2010-12-02

باز هم برف


اینجا دارد برف می بارد و امروز من ، با نوشیدن چای داغ و ایستادن جلو پنجره و تماشای دانه های رقصان برف در هوا ، سپری شد. برای دقایقی آرزو کردم که ای کاش دانه برفی بودم ، شاد و بی خیال. عمری کوتاه داشتم و در همان لحظات کوتاه رقص کنان و سیراب از لذت زندگی ذوب می شدم.

*
دیروز و امروز دلم خوش نبود. به فکر دو زن بودم اگر چنین و چنان می شد، این دو زن زنده بودند یکی قاتل و دیگری مقتول نمی شد. هواسم آنقدر پرت شده بود که جرعه ای از چائی داغ را نوشیده و زبان و کامم را سوزاندم.

*
امروز دلم برای کلاس ششم ابتدائی ام تنگ شد. آرزو کردم به سالها پیش برگردم. دختر دبستانی شوم. مشق هایم را بنویسم و درسهایم را ازبر کنم و صبح زیر برف و یخبندان به مدرسه بروم. با همکلاسی ها دور بخاری سیاه نفتی جمع شویم و دستهایمان را گرم کنیم. دو ساعتی نگذشته نفت بخاری تمام شود و خانم معلم مبصر را دنبال سرایدار بفرستد و سرایدار غرزنان یک لیتر نفت بیاورد و بگوید :« سهم نفت امروزتان را دادم. چه خبرتان است. قناعت کنید دیگر.» خانم معلم هم با طنز و خنده بگوید : « مشهدی علی اکبر آقا این همه نفت توی مملکت داریم یکی دو لیتر اضافه به ما نمی رسد؟»
*

No comments: