مدرسه را با تمام مشکلاتش دوست داشتم . هر روز نیمی از ساعات زندگیم آنجا می گذشت .. معلمی بودم که نکات ضعف فراوانی داشت . اما علاقمند بودم که از هر اتفاقی درس عبرتی بیاموزم . سال به سال باتجربه تر می شدم و هر سال اداره کلاس و نحوه تدریس برایم آسانتر و دلنشین تر می شد . کنار دانش آموزان بی ریا که هنوز با کلک و دوروئی فاصله زیادی داشتند احساس آرامش می کردم . با هر شاخه گل شمعدانی و اطلسی که از باغچه خانه شان چیده و برایم هدیه می کردند خوشحال می شدم . دوستوم منی یاد ائله سین ، بیر ایچی بوش گیردکانلا ( دوستم مرا یاد کند با گردوی پوچ ) دقایقی را که هنگام زنگ تفریح با همکارانم می گذراندم دوست داشتم . وقتی زنگ آخر به صدا درمی آمد با آرامی و بدون هیچگونه عجله ای راهی خانه می شدم . چرا باید زود به خانه می رسیدم ؟ دلخوشی من چه بود ؟ در واقع از خانه دلگیر ومجبور به زندگی در آن سیاه چال بودم .کلید خانه ام در دست عزیزان اقای شوهر بود . وقتی وارد خانه می شدم و دیگران را صاحبخانه می دیدم اعصابم داغون می شد . عادت داشتم که به محض رسیدن به خانه قبل از اینکه مقنعه و روپوشم را درآورم ، جورابهایم را درمی آوردم . یکی از روزها که به سرعت جورابهایم را از پایم می کندم . مادر شوهر گفت : بیزیم گلین بیزدن قاچار ، باشینی اؤرتوب گؤتونو آچار ( عروس ما خودش رااز ما می پوشاند ، سرش را می بندد و کونش را باز می کند ) دلم می خواست به او بگویم که اینجا خانه من است و زیر روپوش و مقنعه و شلوار و چادرسیاه خفه می شوم می خواهید روزی بیائید که خانه هستم . مگر ادم نمی تواند خانه خودش راحت باشد ؟ اما آقا شوهر قبل از اینکه اعتراض کنم جوابم را داده بود که اینجا خانه من است هر وقت خوشت نیامد به سلامت اما به دیگران در مقابل ستمهایشان کوچکترین اعتراضی نمی کرد . . نمی توانستم به او بگویم آخر بی انصاف اینجا خانه من نیز هست . من نیز دلم می خواهد در آرامش زندگی کنم . از شما چه پنهان که دیگر خود را صاحبخانه نمی دانستم و احساس آرامش نمی کردم . شبها با اضطراب زندگی می کردم که اگر این وقت شب از خانه بیرونم کند کجا بروم ؟ اگر چه پدرم کلید خانه شان را به من داده بود و می دانست که از دست او شبانه از خانه بیرون کردن برمی اید ، با همه اینها به خانه پدر برگشتن را نیز نمی خواستم . حتمن خانمها این احساس مرا می شناسند که دختر می تواند در خانه پدر با ارامش و احساس اینکه خانه خودش است زندگی کند و زبانش نیز دراز باشد اما زنی که طلاق گرفته و یا از خانه شوهر رانده شده بازگشت دوباره اش به خانه پدر چقدر دردناک است . یک بار که فرزندم کوچک و دوساله بود دیگر طاقتم تمام شد خانه اش را ترک کردم و دو روزخانه پدر ماندم . چقدر احساس حقارت کردم . دوری از فرزندم نیز برایم غیرقابل تحمل بود . اگر چه خودم کارمند بودم و می توانستم بعد از مدتی کوتاه برای خودم زندگی فراهم کنم اما نمی توانستم فرزندم را بی مادر رها کنم آخر چرا باید تاوان اشتباهات ما بزرگترها را کودکان نحیف و ظریف بپردازند . با وساطت پدر شوهرم به خانه اش بازگشتم و تصمیم گرفتم دیگر خانه را ترک نکنم . وساطت اطرافیان و خود آقا شوهر موجب شد که فرند دوم نیز به دنیا بیاید . او می گفت اگر بچه دار شویم خیلی از مشکلات حل می شود . چشمتان روز بد نبیند که زندگیم سخت تر شد . الیمین دالینا داغ باسدیم ( پشت دستم را داغ کردم ) که دیگر بچه دار نشوم .
در طول زندگی نامشترکمان هیچگاه دم از پول خودم و حقوقم نزدم . چک حقوقم در اختیارش بود هر ماه یک بار از کمدش که همیشه قفل می کرد یک فقره چک مرا درآورده و از من می خواست امضا کنم . گاهی اوقات اجازه می داد که خودم به بانک مراجعه کنم و حقوقم را دریافت کنم . موقع برگشت به خانه می بایست تا ریال آخر را روی میز ریخته و برایش شمرده و تحویل دهم . آنگاه پول مرا ، حق الزحمه یک ماهه ام را تا ریال آخرش به خواهر یا برادرش می داد . جگرم می سوخت ، آتش می گرفتم حدود یک سال حقوق من صرف اقساط اتومبیل یکی از نزدیکانش شد . وقتی سوار اتومبیل شده به خانه مان می آمدند سراپای وجودم آتش می گرفت . آقا می خواست حاتم طائی کند چرا با پول من ؟ حامام سویوینان دوست دوتور ( با آب حمام دوست پیدا می کند ) اگر خودمان زندگی ساده و راحتی داشتیم دلم نمی سوخت . آخر ما در خانه ای کهنه و قدیمی که اسایشی هم نداشت زندگی می کردیم . به این دلخوش بودم که پس اندازی داشته باشد و خانه ای کوچک و مرتب بخریم . این آرزوئی دور و دراز بیش نبود چون هر وقت اطرافیانش به اسایش می رسیدند شاید نوبت به ما هم می رسید . چه بسا که در روزهای سرد زمستانی با کفش سوراخ به مدرسه می رفتم پاهایم را که روی برفها می گذاشتم احساس می کردم که تا مفز استخوانم از شدت سرما می سوزد . تا باریدن اولین برف زمستانی کفش مناسب نداشتم و وقتی برف وسط ماه می بارید می بایست تا اول برج صبر می کردم . پیش دوستان نیز صدایم درنمی آمد که مبادا راز فقر اجباری ام فاش شود . آخر من که فقیر نبودم ، ضعیف بودم . چقدر می ترسیدم اگر پافشاری کنم ممکن است بگویند لازم نکرده کار کنی و من هرگز نمی خواستم این آخرین امیدم را نیز از دست بدهم . از آنها برای آزار من هر کاری برمی آمد . بدین سبب همیشه سکوت را ترجیح می دادم . پدرم همراه جهیزیه ام ماشین لباس شوئی نیز داده بود اما اجازه نداشتم از آن استفاده کنم چون مادرشوهرم وقتی جوان و به سن من بود برای شستن لباسها به کنار رودخانه می رفت . بنابراین استفاده از ماشین لباس شوئی کار زنان تنبل و بیعار است . اما نمی دانم وقتی دخترهای خودش ماشین لباس شوئی خریدند چنین سخنی به آنها گفته نشد . گلینمین باشینا بیر آغاج ده یدی ، ائله بیل سامان تایینا دیدی ( چوبی بر سر عروسم خورد ، گوئی بر تل کاه خورد ) در خانه ای که زندگی می کردیم برای استفاده از تلویزیون و رادیو و وسایل تفریحی دیگر می بایست از آقا اجازه می گرفتم و این را برای خودم کسر شان می دانستم . آن سالها سریالی ژاپنی پخش می شد که طرفداران زیادی هم داشت و اسمش را خوب نمی دانم اما اسم شخصیت داستان اوشین بود . دلیلی نداشت که برای تماشایش از نامبرده خواهش و تمنا کنم . اگر هم اجازه میداد وسط فیلم دستور چای و زیرسیگار و سیگار و میوه و شام و ... صادر می کرد و اعصابم داغون می شد . همان بهتر که تماشا نمی کردم . دوستان از اینکه نسبت به تلویزیون بی اعتنا بودم تعجب می کردند . هیچ کس نمی دانست در دلم چه غوغائی برپاست . نه به خاطر تماشای فیلم بلکه برای این همه زورگوئی و ستمی که بر من می رفت . به عنوان یک انسان از کوچکترین حق انسانی محروم بودم . دیگران اعتراض می کردند که مقصر خودتی . مظلوم ظالم می آفریند . در مقابلش مقاومت کن ، اعتراض کن ، جوابش را کف دستش بگذار. آنها نمی دانستند و یا نمی خواستند درک کنند که اعتراض نکرده و سکوت اختیار کرده کم مانده که باشلی گؤزلو گورا گئتمییه م ( با سرو چشم سالم به قبر نروم ) .
در آن خانه نامشترک هر چه بود، تلویزیون و ویدئو و ضبط و فرش و ظرف و ... متعلق به خودش بود . رادیوی کهنه قدیمی و قهوه ای رنگی داشتیم . از همانها که شبیه قوطی بود و دو دگمه داشت و جای بلندگویش مثل پرده شبکه دار بود . اجازه داشتم این رادیو را در آشپزخانه گذاشته و برنامه سیزدن سلام بیزدن کلام ( مشابه سلام صبح به خیر تهران ) را گوش کنم . روزی از روزها یکی از دوستان گفت : فردا در برنامه خانواده گزارشی از زندان تبریز پخش خواهد شد . گوش کنید ، گویا زنی مادر شوهرش را به قصد کشت کتک زده است و اکنون در زندان به سر می برد . این گزارش تلخ بود تصمیم داشتم گوش کنم و ببینم چه عاملی موجب شده که زنی مادرشوهرش را اینگونه بیرحمانه کتک بزند . صبح روز بعد بچه ها طبق معمول در اتاق مشغول انجام تکالیف مدرسه بودند و من در آشپزخانه سرگرم کار و آماده کردن غذا بودم . رادیو را باز کردم و و همراه با صدایش مشغول به کار شدم . گزارشگر تازه شروع به برنامه اش کرده بود که در خانه باز شد و آقا شوهر وارد شد . مگرچه انتظار آمدنش را در این وقت نداشتم اما یکه هم نخوردم و او در حالی که وارد آشپزخانه می شد صدای گزارشگر برنامه را که از زن دلیل ضرب و شتم مادرشوهرش را می پرسید شنید . دادو بیدادش شروع شد که خجالت نمی کشی از زنان ... طریقه زدن مادرشوهر را یادمی گیری ؟ جواب دادم : این فقط یک گزارش است کنجکاو شدم که دلیلش را بدانم . اما او حرف حالیش نشد رادیو را بست و سیلی بسیار محکمی برگوشم نواخت که هم عینکم شکست و هم جای انشگتانش بر صورتم نقش بست . با خشم فراوان رادیو را برداشت و به اتاق خودش برد و فریاد زد : دیگر نبینم رادیو باز می کنی فهمیدی چی گفتم ؟ عادت داشت وقتی داد می کشید و دستوری می داد می بایست تکرار می کردم . با خشم گفت : بگو ببینم چی گفتم ؟ گفتم : دیگر به رادیو شما دست نخواهم زد . در را بست و رفت . نمیدانم چی چیزی را فراموش کرده بود که برای بردنش آمده بود ومن بیچاره بدشانس .... بعد از رفتنش پسرکم که ارام می گریست گفت : مامان ترو خدا به رادیو بابا دست نزن خودم وقتی بزرگ شدم و پول پیدا کردم برات رادیو می خرم . دخترکم رنگ پریده و با چشمان اشک آلود گوشه ای ایستاده و تماشایم می کرد . ظهر با چشمانی کم سو و بدون عینک به مدرسه رفتم . گوئی دوستان رد انگشتانی را بر صورتم دیده بودند. قرارمان این بود که زنگ تفریح درمورد این گزارش بحث و صحبت کنیم . زنگ خورد همگی وارد دفتر شدیم . سکوت دفتر را فراگرفت هر کس بدون سروصدا چائی خود را می نوشید . نگاهها به من بود . می گویند روز قیامت اعضای بدن لب به شکایت خواهند گشود . آن روز ، روز قیامت نبود اما گوئی چهره سوخته ام لب به شکایت گشوده بود و همراهان ناله های بی صدایش را می شنیدند . تا مدتی این موضوع با عنوان عمل زشتی که مرتکب شده ام ورد زبان مادر و پسر بود گویا من شرم نکرده ام و می خواستم چرندیات زنان آنچنانی را گوش کنم . گویا لیاقت من شنیدن همین سخنان است . آقا شوهر مواظب من بود که دست از پا خطا نکنم . گاهی اوقات دلی شیطان دئییردی ( شیطونه می گفت ) از کسی نترس و جوابشان را کف دستشان بگذار .
می گویند کسانی انگشت تعجب به دندان می گزند که فلانی بعد از آن همه صبر و تحمل ، ناگهان همه چیز را زیر پاگذاشت و خانه را ترک کرد و نام و نشان و تلفن و آدرسی برجای نگذاشت .
...
عزیزییه م یاندیرماز عزیزم نمی سوزاند
الاوچکیب یاندیرماز شعله نمی کشد و نمی سوزاند
یاریم ائله یاندیردی آنگونه که یارم سوزاند
اوددا ائله یاندیرماز آتش آنگونه نمی سوزاند
...
عزیزیم بودا منی عزیزم بزن مرا
آغاج آل بودا منی چماق بدست گیر، بزن مرا
تانری ووروب ، دای ندن خدایم زده ، چرا
وورورو بودا منی این هم می زند مرا ؟
...
عزیزیم یانار اودا عزیزم در آتش می سوزد
پروانا یانار اودا پروانه در آتش می سوزد
دردیمی داغا دئسه م اگر دردم را به کوه بگویم
اود دوتار یانار اودا او هم آتش می گیرد و می سوزد
...
سؤزومو دئمه زدیم یارا حرف دلم را به یارم نمی گفتم
دردیمه یوخویدو چارا درمانی برای دردم نیست
دیندیرمیون آغلارام حرفی نگوئید که گریه ام می گیرد
یار ائدیب قلبیمی یارا یار قلبمو زخمی کرده
...
در طول زندگی نامشترکمان هیچگاه دم از پول خودم و حقوقم نزدم . چک حقوقم در اختیارش بود هر ماه یک بار از کمدش که همیشه قفل می کرد یک فقره چک مرا درآورده و از من می خواست امضا کنم . گاهی اوقات اجازه می داد که خودم به بانک مراجعه کنم و حقوقم را دریافت کنم . موقع برگشت به خانه می بایست تا ریال آخر را روی میز ریخته و برایش شمرده و تحویل دهم . آنگاه پول مرا ، حق الزحمه یک ماهه ام را تا ریال آخرش به خواهر یا برادرش می داد . جگرم می سوخت ، آتش می گرفتم حدود یک سال حقوق من صرف اقساط اتومبیل یکی از نزدیکانش شد . وقتی سوار اتومبیل شده به خانه مان می آمدند سراپای وجودم آتش می گرفت . آقا می خواست حاتم طائی کند چرا با پول من ؟ حامام سویوینان دوست دوتور ( با آب حمام دوست پیدا می کند ) اگر خودمان زندگی ساده و راحتی داشتیم دلم نمی سوخت . آخر ما در خانه ای کهنه و قدیمی که اسایشی هم نداشت زندگی می کردیم . به این دلخوش بودم که پس اندازی داشته باشد و خانه ای کوچک و مرتب بخریم . این آرزوئی دور و دراز بیش نبود چون هر وقت اطرافیانش به اسایش می رسیدند شاید نوبت به ما هم می رسید . چه بسا که در روزهای سرد زمستانی با کفش سوراخ به مدرسه می رفتم پاهایم را که روی برفها می گذاشتم احساس می کردم که تا مفز استخوانم از شدت سرما می سوزد . تا باریدن اولین برف زمستانی کفش مناسب نداشتم و وقتی برف وسط ماه می بارید می بایست تا اول برج صبر می کردم . پیش دوستان نیز صدایم درنمی آمد که مبادا راز فقر اجباری ام فاش شود . آخر من که فقیر نبودم ، ضعیف بودم . چقدر می ترسیدم اگر پافشاری کنم ممکن است بگویند لازم نکرده کار کنی و من هرگز نمی خواستم این آخرین امیدم را نیز از دست بدهم . از آنها برای آزار من هر کاری برمی آمد . بدین سبب همیشه سکوت را ترجیح می دادم . پدرم همراه جهیزیه ام ماشین لباس شوئی نیز داده بود اما اجازه نداشتم از آن استفاده کنم چون مادرشوهرم وقتی جوان و به سن من بود برای شستن لباسها به کنار رودخانه می رفت . بنابراین استفاده از ماشین لباس شوئی کار زنان تنبل و بیعار است . اما نمی دانم وقتی دخترهای خودش ماشین لباس شوئی خریدند چنین سخنی به آنها گفته نشد . گلینمین باشینا بیر آغاج ده یدی ، ائله بیل سامان تایینا دیدی ( چوبی بر سر عروسم خورد ، گوئی بر تل کاه خورد ) در خانه ای که زندگی می کردیم برای استفاده از تلویزیون و رادیو و وسایل تفریحی دیگر می بایست از آقا اجازه می گرفتم و این را برای خودم کسر شان می دانستم . آن سالها سریالی ژاپنی پخش می شد که طرفداران زیادی هم داشت و اسمش را خوب نمی دانم اما اسم شخصیت داستان اوشین بود . دلیلی نداشت که برای تماشایش از نامبرده خواهش و تمنا کنم . اگر هم اجازه میداد وسط فیلم دستور چای و زیرسیگار و سیگار و میوه و شام و ... صادر می کرد و اعصابم داغون می شد . همان بهتر که تماشا نمی کردم . دوستان از اینکه نسبت به تلویزیون بی اعتنا بودم تعجب می کردند . هیچ کس نمی دانست در دلم چه غوغائی برپاست . نه به خاطر تماشای فیلم بلکه برای این همه زورگوئی و ستمی که بر من می رفت . به عنوان یک انسان از کوچکترین حق انسانی محروم بودم . دیگران اعتراض می کردند که مقصر خودتی . مظلوم ظالم می آفریند . در مقابلش مقاومت کن ، اعتراض کن ، جوابش را کف دستش بگذار. آنها نمی دانستند و یا نمی خواستند درک کنند که اعتراض نکرده و سکوت اختیار کرده کم مانده که باشلی گؤزلو گورا گئتمییه م ( با سرو چشم سالم به قبر نروم ) .
در آن خانه نامشترک هر چه بود، تلویزیون و ویدئو و ضبط و فرش و ظرف و ... متعلق به خودش بود . رادیوی کهنه قدیمی و قهوه ای رنگی داشتیم . از همانها که شبیه قوطی بود و دو دگمه داشت و جای بلندگویش مثل پرده شبکه دار بود . اجازه داشتم این رادیو را در آشپزخانه گذاشته و برنامه سیزدن سلام بیزدن کلام ( مشابه سلام صبح به خیر تهران ) را گوش کنم . روزی از روزها یکی از دوستان گفت : فردا در برنامه خانواده گزارشی از زندان تبریز پخش خواهد شد . گوش کنید ، گویا زنی مادر شوهرش را به قصد کشت کتک زده است و اکنون در زندان به سر می برد . این گزارش تلخ بود تصمیم داشتم گوش کنم و ببینم چه عاملی موجب شده که زنی مادرشوهرش را اینگونه بیرحمانه کتک بزند . صبح روز بعد بچه ها طبق معمول در اتاق مشغول انجام تکالیف مدرسه بودند و من در آشپزخانه سرگرم کار و آماده کردن غذا بودم . رادیو را باز کردم و و همراه با صدایش مشغول به کار شدم . گزارشگر تازه شروع به برنامه اش کرده بود که در خانه باز شد و آقا شوهر وارد شد . مگرچه انتظار آمدنش را در این وقت نداشتم اما یکه هم نخوردم و او در حالی که وارد آشپزخانه می شد صدای گزارشگر برنامه را که از زن دلیل ضرب و شتم مادرشوهرش را می پرسید شنید . دادو بیدادش شروع شد که خجالت نمی کشی از زنان ... طریقه زدن مادرشوهر را یادمی گیری ؟ جواب دادم : این فقط یک گزارش است کنجکاو شدم که دلیلش را بدانم . اما او حرف حالیش نشد رادیو را بست و سیلی بسیار محکمی برگوشم نواخت که هم عینکم شکست و هم جای انشگتانش بر صورتم نقش بست . با خشم فراوان رادیو را برداشت و به اتاق خودش برد و فریاد زد : دیگر نبینم رادیو باز می کنی فهمیدی چی گفتم ؟ عادت داشت وقتی داد می کشید و دستوری می داد می بایست تکرار می کردم . با خشم گفت : بگو ببینم چی گفتم ؟ گفتم : دیگر به رادیو شما دست نخواهم زد . در را بست و رفت . نمیدانم چی چیزی را فراموش کرده بود که برای بردنش آمده بود ومن بیچاره بدشانس .... بعد از رفتنش پسرکم که ارام می گریست گفت : مامان ترو خدا به رادیو بابا دست نزن خودم وقتی بزرگ شدم و پول پیدا کردم برات رادیو می خرم . دخترکم رنگ پریده و با چشمان اشک آلود گوشه ای ایستاده و تماشایم می کرد . ظهر با چشمانی کم سو و بدون عینک به مدرسه رفتم . گوئی دوستان رد انگشتانی را بر صورتم دیده بودند. قرارمان این بود که زنگ تفریح درمورد این گزارش بحث و صحبت کنیم . زنگ خورد همگی وارد دفتر شدیم . سکوت دفتر را فراگرفت هر کس بدون سروصدا چائی خود را می نوشید . نگاهها به من بود . می گویند روز قیامت اعضای بدن لب به شکایت خواهند گشود . آن روز ، روز قیامت نبود اما گوئی چهره سوخته ام لب به شکایت گشوده بود و همراهان ناله های بی صدایش را می شنیدند . تا مدتی این موضوع با عنوان عمل زشتی که مرتکب شده ام ورد زبان مادر و پسر بود گویا من شرم نکرده ام و می خواستم چرندیات زنان آنچنانی را گوش کنم . گویا لیاقت من شنیدن همین سخنان است . آقا شوهر مواظب من بود که دست از پا خطا نکنم . گاهی اوقات دلی شیطان دئییردی ( شیطونه می گفت ) از کسی نترس و جوابشان را کف دستشان بگذار .
می گویند کسانی انگشت تعجب به دندان می گزند که فلانی بعد از آن همه صبر و تحمل ، ناگهان همه چیز را زیر پاگذاشت و خانه را ترک کرد و نام و نشان و تلفن و آدرسی برجای نگذاشت .
...
عزیزییه م یاندیرماز عزیزم نمی سوزاند
الاوچکیب یاندیرماز شعله نمی کشد و نمی سوزاند
یاریم ائله یاندیردی آنگونه که یارم سوزاند
اوددا ائله یاندیرماز آتش آنگونه نمی سوزاند
...
عزیزیم بودا منی عزیزم بزن مرا
آغاج آل بودا منی چماق بدست گیر، بزن مرا
تانری ووروب ، دای ندن خدایم زده ، چرا
وورورو بودا منی این هم می زند مرا ؟
...
عزیزیم یانار اودا عزیزم در آتش می سوزد
پروانا یانار اودا پروانه در آتش می سوزد
دردیمی داغا دئسه م اگر دردم را به کوه بگویم
اود دوتار یانار اودا او هم آتش می گیرد و می سوزد
...
سؤزومو دئمه زدیم یارا حرف دلم را به یارم نمی گفتم
دردیمه یوخویدو چارا درمانی برای دردم نیست
دیندیرمیون آغلارام حرفی نگوئید که گریه ام می گیرد
یار ائدیب قلبیمی یارا یار قلبمو زخمی کرده
...
15 comments:
شنیدن این داستانهای دردآوراست و افسوس که شریک این بیعدالتیها زنان هستند، زنانی مرد سالار که پاسدار این سیستم غلط هستند. دریغ
واقعا نمی دونم چیزی باید بنویسم یا نه . ان رو فقط برای شخص خودت می نویسم. ترک اون خونه امیدوارم انگیزش ترک اون روش زندگی بوده باشه . این پارادوکس برای من حل نشده که اگر بچه کسی در گرو باشه چه باید بکنه. شاید خودت بهترین کار رو کردی، لابد وقتی زمانش رسید. باید هنوز غبار اون نوع زندگی رو دونه دونه از تمام گوشه های فکر و احساساتت پاک کنی. اینم کار آسونی نیستا.
سلام.بولمورم نه یازیم .سیزین بو یازدخلاریزی اوخیاندا اوزومنن اوتانیرام کی ادیمی کیشی قویام.بولمورم سیزین که اتاز بیر بولن و دوشونن انسانئدی نیه اجازه ورمیشدیلر که سیز بو نا کیشینین اروادی اولاسیز.اله کی نظر گلیر سیز بیر اوزاخ زمانا تعلقوز یوخدی.بولمورم داها نه یازیم.ارزیم بودی کی لااقل ایندی بیر ارام زیندگانیغیز اولموش اولا.خوش گونر بولزه آرزئلرام.
تمام زندگیمده شو سن یازنلردن غورخمیشم.....
من هم موافقم که مظلوم ظالم پرور است ولی گاهی جز سازش و تحمل راه دیگری نمی ماند. امیدواریم در آینده نه چندان دور وضعیت زنان در کشورمان بهتر شود.
من نمی دانم چرا شما خانمها نمی توانيد آشغال بودن يک شخص را زودتر تشخيص بدهيد؟
خيلی مشتاقم که بدانم چرا شما به چنين شخصی راضی شديد؟
gayagiziye azi va hamishe zahmatkesh , bavar kon in ast rasme ruzegar , agar hamin agaa 1 zani dasht ke daar az ruzegare in aga dar miavord , hamichin sar be rah mishod ke nagu, vali che mishe kard ke nejaabate ensani mesle shoma hichvagt va hichvagt ejaze nadade va nakhahad daad dar mogabele chenin ensaan haai istade va mesle khode anha ba hashun raftar konanad, albatte in ensanha fagat khodeshan , khodeshan ra ensaan minaamand va bas , dar cheshme man gorgi hastand dar lebase ensan,raasti, aslan be del nagir, chon kelide khuneye man ham daste madar shuhare heramiye tabrizi hast , halaa tasavvor kon , shoma in jaryan saaliane sal barayat ettfag oftade , dar tabriz. man dar salle 2006 dar Danmark ,. khande am migirad vagti chenin ensan haaii dam az tamaddon va farhang mkonand , man hatta dar kahneye madaram ham bedune ejaze yakh jaaleshun ra baaz nemikonam , che resad ke vagti kasi khune nist , klid bedast khuneye mardom vared shavam , Afsus! Afsus, az man va tu!!!!!!!!
سلام شهربانو جان
همیشه دیر می رسم نه ؟ کوچولوی سه ماهه من خیلی سرگرمم کرده
می خواستم بگم متنتو خوندم و مث همیشه لذت بردم و دارم فکر می کنم همه این نوشته های وبلاگت می تونن شخصیت های یک رمان بلند باشن، عزیز
قابلیت و توانائی قلمت ستودنی ست و من ان را بسیار دوست دارم
امروز رمان رویای تبت به دستم رسید و دارم می خونم مهر خواهرم از ایران
همواره با منه
سادگی قلمت برام لذت بخشه شهری جونم
سبز باشی
سلام شهربانو خانم. داستان شما براي من خيلي آشناست. شبيه به زندگي خودم. قبلا" هم براتون نوشته بودم. البته با تفاوت هايي. مي خواستم ازتون خواهش كنم يك بار هم قصه ي عصيانتون را برامون بنويسيد. من هم دارم سالهاي عمرم را يكي يكي از دست ميدم و هميشه فكر مي كنم كه بچه ها چه گناهي كرده اند؟ بخصوص كه بچه هاي من هر دو دخترند و من حلال بسياري از مشكلاتشون هستم كه او حتي توان درك ذره اي از اون مشكلات رو نداره. توان تنها گذاشتن بچه هامو ندارم و البته كه اون هم ميدونه كه توان تنها بزرگ كردن اونها رو نداره. اما اينقدر شعور نداره كه حالا كه به من محتاجه منو مثل يك همسر كنار خودش نگه داره نه مثل يك برده. شايد شنيدن داستان عصيان شما بتونه براي من هم راهگشايي باشه. موفق باشيد
وای که چقدر حرص خوردم واعصابم خرد شد از اینهمه زورگویی ..شهربانو جان کاش آنروزها من کنارت بودم می اومدم حقشون رو کف دستشون می گذاشتم آخه تو چقدر تحمل داشتی ....وای اگه الانم بدونم این ظالمان کجاهستند میرم یه پدری ازشون در میارم که نگو ..........خیلی عصبانی ام به خدا
نمی دانستم زنی که با نوشته های ساده شیرین و بی پیرایه اش ما را میهمان وبلاگش کرده اینهمه درد و رنج رو تحمل می کرده در حین خواندن متن آرزو می کردم داستان زندگی خودت نباشه و نهایتاخیلی متاثر شدم من هم با این جمله موافقم امیدوارم ترک همسرت به معنی ترک اون روش زندگی بوده باشه
برات روزهایی پر از آرامش و شادی آرزو می کنم
خسرو عزیز : وقتی بچه آدم در گرو باشد زندگی مشکل تر از آنی می شود که اطرافیان تصور دارند .آدمی ارام و بی صدا می سوزد و دم نمی زند . فکر می کنم تا بزرگ شدن و به سر و سامان رسیدن فرزندانم صبری که پیشه کردم کار درستی بود . بچه ها گناهی ندارند .
اما ترک آن خانه ترک مهر و باوری بود که به اشتباه در ذهنم داشتم . ترک ان روش زندگی بود . به مادر و پسر ثابت کردم که بدون آنها می توانم زندگی بهتری فراهم کنم . با دست خالی زندگی را از نو شروع کردم و موفق نیز شدم . اما غبار اون زندگی مثل زخمی است که گاهی سر باز می کند و آزارم می دهد . اما با گذشت زمان آنرا هم التیام خواهم بخشید .از لطف شما و همه دوستان بزرگوار تشکر می کنم .
شهربانو
خسرو عزیز : وقتی بچه آدمی در گرو باشد زندگی سخت تر از آن می شود که تصور می کنیم . مجبور به سکوت و کوتاه آمدن هستیم . آخه اونها که گناهی ندارند . ترک آن خانه ، ترک آن روش زندگی بود ، ترک اعتماد و مهری بود که داشتم . به مادر و پسر ثابت کردم که با دست خالی و با وجود کارشکنی های آنها توانستم زندگی خوب و آرامی را از نو بسازم . و دو فرزندم را به سر و سامان برسانم . اما آنچه که بر دلم ماند غبار نبود بلکه زخمی عمیق بود که با گذشت زمان سعی در التیام بخشیدن دارم . از لطف شما و دیگر دوستان بزرگوار تشکر می کنم .
شهربانو
منیژه جان : باهات موافقم و افسوس می خورم از اینکه با گذشت زمان اوضاع تغییر نمی کند . از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی وارد خانه ام می شوم و یادم می آید که کلید خانه ام پیش کسی نیست خدا را شکر می کنم . من که مخالف مادر و اقوام همسر نبودم . فقط زورگوئی و ستم بیش از حد را نمی توانستم تحمل کنم و به خاطر فرزندانم سکوت می کردم . امیدوارم که مادرشوهرت مهربان شود و بتوانی با آرامش روحی زندگی کنی .
با عمو اروند موافقم که زنان مرد سالار شریک این بی عدالتی هستن اخه مادر شوهرم همیشه از پسرش تعریف می کرد که مااشالله پسرم غیرت دارد و ( زابطه لی ) است و افسارش را دست زن نمی دهد . کسی هم نمی گفت زن حسابی مگر پسرت اسب است که افسار داشته باشد .
شهربانو
دوست عزیزی که اسمتان را ننوشتید .متاسفانه ما زنان آنقدر اعتماد می کنیم که خیلی دیر باورمان می شود که طرف مقابل چگونه فردی است و چه خصوصیاتی دارد . اما آنچه که دلتان می خواهد بدانید ، این قصه سر دراز دارد و در ادامه وبلاکنویسی ام خواهید خواند . با تشکر از شما .
شهربانو
Post a Comment