی خوش گذشت.»
راستی که چقدرخوشم آمد. بدخواب شدم؟ فدای شادی و لبخند و سرور مردمی که یک نصف شب را خوش گذرانده اند. بعد از ناهار ظهرمی خوابم و رفع خستگی می شود.
خدایا دل همه را شاد گردان. الهی آمین

2024-05-29

کلاغ سیاه

 کلاغ سیاه

جلو پنجره ام ایستاده و نگاهم می کند.احساس می کنم که گرسنه است. هوا سرد است و چمن ها را زده اند و گویا چیزی گیرش نیامده، نه حلزونی و نه کِرمی.  تکه نانی برداشته و به بالکن می روم. نانها را خرد کرده و زیر پایش می ریزم. به سرعت بال می گشاید و می پرد. با خود فکر می کنم که حتما فکر کرده سنگ به طرفش پرتاب می کنم و ترسیده و فرار کرده است. چند لحظه ای طول نمی کشد و پرواز کنان کنار تکه نانها می نشیند. امّا تنها نیست. چند کلاغ دیگر همراهشهستند. دانه ها را از زمین برمی چینند و به هوا پرواز می کنند. او بال می گشاید و روی نرده بالکن می نشیند و خیره نگاهم می کند. حس میکنم که با من حرف می زند. اما من متوجّه نمی شوم. شاید می گوید:« رفیقانم هم گرسنه اند دلم نیامد تنهایی بخورم.» سپس پرواز می کند و به رفقایش می رسد.


2024-05-28

خیشخانۀ هرات

شرح و تفسیر: استاد رشید کاکاوند
منبع: یوتیوب
شرح و تفسیر استاد عزیز آقای کاکاوند، بسیار عالی و شیرین است. حیفم آمد که خبرتان نکنم.

خیشخانۀ هرات از تاریخ بیهقی ( ابوالفضل بیهقی ) در دوره غزنویان می نوشت.
قسمت اوّل
و از بیداری و حزم‌ و احتیاط این پادشاه محتشم‌ (منظورسلطان مسعود غزنوی، پسرسلطان محمود غزنوی )، رُضی اللّه عَنه، یکی آن است که به روزگار جوانی که به هرات می بود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحانِ خادم فرود سرای‌ خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن، که ایشان را از راههای نَبَهره‌ نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه‌یی برآوردند خواب قِیلوله‌ را و آن را مُزَمّلها ساختند و خیشها آویختند، چنانکه آب از حوض‌ روان شدی و بطلسم‌ بر بام خانه شدی و در مُزَمِّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای اَلفیه‌، از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این‌، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. و امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.

و امیر محمود هرچند مُشرفی‌ داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و اَنفاسش‌ می‌شمردی و اِنها میکردی. مقرّر بود که آن مُشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مُشرفان داشت از مردم، چون غلام و فرّاش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی، بازنمودندی تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را به نامه‌ها مالیدی‌ و پندها میدادی که ولی عهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم ازین طبقه که هر چه رفتی، بازنمودندی. و یکی از ایشان نوشتگین خاصه خادم‌ بود که هیچ خدمتگار به امیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حرّه خُتَلی، عمّتش خود سوخته او بود
. «
پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید، باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کران حوض، از چپ این خانه است و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود؛ و کلیدها بدست خادمی است که او را بِشارت گویند
. «
و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگین خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خِیلتاش‌ را- که تازنده‌یی‌ بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید که برای مهمّی او را بجایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد نوشتگین گفت: فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی بوثاق‌ خویش آمد و سواری از دیوسواران‌ خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره‌ خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز به هرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و به خطّ خویش ملطّفه‌یی نبشت بامیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت «پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم، چنانکه از کس باک ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند . امیر این کار را سخت زود گیرد، چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت‌ تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود، بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت: خیلتاش آمد؟ گفت: آمد، بوثاق نشسته است.
گفت:« دویت‌ و کاغذ بیار.» نوشتگین بیاورد و امیر بخطّ خویش گشادنامه‌یی‌ نبشت برین جمله: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن بازدارد، گردن وی بزند، و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی‌ بباغ فرود رود، و بر دست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه‌یی‌ بر چپ، درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت بازگردد، چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد. و سبیل قتلغ تگین‌ حاجب بهشتی آن است که برین فرمان کار کند، اگر جانش بکارست‌ و اگر بی محابایی‌ کند، جانش برفت‌ ؛ و هر یاری که خیلتاش را بباید داد، بدهد تا بموقع رضا باشد، بمشیّة اللّه و عونه و السّلام‌
». «این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی‌ و این حدیث را پوشیده داری.»
*
قسمت دوّم
خیلتاش زمین بوسه داد و گفت: فرمان بردارم و بازگشت. امیرنوشتگین خاصّه را گفت: اسبی نیک رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به‌گزین‌ کردن اسب روزگاری کشید، و روزرا می‌بسوخت‌ تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان.
و آن دیوسوار نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، بهرات رسید، و امیر مسعود بر ملطّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران‌ را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره‌ زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است، و جامه‌ افکندند و راست کردند و قفل برنهادند و کس ندانست که حال چیست
. «
و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ‌ و امیر مسعود در صفّه‌ سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ تگین بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجّاب‌ و حشم و مرتبه‌داران. و خیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس‌ درکش‌ گرفت و اسب بگذاشت‌ . و در وقت قتلغ تگین برپای خاست و گفت چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرایِ فرود رفت. قُتلُغ [تگین‌] گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت: چه باید کرد؟ امیر گفت: هر فرمانی که هست، بجای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا بدر آن خانه و دبّوس درنهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و در رفت، خانه‌یی دید سپید پاکیزه مهره زده‌ و جامه افکنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت: بندگان را از فرمان برداری چاره نیست، و این بی‌ادبی، بنده بفرمان سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم، بازگردم، اکنون رفتم. امیر مسعود گفت: تو بوقت آمدی و فرمان خداوند، سلطان پدر را بجای آوردی، اکنون بفرمان ما یک روز بباش‌، که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها بتو نمایند. گفت: فرمان‌بردارم، هرچند بنده را این مثال نداده‌اند. و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب‌ گویند، جایی حصین که وی را و قوم‌ را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردم سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان برفتند. و پس خیلتاش را قُتلُغ تگین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند و یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرّر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که اِنها کرده بودند. پس نامه‌ها نبشتند بر صورت این حال، و خِیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بشهر بازآمد. و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود، بتمامی بازگفت و نامه‌ها نیز بخوانده آمد. امیر محمود گفت، رحمة اللّه علیه، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جست‌وجویها فرابرید
.

*
حزم: احتیاط و دور اندیشی
نَبَهره: غیر اصلی، پنهان، مخفی
کوشک: قصر
خانه ای برآوردند: اتاقی درست کردند
خواب قِیلوله: خواب بعد از صبحانه و قبل از ناهار، اکنون به خواب بعد از ناهار می گویند
مزمّل: شیر آب
خیش: پرده
خیشخانه: اتاقی که خیش می آویختند
صورت کردند: نقاشی کشیدند
صورت های الفیه: صورت های مستحجن، صورت های جلف
مُشرف: جاسوس
اِنفاسش می شمردی: لحظه به لحظه او را زیر نظر داشت
اِنها کردن: خبر رساندن
باز می نمودندی: خبر می دادند،گزارش می دادند
مالیدن: تنبیه کردن، سرزنش کردن
نوشتگین: جاسوس مخصوص سلطان محمود غزنوی بود
مثال داد: دستور داد
خیلتاش: به سربازانی میگویند که اسب سوار ماهری است
ساخته آید: آماده شود
وثاق: اتاق
دیوسوار: سوارکار بسیار ماهر
خیاره: برگزیده
بنهاد: قرار گذاشت
ملطّفه‌یی: کاغذ کوچکی که رویش دستور یا سفارشی می نوشتند
دَویت: دَوات
سَبیل: راه، طریق
روز را می بسوخت: وقت را تلف میکرد
درساعت: فوری
گچگران: گچ کاران،سفید کردن
ماله زدند: ماله کشیدند، سفید کردند
جامه افکندند: فرش کردند
چاشتگاه فراخ: نزدیکی های ظهر
سفره: ایوان، ورودی دالان
دبّوس: گُرز آهنی
سرایِ فرود: اتاق پایینی
هزاهز: همهمه، شور و غوغا
دررفت: وارد شد
از در درآمدی: وارد اتاق شدی
حصین: محصور، جای امن
حرّه خُتَلی: نام عمّۀ سلطان مسعود غزنوی، اسم خاص است

2024-05-23

کاش در قفس باز شود

اگر در قفس باز شود
داخل قفس است و تکه گوشتی برای ناهار گرفته است. سر بلند کرده و نگاهی به تماشاگران می اندازد. با خشم نگاه می کند. از چشمها و نوع نگاهش می ترسم. گوئی تهدید می کند. گوئی چیزی زیر لب می گوید، رجزی می خواند. چه می دانم! حتما می گوید:« ای کاش در قفس باز می شد و به شما نشان می دادم که تماشای اسیری در قفس چه مزه ای دارد.» 
سرگرم خوردن می شود و همگی تماشایش می کنیم. نوه جانم با تعجّب می پرسد:« مادربزرگ، یعنی همۀ این تکّه گوشت را می خورد و تمام می کند.»
جواب می دهم:« اگر آزاد و داخل جنگل بود، خودش می توانست آهوئی و گاوی و گوسفندی شکار کند و با دوستانش بخورد. شاید هم می توانست تنهائی همه اش را بخورد و تمام کند.»
می گوید:« حیوونکی! حتما بابا و مامانش نگرانش هستند و دارند دنبالش می گردند. میشه به نگهبان بگوئی در قفس را باز کند؟  برود پیش باباش و با هم داخل جنگل به شکار بروند؟»
 
می گویم:« آخر اگر در قفس را باز کنند، اوّل ما را لقمۀ چپش می کند.»
ببر همانگونه که تکه گوشت را با دندانهایش پاره می کند، نگاهی به من می اندازد و گویا با چشمانش می گوید:« آی گل گفتی. آخ اگر در قفس باز شود…»
از چشمانش و از نگاهش می ترسم و در حالی که نوه جانم می پرسد:« لقمۀ چپ چطوریست و … » دستش را می گیرم و از قفس دور شده و به طرف کرگدن ها می رویم. و او پی در پی می گوید:« کاش در قفس باز شود.»

2024-05-22

شب تاریک

 

شب بود، شبی از شبهای بلند و تابستانی ماه رمضان، شبی تاریک که ماه پشت ابرهای تیره مخفی شده بود. داشتیم به خانۀ خاله بزرگ می رفتیم، برای صرف چای و گپ زدن با فامیل. اتومبیل بود با زبانی تلخ و قیافه ای عبوس و شیطانی مخوف و دود غلیظ سیگار و دیگر هیچ. نه حیاطی برای گریز و نه آشپزخانه ای به بهانه ظرف شستن و صندوقخانه ای برای مخفی شدن. زبان بود و زبان بود و زبان و دیگر هیچ.
سپس خانۀ خاله بود و پیر و جوان دور هم. همه سرگرم تعریف از روز بلند و تشنگی و گرسنگی و سرانجام افطار.
دخترخاله گفت:« چرا همین طور ساده؟ فقط موهایت را شانه کرده ای!»
دختردایی گفت:«چرا اینقدر عبوس؟ گویی که با زمین و زمان سر جنگ داری؟ اخمهایت را باز کن.»
عروس خاله گفت:« زیبا هستی و یک کمی رژ بر لبانت، زیباترت می کند.»
عروس دایی گفت:« فقط سُرمه، یک قلم سُرمه زیباتر از ملکه ها می شوی. باور کن.»
آه! این ها چرا اینقدر حرف می زنند؟ راستی که خیلی حوصله دارند.»  
خاله بزرگ، خشمگین زبان گشود:« رهایش کنید. حوصله ندارد. روحیّه ندارد. دنیا روی سرش خراب شده است.»
سپس زیر لب زمزمه کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
« حافظ»

2024-05-17

به بهانه بزرگداشت حکیم عمر خیّام

 سال، سالِ 1351 یا 1352 بود. کلاس هشتمی بودیم و از صبح تا عصر به مدرسه می رفتیم. از ساعت دوازده تا دو ظهر وقت استراحت و غذا بود و بعد از ساعت دو تا چهار و گاهی پنج بعد از ظهردرس داشتیم. فاصله بین ناهار، فرصت خوبی برای ازبر کردن دروس بعد از ظهری یا نشستن و گپ زدن با همکلاسی ها بود. « دبیرستانِ حقوق بشر» در خیابان « ملل متحد» تبریز تازه تاسیس شده و مدیری بسیار کاری و دلسوز به نام « خانم ناهید کاشفی» داشت. او در گوشه ای از سالن، کتابخانه ای با کتابهای مختلف، درست کرده و دبیر درس طبیعی مان را مسئول کتابخانه کرده بود. تقریبا همۀ دانش آموزان عضو شده بودند. دبیرِ ما بین ناهار می آمد و درِ قفسۀ بزرگ دیواری را باز می کرد و کتابهای درخواستی مان را به ما امانت می داد. در بین این کتابها، کتابهای پر زرق و برقی همچون دیوان حافظ، دیوان باباطاهر عریان، دیوان حکیم عمر خیام و غیره ، با نقاشی های بسیار زیبای «محمد تجویدی»، نظر خواننده را به خود جلب می کرد. بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی، پدر را به شیشه گرخانه فرستادم تا این سه کتاب « حافظ و باباطاهر و خیّام» را برایم بخرد. پدر خسته و مهربانم لباس پوشید و کلاه بر سر کرد و از خانه بیرون رفت. مادر سرزنشم کرد و گفت:« مردِ بیچاره خسته و کوفته از سر کار به خانه رسیده، نگذاشتی چایی اش را بخورد و تن و جانش گرم شود ، در این سرما فرستادی بیرون؟ حکیم ائششک اتی بویورموشدو؟ / چه عجله ای داشتی؟»

دلم از سرزنش مادر گرفت و پشیمان شدم. اما تا پدر وارد خانه شد و کتابهای دلخواهم را دستش دیدم، چشمانم از شادی برق زد. پدر از دیدن شادی ام، لبخندی زد و گفت:« آی پدرسوخته، یخ زدم. چائی داغ بیار.»
تا تکانی به خود بخورم، چائی پدرجلویش بود، با لقمه ای از کوفته تبریزی که از ناهار مانده بود. راستی که بنازم صفای این دو را. پدرم لباس عوض کرد و نشست و به متکّا تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. سپس در حالی که چائی اش را می نوشید، رباعیّاتِ عمر خیّام را باز کرد و خواند.
 *
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر را عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
*
این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که واماندۀ صد جمشید است
قصری است که تکیه گاه صد بهرام است
*
سپس کتاب را بست و گفت:« بیست و هشتم اردیبهشت سال 427 هجری شمسی به دنیا آمد و 12 آذر 510 چش از جهان فرو بست. اورا به عنوان شاعر می شناسیم. در حالی که علاوه بر شاعری ، ستاره شناس و ریاضی دان و فیلسوف و... همه چیز دان بود. زندگی پرباری داشت و لحظه لحظۀ زندگی اش سرشار از علم و دانش و آگاهی بود. روحش شاد و مکانش بهشت.»
 


