2006-09-29

خدیجه

ما مردم ماکو تا دلتان بخواهد برای اسم خدیجه ضرب المثل داریم .وقتی مادرم جائی می رفت و کمی دیر می آمد . پدرم می گفت کوچه لر خدیجه سی ( منظور خدیجه ای که همیشه گردش می کند و دیر به خانه می آید ) . گاهی که خواهر و برادر با هم دعوا می کردیم و چون زورم به برادر نمی رسید و داد می کشیدم مادر داداش دوستم عصبانی می شد و می گفت : خدیجه شووه ن سالما ( منظور مثل خدیجه الکی شیون نکن ) . خلاصه روزی از روزها نسبت به این ضرب المثهای فراوان در حق خدیجه خیلی کنجکاو شدم و پرسیدم : چرا این همه ضرب المثل آن هم به نام یک زن گفته شده است ؟ مفهومش چیست ؟ مادرم چنین تعریف کرد : آن قدیمها در محله ما آجانی با مادر و شش خواهر و برادر قد و نیم قدش زندگی می کرد . پدرش درگذشته بود و سرپرستی خانواده به او واگذار شده بود . این آجان ما در این قیل و قال زن نوجوانی به نام خدیجه گرفت . سن خدیجه خیلی کم بود و موظف به انجام همه کارهای خانه بود در حالی که سه خواهر شوهر و مادرشوهر جوان داشت خود تنهائی کار می کرد . ظهرها ظروف غذا را داخل تشت بزرگ مسی می گذاشت و تشت را روی سرش گذاشته به زنگمار می رفت . کار در کنار رودخانه تا زمانی که هوا گرم بود مشکل زیادی نداشت اما زمستانها شست و شو با آب سرد پدر آدمی را در می آورد . با آنکه ما در خانه مان کلفت داشتیم ، اما بیشتر اوقات در چله زمستان مادرشوهرم ما دو جاری را لب زنگمار می فرستاد که به کلفتمان کمک کنیم تا کار زودتر تمام شود . مادر شوهرم می گفت : اگر چه او کلفت است اما اونودا آنالار دوغوب ( اما مادری او را زائیده و عزیز مادرش است ) بعد از اینکه به کمک هم کار شست و شوی لب زنگمار تمام می شد به خدیجه نیز کمک می کردیم و او یک ریز به مادرشوهرو خواهر شوهرها و شوهرش فحش و ناسزا می داد . او را نکوهش می کردیم که این حرفها بد است و نگو، اما توی دلمان به او حق می دادیم . آخر انصاف چیز خوبی است . توی این سرما تنهائی کار کردن کار آسانی نیست . با این همه بدبختی که داشت عصرها که آجان به خانه می رسید زن بدبخت کتک هم می خورد که چرا غذا را زود نپخته ای ، چرا تنبلی می کنی ؟ و صدها چرای دیگر . گاهی اوقات خدیجه را می دیدی که چادرش را به گردنش بسته و در حالی که سطل ماست در دست داشت و به زمین و زمان فحش و بد و بیراه می گفت به بقالی میرفت تا می پرسیدی : خدیجه کجا با این همه اوقات تلخی ؟ جواب می داد که می روم برای فلان فلان شده و مادر و خواهر فلان فلان شده اش ماست بخرم تا کوفت کنند . پدرسوخته از کنار بقالی رد شده و نخواسته ماست بخرد . الهی که زهر مارشان شود و ... خدیجه سالهای سال در همسایگی ما با ستم فراوانی که در حقش می شد زندگی کرد مادرشوهرش درگذشت و او که مادرشوهر بود حاضر به زندگی در کنار پسر و عروسش نشد. او می گفت : ستمی که کشیده ام مراعقده ای کرده است و می ترسم به عروس بدی کنم .
...
آن زمانها که هنوز محصل بودم ، یکی از همسایه ها پدر و مادرم را برای شیرینی خوران دعوت کرد . مادرم بعد از بازگشت از مجلس گفت : عروس بسیار نوجوان و کم سن و سال تر از شماهاست . هنوز دوران عروسک بازیش تمام نشده است نمی فهمم این پدر و مادرها چه به عقلشان می رسد که دختربچه شان را به این زودی شوهر می دهند . لابد می ترسند شوهر تمام شود و دخترشان پیردختر شود . پدرم گفت : من ترجیح می دهم دخترهایم پیردختر شوند و با سن کم ازدواج نکنند . خلاصه هرکسی اظهارنظری کرد . اما بین خودمان باشد من وقتی می دیدم چنین پدری دارم که نمی خواهد دخترانش را زود شوهر بدهد از خودم خیلی خوشم می آمد ، چون آن زمانها کلاس هشتم بودم و بعضی وقتها می دیدم که همکلاسی هایمان را شوهر داده اند و طفلکی ها ترک تحصیل کرده اند . نمیدانید چقدر دلم به حال این همکلاسی هایم می سوخت . ما هر روز به مدرسه می آمدیم و با دفتر و کاغذ و کتاب سروکار داشتیم دو ساعت وقت غذا را هم یا تمرینهایمان را حل می کردیم و یا بافتنی یاد می گرفتیم و برای خودمان شال و دستکش و ... که دبیر خانه داری تکلیف می داد می بافتیم و هر وقت نقشه جالب بافتنی یاد می گرفتیم به همدیگر قول می دادیم اگر ازدواج کردیم برای آقا شوهرهای عزیزمان لباس این مدلی ببافیم . برای همین هم چند سالی بعد از ازدواج یکی از روزها نخ کانوا خریدم و می خواستم برای آقا شوهر شالی که خودش خواسته ببافم وقتی به خانه رسیدم شالی با همان نقشه بر گردنش دیدم و در اندک زمانی خبردار شدم چه کسی این شال را برایش بافته است . وای که چقدر دلم سوخت و کانوا را با همان پلاستیکش توی ظرف آشغال گذاشتم و به آشغالچی دادم . حالا کسی نبود بگوید ای دیوانه چرا دیگر آتش به مالت می زنی ؟ از آن به بعد هرگز برایش چیزی نبافتم . وای خدای من ، من باز هم از مطلب اصلی دور شدم کسی به من بگوید کیشی دن پیس دئمه سه ن ، گؤزوندن یاش چیخماز ؟ ( از آقا شوهربد نگوئی اشک از چشمت در نمی آید ؟ ) ولش کن و به مطلبت ادامه بده . خلاصه بیچاره هم سن و سالهای ما که می بایست صبح زود از خواب بیدار می شدند و برای اقا شوهرهایشان چای و صبحانه درست می کردند . خوشحال هم بودند که می توانند ماتیک بزنند و ابروهایشان را بردارند . راستش این ارزوی خیلی از ما دخترها بود که ماتیک بزنیم و آرایش کنیم . اما مادرهایمان می گفتند : دختری که قبل از ازدواج آرایش کند محمدی صورتش از بین می رود . به نظر آنها این محمدی همان حجب و حیا بود . تابستانها وقتی مادرانمان به مجلس روضه می رفتند با گل لاله عباسی لبهایمان را رنگ می کردیم . اما من ماتیک را بیشتر دوست داشتم و در غیاب مادرم ماتیکش را به لبهایم می مالیدم و در آینه خودم را تماشا می کردم . چقدر هم به من می آمد رنگ و رویم باز می شد . اگر چه ابروهای پرپشت و نامرتبی داشتم که می گفتند این هم حجب و حیاست . آخر چند تار مو با حجب و حیا چه نسبتی دارد ؟ می گفتند : پسری که می خواهد ازدواج کند باید بتواند دختر و زن را از هم تشخیص دهد و همچنین زن باید فقط خود را برای آقا شوهر بزک کند و در چشم او زیبا دیده شود . تازه یکی دیگر از وظایف زن این بود که نمی بایست به آقا شوهر بگوید بالای چشمت ابروست که بعد از مرگش توی قبر عقربها زبانش را نیش می زنند . من ترسو هم که چقدر از این عقربهای داخل قبر می ترسیدم . از شما چه پنهان که آن زمانها انس و جن و ... حتی حشرات موذی نیز وکیل و وصی آقاشوهرها بودند .
خلاصه کلام این عروس نوجوانی که به خانه بخت آمده بود خدیجه نام داشت . خدیجه دل پاک و صاف و ساده ای داشت . مهربان و صمیمی بود . حرفش را بدون شیله پیله می زد . از طنز و کنایه خوشش نمی آمد و می گفت حرفی داری رک بزن چرا با نام ملانصرالدین و عبید زاکانی و ... سخن می گوئی ؟ بگذار بگویند که فلانی آدم بی ادبی است . من و دخترهمسایه مان بیشتر اوقات با هم تکالیف مدرسه را انجام می دادیم . با هم بافتنی می بافتیم و کارهای دستی انجام می دادیم . هرگاه خدیجه می آمد و ما را سرگرم انجام تکالیف مدرسه می دید ، خم می شد و نگاهی به دفاتر ما می انداخت و می گفت : ای بیچاره ها شما توی این اسید سولفوریک در جا بزنید آخر سینوس کوسینوس که شوهر نمی شود زود شوهر کنید و لذت زندگی را بفهمید . بعضی وقتها هم شوخی های زشتی می کرد که خیلی بدمان می آمد تنها فحشی که بلد بودیم و به او می گفتیم : خاک توی سرت ، بود که مادرانمان اعتراض می کردند و می گفتند : با او کمتر حرف بزنید او زن است و شماها دختر . به حرفهایش گوش نکنید و جوابش را نیز ندهید . از ترس مادرانمان جوابش را نمی دادیم و او یکه تاز میدان میشد و هر چه دلش می خواست می گفت .
پس از گذشت چند سالی خدیجه مادر سه فرزند قد و نیم قد شد . روزی از روزها باز اسم بیچاره اش بر سر زبانها افتاد که از صبح تا ظهر از خانه بیرون می رود و ظهرها بیرون ساندویچ می خورد و غذا نمی پزد و مادرشوهر را گرسنه نگاه می دارد . زنان همسایه باشین گؤروب دانلیردیلار ( تا سرش را می دیدند سرزنش می کردند ) روزی که به خانه مان آمده بود مادرم سر سخن را باز کرد که کار بدی می کنی و پیرزن را گرسنه و تنها رها می کنی . خدیجه را می گوئید یک باره مثل بمب منفجر شد که چه کسی این یاوه ها را پشت سر من در می آورد ؟ مادرم کمی دلداریش داد و آرام نصیحتش کرد . اوکه همیشه می خندید و نسبت به همه کس و همه چیز بی اعتنا بود و مردم فکر می کردند سربه هوا و بی عاطفه و بی عقل است ، این بار سراپای وجودش لبریز از خشم شد . در جواب مادرم گفت : هفته گذشته دخترم بیمار شد و دکتر او را برای انجام آزمایش معرفی کرد برای اینکه از سلامتی دو فرزند دیگرم نیز مطمئن شوم از او خواستم هر سه را برای انجام آزمایش معرفی کند . صبح زود بچه ها را با شکم گرسنه به آزمایشگاه بردم و کارمان تا نزدیکیهای ساعت دوازده ظهر طول کشید . وقتی به خانه برمی گشتیم دیدم که گرسنگی هرچهار نفرمان را از پا انداخته است داخل ساندویچی شدیم و ساندویچی خوردیم و به خانه برگشتیم . مادرشوهرم اعتراض کرد که اول صبح رفته ای و ناهار آماده نیست . و من برایش ماجرای ساندویچ را تعریف کردم و چون او نمی خورد برایش نخریدم . خانم اخم و تخم کرد و املتی را که برایش درست کرده بودم نخورد و با کنایه به من گفت : ملانصرالدینه دئدیله ر آروادین گه زه ینتی دیر ، دئدی هئچ بیزه گلمه ز ( به ملانصرالدین گفتند زنت خیلی اینجا و آنجا می گردد ، گفت به خانه ما نمی آید . ) چرا به جای اینکه مرا نصیحت و سرزنش می کنید به مادرشوهرم نمی گوئید که از گیسوی سفیدت خجالت بکش و این همه سخن چین نباش . اگر آن روز تو ناهار را درست می کردی چه می شد ؟ الیوه کی یاپیشمازدی ( به دستت که نمی چسبید ) من که با شکم گرسنه به گردش نرفته بودم . نگران سلامتی بچه هایم بودم . من که عصر آن روز از شوهرم کتک خوردم و دل مادرش خنک شد چرا دیگر آبرویم را می برد ؟ آنگاه زد زیر گریه و برای اولین بار چشمان خدیجه رند بزله گو را پر اشک دیدیم . او همانجا قسم خورد که اگر روزی مادرشوهرش بیمار و از کار افتاده شود و احتیاج به پرستاری داشته باشد او را راهی خانه سالمندان ( که آن زمانها تازه به وجود آمده بود ) خواهد کرد .
سالها گذشت و فرزندان خدیجه بزرگ شدند و مادرشوهر پیر و شکسته و زمین گیر شد . هر روز صبح زود خدیجه به کمک بچه ها و شوهرش مادرشوهر را تر و خشک می کرد و لباس و ملافه تمیز به او می پوشانید و آنانکه به عیادت مادرشوهر می رفتند پیرزن را مثل دسته گلی خوشبو و تمیز در رختخواب می دیدند . می گفت : هنوز نسبت به این زن کینه دارم ، هنوز آنچه که با من کرده یادم نرفته است . قسم خورده بودم که هنگام پیری اش تلافی کنم . قسم خورده بودم که ولش کنم تا در کثافت خود اغشته شود . اما اولین شب بیماری اش دست روی دلم گذاشتم و لمسش کردم و متوجه شدم که از سنگ نیست .
می گویند او سالهاست که مادرشوهر است و عروسش شاغل است . پسرش می خواست کلید خانه شان را به او
تحویل دهد که نگرفته و گفته : داخل خانه ای که صاحبخانه اش بیرون باشد نمی شوم . برخلاف مادرشوهرهای ما که خانه پسر را متعلق به خود و عروس را میهمان و مسافر میپندارند ، او عروسش را صاحب اصلی خانه می داند .
دوستان من نیز کم کم دارم مادرشوهر و مادرزن می شوم . دعا کنید تا من نیز دل مهربان و با انصافی داشته باشم . دعایم کنید تا تلخی های زندگی عقده ای بارم نیاورند . دعا کنید دلم سنگ نشود .

10 comments:

Anonymous said...

shahrbanoo jan man motmaenam ke ba hame dele paki ke dari madar shohar mehrabani mishavi , hamihe intor nist ke badi dide bashand o badi konand to ham sirate ziba dari ham barkhorde khoob . be har hal neveshte haiee ke chenin tasir gozar ast hatman az del bar ayad , anche man toro az neveshtehayat shenakhtam madari delsoz o mehrabani. shad va mana bashi :)

Anonymous said...

سلام.حال شما؟امیدوارم که مادر شوهر خوبی باشین.

Anonymous said...

دل _ تو که از طلاست!

Anonymous said...

شاید عجیب باشه که آمار نشون می ده کسی که آزار می ده معمولا خودش همون آزار ها رو دیده یعنی همون مدلی که خودش از دیگری رنج دیده یکی دیگر رو رنج میده. برای همین اسم چرخه روش گذاشتند. مثلا چرخه بدرفتاری با کودک که از یک نسل به نسل بعدی به ارث می رسه.
اما در عین حال دانش مربوط به رفتار آدم ها مثل فیزیک و شیمی نیست که فرمول های حتمی داشته باشه. یکی از بخش های "خود" اون خودی هست که ازش می ترسم. یعنی فرض کنید کسی بخواد خسرو رو بشناسه در عین حال باید بپرسه خسرو از چی بدش میاد دلش می خواد چی نباشه یا نشه.
چون این بخشی از خود هست. اما تا چه حد این میل متحقق می شه درجه داره و نه فقط ضامنش نخواستنه اما شروعش با نخواستنه. ممکنه خیلی ها با کلمات و روایت های مثبت همین داستان ها رو روایت کنند. مثلا بگن این بد رفتاری ها ضامن نجابت بودند یا هر چیز دیگری .... بنابر این اون ها حتی میل هم ندارند که چنان نباشند. و در زندگی شخصی خودم اون جاهایی که میل خودم رو متناسب با توانم انتخاب کردم و به قول معروف لقمه رو به اندازه دهنم برداشتم همیشه موفق بودم. گاهی هم لقمه های بزرگ بزرگ تو حلقم کردم ولی باز هم هضمش کردم. فکر نکنم برای تو سخت باشه که در منار دختر و پسرت حضور متعادل داشته باشی . از نوشته هات معلومه که به سنت ها نگاهی انتقادی داری. و قدرت تحلیل خوبی هم داری .

Anonymous said...

ببخشید به جای "کنار" نوشتم "منار"

خاتونك said...

شهربانو جون! خوش بحال عروس و داماد شما. چون مطمئناً با اونها مثل بچه های خودتون مهربان هستید. خدیجه با اینکه اینهمه ظلم از خانواده شوهر دیده بوده چه قلب بزرگی داشته که اونها رو بخشوده.

Anonymous said...

سلام. شما خیلی عالی و جذاب می نویسید. مطمئنم که شما مادر شوهر خیلی خوبی خواهید شد، می دونی با خوندن وبلاگ شما بعضی اوقات شاخام از تعجب درمی یاد و دلم به حال عروسای اون موقع خیلی می سوزه، به نظرتون هنوز هم وجود دارن یه همچین کسانی؟

Anonymous said...

خسرو عزیز : مادرشوهر ی وقتی از خانه بیرون می رفت در آشپزخانه را قفلذ می کرد و قفلش را با خودش می برد . در مقابل اعتراض مادرم جواب داد مگر وقتی من عروس بودم اجازه داشتم در غیاب مادرشوهرم نان بخورم که عروسم نیز چنین اجازه ای داشته باشد . فکر می کنم رفتار ی که به طور مستمر تکرار شده باشد در دیگری نیز اثر خواهد کرد . به همین دلیل هم نگران رفتار و برخورد خودم با داماد و عروس آینده هستم .
از راهنمائی و نظرات شما متشکرم .
شهربانو

Anonymous said...

سلام شهربانو جان
شما که ما شالله خانم فهمیده و با کمالاتی هستین
من مطئنم که شما یکی از بهترین مادر(زن و شوهر)ها هستین
انشالله که خدا به همه ما کمک کنه

Anonymous said...

سلام
امیدوارم خوب باشید .
من تمام پستهای شما را خوندم . از خوندن نوشته هاتون لذت بردم.نوشته هاتون خیلی برام آشناست خیلی از این رفتار ها را با چشم خودم دیدم یا شنیدم.
منتظر نوشته های زیباتون هستم