2011-01-10

یادی از زنان مؤمن محله ما

راسته کوچه ، یکی از خیابانهای قدیمی شهر تبریز است با کوچه پس کوچه ها و دربندهای طویل و کم عرض و خانه هائی کهنه با درهای خروجی چوبی و قدیم و میدانهای کوچک و بزرگ که وسط یا گوشه هر میدانی درختی کهنسال خودنمائی می کند. محله ای پر از خاطرات تلخ و شیرین ، مهر پدربزرگ و آغوش مادربزرگ ، که هر روز خاطره شان را با یادش به خیر و خدا بیامرزدتان می آمیزم .
بچه که بودیم راسته کوچه پر از زنان مؤمن ، چادرمشکی پوش ، نماز خوان ، اهل منبر و مسجد بود. این زنان مؤمن در ازای تدریس قرآن و موعظه هیچ مبلغی و هدیه ای دریافت نمی کردند. در بین این زنان تعدادی به دانائی و حکمت و معروف بودند و از طرف زنان اهل محل ، لقب مؤمن گرفته بودند. یکی مرحوم مؤمن بتول خانم بود. مؤمن بتول خانم خیلی خیلی مؤمن بود. او زنی میان سال بود و سواد مدرسه نداشت ( به مدرسه نرفته بود.) اما سواد قرآن داشت.( یعنی که پیش ملا یا حاج آقا یا حاج خانمی فقط درس قرآن یاد گرفته بود.) تفاوت سواد مدرسه با سواد قرآنی در این است که کسی که به کلاس قرآن برود نمی تواند بنویسد اما بجز قرآن می تواند هر کتاب و نوشته ای را که به زبان مادری باشد بخواند.برای همین هم او می توانست کتاب نوحه و مثل و شعر و حتی یوسف و زلیخای ترکی و کوراوغلو و را بخواند. مؤمن بتول خانم از همه خوش نام تر بود. سیاه چهره و لاغر اندام ، اما خوش سیما و دوست داشتنی بود. به مجالس قرائت قرآن می رفت و با مهر و آرامش خاصی که در صدایش داشت ، شنونده را به حجب و حسن اخلاق و رفتار تشویق می کرد. مجلس اش آرام و منظم بود. مادربزرگم می گفت :« اگر این مؤمن بتول خانم به مدرسه می رفت ، اکنون یک روانپزشک و روانشناس و مربی بسیار دانا و ماهری می شد و هیچ مشکل تربیتی نبود که به دست او حل نشود.»
مؤمن اکرم خانم زنی خوش سیما و خوش برخورد است که گویا تا کلاس ششم ابتدائی درس خوانده و بچه های تحصیل کرده اش راهنمای خوبی برایش هستند و او با مطالعه بیشتر توانسته مقام و منزلتی بهتر میان زنان کسب کند و لقب مؤمن بر اسمش بیفزاید. زنی خوش بین و بسیار مهربان و با حوصله که هنوز هم روزهای پنج شنبه و جمعه به علاقمندان درس قرآن می دهد و راهنمائی می کند. اهل سیاست و جبهه گیری نیست. اکنون باید خیلی پیر شده باشد. اکثر فعالیتش در زمینه تعلیم و تربیت بود و می گفت :« این ما هستیم که فرزندمان را می سازیم و تحویل جامعه می دهیم . چنان بسازیم که ستمگر نباشند.»
مرحوم مؤمن اکرم خانم کور ، نابینا بود. او خیلی خیلی مؤمن و متعصب بود. یک مردسالار به تمام معنی. وقتی سر صحبت اش می نشستی گوئی که می خواست دست و پایت را ببندد و تحویل آقای شوهر بدهد و برده تمام عیارش باشی. آدم سر جلسه اش از سختی گفتارش خفقان می گرفت. گاهی با دوستان قرار می گذاشتیم که تا او آمد جلسه را ترک کنیم. اما مؤمن اکرم خانم مخالف این عمل ما بود. می گفت :« مؤمن اکرم خانم کور، خیلی داناست. او از خانه تا مسجد را تنهائی و بدون کمک دیگران و بدون عصا می آید و داخل مسجد هم مکانها را می شناسد و سر راست می آید سر جای همیشگی خودش می نشیند. ما را با صدایمان ، حتی پچ و پچ هایمان ، می شناسد. ترک مجلس بی احترامی به زنی مؤمن است. بنشینید و یاد بگیرید سخنانی را که باب میلتان نیست تحمل کنید.همیشه که نباید فقط سخن موافق را شنید.»
زنی هم بود که او را خانم ... صدا می کردند. خانم ... میکوفونی با خود داشت. حرفهایش تند و گاهی بی ادبانه بود. حرف می زد، داد می کشید ، پرخاش می کرد ، از زنان جوراب نازک پوش و مو از چادر بیرون مانده و الی آخر می گفت و آخر سر حدیثی می خواند و آیه ای تلاوت می کرد و فاتحه ای می خواند و دستمزدش را می گرفت و می رفت. برای همین هم لقب « مؤمن » از طرف زنان قسمت او نشد. گویا هنوز هم می خواند و می گوید و دستمزد می گیرد.
زنی دیگر بود که مؤمنه خانم بود. مؤمنه خانم خیلی مؤمن بود. او مهربان تر از بقیه و باسواد تر از همه بود. می گفتند پیش یک مجتهد عالی رتبه درس خوانده و رساله را هم تمام کرده است. من هم عالی رتبه بودنش را قبول داشتم. چون شکیات کمرشکن نماز را هرگز یاد نگرفتم اما او ازبر ازبر بود. مؤمنه خانم هم مسن بود. روزی از روزها بیمار شد و بیماری اش پیشرفت کرد. تن و جانش در عذاب بود. گویا سرطان گرفته بود. گاهی به زحمت سر جلسه می آمد. دلمان داشت برایش تنگ می شد. یک سالی نگذشته بود که خبر رسید مؤمنه خانم خودکشی کرده است. باور نکردیم . این امکان ندارد زنی همچون مؤمنه خانم که گناه کشتن را می داند دست به خودکشی بزند. اما این کار را کرده و موفق شده بود. بعد از این که پزشک غیر مستقیم اشاره کرده بود که آماده رفتن از این دنیا باشد ، مدتی با درد سر و پنجه نرم کرده و آخر سر هنگام خلوت شدن خانه دست به کار شده بود. اول گلیم اشپزخانه را تا کرده و کناری گذاشته بود. بعد کنار مجرای فاضلاب نشسته و چاقوی تیز را به قلب خود فرو برده بود. بچه هایش وقتی پیدایش کردند که نیمه جانی باقی مانده بود. در حالی که بچه ها سعی می کردند به بیمارستانش برسانند شکسته و بسته گفته بود که شدت درد به حدی زیاد بود که دلم به حال جان شیرینم سوخت و خواستم راحتش کنم. خدا مرا می بخشد. خدمتی کردم به تن و جان عزیزم. آخر این بدن سالها با من همراهی کرده ، جورم را کشیده ، چگونه می توانستم رهایش بکنم که ناتوان و عاجز و محتاج کمک دیگران شود. او که نگذاشت محتاج کسی شوم ، چرا محتاجش کنم؟
گفتند که در آخرین لحظات زندگی اش پشیمان شده که چرا این تن و جان را می خواهد به آتش جهنم بسپارد ؟ خواسته بود فوری به بیمارستانش برسانند و نجاتش دهند. اما افسوس که دیر شده بود خیلی دیر. نرسیده به بیمارستان جان باخت. هنوز هم وقتی به یادش می افتم دلم برایش تنگ می شود
.

No comments: