2010-05-16

جان شیرین خوش است

با بی حوصلگی سوار اتوبوس شدم. سه بانوی میان سال روبرو و بغل دستم نشستند. از لهجه دو نفرشان معلوم بود که اهل روسیه هستند. در ایستگاه دوم تابلوئی نصب کرده بودند. زنی که بغل دستم نشسته بود ، متن تابلو را با صدای بلند و آرام و با هجی خواند :« بهار شروع شده است و اردک ها هم کنار رودخانه سرگرم شنا و بازی و آب تنی هستند. به اردک ها غذا ندهید. نگرانشان نباشید. چون آنها می توانند غذای تازه و طبیعی شان را به راحتی از طبیعت تهیه کنند و سیر شوند. غذائی که شما برایشان تهیه می کنید . سه زیان کلی دارد . یکی این که ممکن است غذای شما مانده و کهنه باشند و زبان بسته ها را مسموم کند و دیگری موجب چاقی بی رویه و مرگ زودرس شان شود و سرانجام شما با این کارتان موجب افزایش موش و ایجاد خطر می شوید. »
زن دومی گفت :« می بینید وقتی من می گویم اینجا بهتر از چچنستان وقزاقستان و روسیه و ... و ... است ، شماها به من می خندید. فکر می کنید دولتی که به فکر زبان بسته هایش هم هست نسبت به انسانهایش می تواند این قدر بی رحم باشد؟ اینها می دانند هیچ کسی اجازه گرفتن جانی را که خدا بخشیده ندارد. حتی اگر این موجود اردک و غاز و سگ باشد.»
زن سومی با گریه گفت :« چند سالی بود که جلای وطن کرده بودیم . والدین مان هر بار پشت تلفن گریه می کردند که همه چیز تمام شده و مملکت امن است و بیائید. ما هم که از دربدری به تنگ آمده بودیم وسوسه شدیم و از قزاقستان به چچن برگشتیم. همان لحظه اول که پا به خاک وطن گذاشتیم شوهرم را گرفتند و با خود بردند. بیچاره زیر شکنجه جان داد. حسرت دیدار فرزند ، جان پدر و مادر را گرفت . ما هم در به در شدیم . نه توانستیم برگردیم و نه بمانیم. بالاخره هم سر از آلمان درآوردیم وده دوازده سالی می شود که اینجا وطن ما شده است.»از اتوبوس پیاده شدم. حال و روزم آشفته تر شد. یکی سفارش می کند که مواظب مخلوق خدا باشید و دیگری بنی آدم را به سادگی آب خوردن می کشد و چال می کند.
*
کوچکترین مدرسه دنیا با یک دانش آموز در زنجان روستای قلعه جوق
*

No comments: