پنج شنبه 27 رجب و بیست و یکم اسفند ماه فیلم سینمائی «
محمد رسول الله » پخش شد.
با اینکه چندین بار این فیلم را دیده ام، باز با علاقه به تماشایش می نشینم. چهره
اش را نشان نمی دهند. هر از گاهی بلال یا یکی دیگر از صحابه اش به جای او حرف می
زنند. با دقت به فیلم زل می زنم. دنبال کسی می گردم و او محمدِ پیامبر است. شاید
یکی سهو کند و دوربین را به طرفش بگیرد و تماشایش کنم. کنجکاوم برای دیدن مردی که
قرنها پیش به پا خواست و با اعتماد به نفس و عقیده ای محکم، به هدف خود رسید.
درمیان جمعیت به دنبال علی یار و دامادش می گردم. در میدان نبرد، چشمم شمشیری دوسر
می بیند و تعقیبش می کند. شاید که صاحب این شمشیر بران را ببیند. در جنگ احد کوچکترین غفلت سپاهش سبب شکست می شود
و حمزه کشته می شود. در کار « هند » شگفت زده می شوم. او جگر حمزه را بیرون می
آورد و « هند جگرخواره» لقب می یابد. سرانجام نوبتِ پیروزی و فتح به پیامبر می
رسد. امر می کند:« هیچ خانه ای غارت نشود. هیچ کس اذیت و شکنجه نبیند.» کعبه بدون
بت ها شکلی زیبا و مقدس به خود می گیرد. صدای اذان بلال طنین می اندازد. در
اینجاست که جای حمزه خالی است.
در میان غوغای مکه، به دنبال مردان دلاور، در جستجوی علی هستم. می خواهم این کوتاه
قدِ باهوش و دلاور را ببینم. اما نمی بینم. غمی نیست که علی و عشق علی، در قلب من،
درروح و روانم جاری است. او در وجدان من حضور دارد.
من محمد و علی و حسین را داخل سیاست و کشمکش مذاهب و غیره نمی کنم. هر سه برای من
مقدس و محترمند. یکی آمد و خدا را شناختم. با دومی جوانمردی را و با سومی آزادگی
را.
*
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
بغض چندین ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیم و دریا خنده کرد
عشق ما را باز هم شرمنده کرد
« دکتر محمود اکرامی فر»
2021-03-12
فیلم محمد رسول الله
2021-03-09
کاش اشک نمی ریختم
قدیمها زیاد می گریستم. هر دردی، هرستمی، اشک از چشمانم سرازیر می کرد. زمانی که نمی توانستم از خودم دفاع کنم، اشک می ریختم و گاهی هم اشک پیشتازی می کرد و هق هق گریه ام راه را بر حرف زدن می بست و در هر دو حال مقصرم نشان می داد. هر سرزنش و تحقیر وپرخاشی، بهانه ای به این چشمانِ صاحب مرده می داد تا اشکهایش را سرازیر کنند. آخر کسی که جواب ندهد، از خودش دفاع نکند، چگونه می تواند بی گناهی اش را ثابت کند. یک بار پیش چشم پزشک رفتم و از او خواستم دارویی تجویز کند تا این اشک بی موقع نریزد. پزشک هم جوابم کرد که نمی تواند مزاحم غدد اشکی شود و این کار وظیفه اعصاب و دل و جراتم است. او نیز سرزنشم کرد که گریۀ بی موقع بدبختی می آورد. خلاصه که از پیش پزشک ( کور پشمان ) برگشتم.
آن ایام آرزو می کردم که بر خود مسلط شوم و بدون گریه و زاری حرفم را بزنم. نشد که
نشد. می گویند گریه اسلحۀ زنان است، اما در مورد من برعکس، گریه اسلحه که نه، بلکه
مزاحمم بود. با گذشت زمان دلسردی سراغم آمد، قلبم از مهر خالی شد. با خود گفتم:«
به خدا حیف است، نور چشمانم و همین اشک های بلورین که مثل مروارید غلطان بر گونه
هایم سرازیر می شوند. ارزشش را ندارد.»
اکنون که با خنده ها و شیطنت های نوه جان هایم زندگی به کامم شیرین تر از شهد است،
با خود می گویم و تکرار می کنم که ای کاش اشک نمی ریختم.
2021-02-18
رغایب، شب آرزوها
سایت قایاقیزی
*
امروز اولّین پنج
شنبه از ماه رجب، رغایب، شب آرزوها، مهمانی مردگان.
به یاد پدر و برادر و دو عزیز دیگر سفر کرده.حلوایی خواهم پخت به شیرینی زبان
پرمهر پدر. شعله زردی خواهم پخت به یاد دل مهربان برادر. این دو عزیز سالهاست که
رفته اند و مرا با ناباوری هایم تنها گذاشته اند. در این شب آرزوها، سوار اسب سفید
رویاهایم می شوم و به تبریز سفر می کنم و
از راسته کوچه می گذرم و وارد بن بست های طویل و باریک و باصفا می شوم. در خانه
مان را می زنم . برادر از پنجرۀ اتاقش که در طبقۀ سوم و مشرف به کوچه است سرک می
کشد و با دیدن همدیگر چشمانمان از شادی می درخشد. پدر در را باز می کند و بازوان
تنومندش را دور گردنم حلقه می کند و مادر با دیدن ما میان گریه می خندد.
خبر درگذشت برادر را که شنیدم، دیوانه وار به آبجی بزرگ زنگ زده و گفتم:« او جوان
بود، چه وقت مرگ! حتما بیهوش شده و شما اشتباهی چالش کرده اید. درش بیاورید. اکنون
زیر خروارها خاک خفه می شود.» طفلک آبجی بزرگ، نمی دانست در سوگ برادر بگرید یا من
دیوانه را آرام کند.
خبر درگذشت پدر را که شنیدم دلم به حال خودم سوخت. مثل دخترکی یتیم و بی کس زار
زدم. آخر یتیم شدم. آه که چه احساس تلخی است. دلداری ام دادند که عمر طولانی داشت
و خدا را شکر با پای خودش به بیمارستان رفت و یک ساعت دیگر با آرامش خاطر به خواب
ابدی رفت.
دو شمع به یادبود پدر و برادر روشن می کنم. شمع بعدی را برای دایی عزیزم که حلال
مشکلات بود و دوست باصفا و با وفا. حیف که رفت و دل خواهرانش را کباب کرد. شمع
چهارم را برای تو، ای جوان رعنا، ای بلندقامتِ زیبا چشم، روشن می کنم و منتظر چهار
پروانه می مانم که بیایند و دور شمع بچرخند و بسوزند و خاکستر شوند. سپس به دنیای
شما پر بکشند و سلام مرا به تک تک شما برسانند. بگویند که شاهد دلتنگی ام بودند.
بگویند که فاتحه و یاسین خواندم و در فراقتان اشک ریختم.
چهار شمع کم است. چهل شمع یا چهارصد شمع و بیشتر. برای جوانان رعنای مادران و
پدران داغدیدۀ وطنم که کرونا امانشان را برید. راستی که چه سال دردناک و تلخی سپری
کرده و می کنیم. مرگ، گرانی، بیکاری، ورشکستگی، نه غوغا می کند. تو چه شومی کرونا.
*
عزیزیم فنر کئچدی
اود سؤندو، فنر کئچدی
عزرائیل سینه ن اوسته
قلبیمدن نه لر کئچدی
*
عزیزیم
قاراسینا
گؤزلرین
قاراسینا
آنان
قربان اولایدی
اوره
یین یاراسینا
*
عزیزیم
قازان آغلار
اوت
یانار قازان آغلار
بوردا
بیر غریب اؤلوب
قبرینی
قازان آغلار
2021-02-08
2021-01-26
سکّه ها
2021-01-20
یک روز سرد
کرونا غوغا می کند. می کشد و می بلعد و دم به تله نمی
دهد. خانه که هستی حوصله ات سر می رود، بیرون که می روی با دیدنِ آدمیزاد، ترس برت
می دارد. در این غوغای مرگ و میر، دل به دریا می زنم و از خانه می پرم بیرون. هوا
سرد و تاریک و بادی است. آرام قدم برمی دارم. کوی و برزن، ساکت و سوت و کور است.
کسی بیرون نیست. هرازگاهی آدمیزادی نمایان می شود که با عجله و تند راه می رود که
زودی به مقصد برسد و گیرِ کرونا نیفتد. از کنار فروشگاه بزرگ رد می شوم. از مکانی
که در روزهای عادی پرجنب و جوش و پر از خریدار بود، می گذرم. درِ بزرگش بسته و
دلگیر و غمگین، گوشه ای کز کرده است. به کارکنانش فکر می کنم که سر وقت در محلِّ
کارشان حاضر می شدند و برای بردن لقمه نانی بر سر سفره شان تلاش می کردند. اکنون
حالشان چطور است؟ حتما پس انداز دارند. اگر نداشته باشند چه؟ ادارۀ کار و غیره
کمکشان می کند. اگر آنها هم نتوانند کمک کنند، چه؟ خدا بزرگ است. راستی از کارگران
و دستفروشان آب و خاکم چه خبر؟ از بقیه چه خبر؟ همه مجبورند برای گذران زندگی کار
کنند. بیکاران ولایتم چه می کنند؟
با این افکار پریشان، خودم را جلو داروخانه می بینم. وقت را غنیمت می شمرم. تا
اینجا آمده ام خوبست که داخل شوم و مجلّات داروخانه را بگیرم. این مجلّات ماهی یکی
دو بار با موضوعات مختلف چاپ و رایگان به علاقمندان داده می شود. جلو در ورودی، سه
نفر، سرِ صف ایستاده اند. فاصلۀ هر کدام از یکدیگر حدود دو متر است. پشت سر نفر
سوّم می ایستم و بالاخره نوبت به من می رسد. مجلّات را می گیرم و به خانه برمی
گردم.
به خانه که می رسم، با ماسک وارد دستشوئی می شوم و دستهایم را شسته و ضدعفونی می
کنم. آینه روبرویم است و قیافه ام را نشانم می دهد. پارچه ای دور دهانم را محکم
گرفته است. از دیدن قیافه ام هم افسوس می خورم. افسوس می خورم به سالهای گذشته که
چقدر راحت و آزاد و بی دغدغه از خانه بیرون می رفتم و بدون ترس از این میکروب
فسقلی مردم آزار، خرید کرده و به خانه برمی گشتم. مهمان می آمد و مهمانی می رفتیم
و کلی خوش می گذشت. چه غذاهای مختلف و کیک های رنگارنگی می پختیم و چقدر ریخت و
پاش می کردیم. اکنون مواظبیم که آذوقه تمام نشود. چرا که ایستادن سرِ صف آن هم با
ماسک، خود حکایتی دیگر است.
به قول سعدی:
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
2021-01-19
کاش
کاش می توانستم ( وقتی زورم به تو نمی رسید.) تو را هم مثل همکلاسی
هایم بترسانم. بگویم:« مامانیمی باشیوا گتیره جاغام. » و تو از ترس مادرم و خانم
ناظم و خط کش اش دست از سرم برمی داشتی.
2021-01-14
دلایل شادی
برای شاد بودن، نیازی به اتّفاقی بزرگ نیست. همین که
بهانۀ کوچکی برای شادی داشته باشی کافی است. همین که یوسف علیخانی کتابهای
درخواستی ات را بفرستد، کافی است. خاما را به دست بگیری و نتوانی برای صرف چای یا
قهوه کنارش بگذاری. چه کتاب خوش خوانی است این خاما.
شادی امروز من، پیاده روی در هوای سرد و ابری و بادی و تیره، کنار درختانی که
همچون سربازان، به ردیف صف کشیده و برایم سلام می دهند، بود.
شادی امروز من، تماشای جوانه های سنبل و گل برف و... بود که در این سرما سرکی از
زیر خاک کشیده و تماشایم می کردند. پس از تماشای این کوتاه قدان زیباروی، شادی من
با دیدن کتاب« اسب ها در کنار یکدیگر» نوشته محمود دولت آبادی، ارسالی از کتاب آیدا، کامل شد.
خوش آمدی محمودجانِ دولت آبادی. قلمت برقرار و جان و دلت سلامت.
*
2021-01-09
یادش به خیر

با این دو ریال یام یام می خریدیم.
سلام سلام ای بچه ها
من یام یامم دوست شما
*
با این دو ریال من و دوست جان یک عدد ساندویچ می خریدیم و از وسط نصف کرده و می خوردیم و از زندگی لذت می بردیم.
بعد از چند سالی اجناس گران شدند و پنجاه ریالی ها جای دو ریال را گرفتند.
2021-01-06
دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ
چه روز غمگین و کسل کننده ای است. خورشید پشت ابرها پنهان شده، باران حوصله باریدن ندارد. باد با خشم و بغض فراوان می وزد و اشیا را به این سوی و آن سوی پرتاب می کند. دلتنگ و غمگین گوشه ای می نشینم و سعی می کنم جرعه ای از چائی ام را قورت بدهم. داغِ داغ است. او نیز حوصله ولرم و نوش جان شدن را ندارد.
یاد شعر مرحوم مهدی اخوان ثالث می افتم که می فرماید:
مرا دوباره بسازید و پرورش بدهید
از اینکه اکنون هستم خوشم نمی آید
خدای من تو مرا باز آفرینی کن
پدر بگو که مرا مادرم ز نو زاید
*
نه نغمه نی خواهم و نه طرف چمن
نه یار جوان نه نغمه صاف و کهن
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم و من
*