 

2024-05-16

پدرانِ پسر کُش، پسرانِ پدر کُش

عصر یک روز تعطیلی و بارانی است و سرگرم تماشای سریال ترکیه ای« محتشم یوز ایل» هستیم. همان قسمتی که شاهزاده مصطفی، پسرِ سلطان سلیمان، لباس سفید برتن، وارد چادر پدر می شود و پدر توسط جلّادانِ لالِ طناب در دست، از پسر استقبال می کند، استقبالی خونین و بی رحمانه. نفس در سینه مان  حبس می شود. هر دو منتظرِ پدر هستیم که فریاد بزند «منصرف شدم. پسرم را رها کنید.» تلاش شاهزاده برای رهائی اش بی نتیجه می ماند و سرانجام نفس در سینه اش حبس شده و بی جان نقش بر زمین می شود. پدر بر پسر بسنده نمی کند و دستور خفه کردن نوۀ خردسال و بی گناهش را صادر می کند. به همین سادگی، یعنی همچون آب خوردن. همچنین فرمان قتل پسرش شاهزاده بایزید و پسرانش را نیز صادر کرد.

تماشای این فیلم سبب شد که از بی رحمی بنی آدم سخن به میان آید. مهرناز از سلیمان میرزا گفت، این شاهزاده ایرانی، اگر چه طرفدار حکومت شاه اسماعیل دوّم بود، اما همین پادشاه به محض رسیدن به حکومت، دستور قتل سلیمان میرزا را داد.
می گویم:« از شیرویه پسر خسرو پرویز بگویم که هم پدر و هم برادرانش را به قتل رساند. یعنی مرتکب قتل عام شد. یعنی هم پدرکش و هم برادرکش بود. از نادرشاه چه بگویم که دستور کور کردن پسرش را داد.»
گفتیم و گفتیم و گفتیم تا به لطفعلی خان زند رسیدم که گرفتارغضب پادشاهی بی رحم همچون« آقامحمد خان قاجار» شد. نابینا و شکنجه و سپس قتل.
ما می گوئیم و باران همراه با بادی شدید بر در و پنجره می کوبد. گوئی در سوگ عزیزانش، موی می کند و صورت می خراشد و دل ما می لرزد از این همه بیداد. گوئی صدای ناله شاهزاده بایزید می آید که به پدر التماس می کند:
*
توتالیم ایکی الیم باشدان باشا قان دا اولا
بو مثل دیر سؤیله نیر کی قول گناه ائتسه نولا
بایزیدین سوچون باغیشلا قییما بو قولا
بی گناهیم حق بیلیر، دولتلی سلطانمیم بابا
*

2024-05-03

روزی روزگاری، موسیقی آذربایجانی

روزی روزگاری، موسیقی آذربایجانی

روزی روزگاری، رادیو بود و ضبظ صوت. رشید بهبود اف بود و زینب و ربابه و شوکت و عاشق ها، مصطفی پایان بود و عیسی باربد و...  اشعار زیبا و دلنشین را با صدای طلائی شان می شنیدی و لذّت می بردی. یادش به خیر که در آن زمان های نه چندان دور، نوای ساز با شنونده سخن ها می گفت.
اکنون دیگر خواننده نیازی به تلاش و انتخاب شعر و آهنگ ندارد. او آهنگی زیبا از آهنگساز فارسی برداشته و به حال و هوای خودش موسیقی اصیل را با شعری آبکی و رقصی آنچنانی تحویل شنونده می دهد. به قول ضرب المثل خودمان « ائشیدنده آدامین اتی تؤکولور». می خواهم به الناره خانم بگویم:« که صدای زیبا و ترانه های قشنگتان را با برداشتن آهنگ خوانندگانِ مطرحِ ایرانی خراب نکیند که هر کسی را بهر کاری ساختند. اگر هم چنین اقدامی می کنید، هم به آهنگسازش اشاره کنید و هم شعری در شان آهنگ انتخاب کنید.» باز هم علی پُرمهر که گاهی در مورد ترانه ها و آهنگ هایش توضیح می دهد.