2024-12-21

روزی روزگاری شب یلدا

 هر کسی روز بهی می طلبد از ایّام

دیشب شب یلدا بود. سوت و کور، آرام و بی جنب و جوش. هرکسی در پی کارش. امّا شاید وطن، حال و هوای دیگری داشت. بچّه های دوست جان، انار دانه کرده و سیب و پشمک و تخمه آفتابگردان تهیّه کرده و دور سفرۀ سادۀ دوست جان جمع شده بودند. دوست جان برایشان فال حافظ می خواند و سرگرمشان می کرد. امّا بچّه های مهرناز به بشقابی انار و چند دانه سیب و تخمه قانع نبودند و دلشان می خواست سفره ای همچون سفره های چیده شده در صفحه های اینستاگرام، داشته باشند. به همین سبب اوقات مهرناز تلخ بود، به تلخی شرمندگی از اولاد.
غمگین و متاسف گوشه ای نشسته، گذشته و خانۀ پرمهر و صفای پدری را مرور کردم. یادش به خیر شب یلدا، پدرحلوا و پشمک و نخود و کشمش می خرید. چند سالی می شد که از خرید هندوانه منصرف شده بود. زیرا که مادر می گفت:« خرید هندوانه مثل دور ریختن پول مادرمرده به سطل آشغال است.» مادر پلو را دم می کرد و دور هم می نشستیم. شام کم می خوردیم که برای تنقّلات جایی در معده باقی بماند. سهم باقی مانده از نخود و کشمش مان را داخل کیف مدرسه می گذاشتیم. صبح روز بعد تنقّلات من و مهری و مهناز و مهرناز و دوست جان و … نخود و کشمش شب یلدا بود. همه یک رنگ و یک شکل. نه رقابتی بود و نه چشم هم چشمی بین ما بچّه هایی که حق داشتیم کودکی را زندگی کنیم.
امّا من در تنهائی خود، به سراغ دوست دیرینه ام، این پیر فرزانه رفتم و صفحه ای از کتابش را باز کرده و از او خواستم شعری برایم بخواند و
حافظ شیرین سخنم چنین فرمود:
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوۀ گل سوری نگاه می کردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستانم به کف گرفته اَیاغ
نشاط عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ

* 

2024-12-10

و اینک سوریّه

صفحه ای دیگر از تاریخ

سرانجام یکشنبه (هشتم دسامبر 2024 ، برابر با 18 آذر ماه 1403 ) از راه رسید و بشار اسد، دو پا داشت و دو پای دیگر نیز قرض گرفت و « دالیسینا باخمادان، ایده لرین دیبیندن جیریت دئدی قاشدی». سوریه ماند و خرابه ها و داغ های دل اهالیِ عزیز از دست داده. سوریه ماند و مشکلات بی شمارش. از خانه دربه در شده ها، پشت مرزهای کشور میزبان، برای بازگشت به وطن ویران شده شان، به صف ایستاده اند. خانه ویران هم شود، عزیز است و پر از امید. می روند و باچنگ و دندان از نو می سازند و زندگی جان دوباره می گیرد.
اکنون بشار اسد مهمان است و فراری. نمی دانم از قلبش چه می گذرد شاید با خود می گوید:« کاش کمی عدالت را رعایت می کردم، کاش با مردمم مهربان بودم، کاش اصلا بعد از پدر، تخت و تاج را رها کرده و به پزشکی روی می آوردم. یقین که پزشکی معروف و خوش نام و پرکار می شدم و حکومت دست هرکسی که می افتاد اوضاع وخیم تر از این نمی شد. خانه ها ویران و مردم آواره نمی شدند. هزینه های جنگی خرج مردم می شد و هم ملت راضی و هم دولت راضی. » شاید هم ورِ دستِ پوتین جانش نشسته و می گوید:« حیف پادشاه قشنگی چون من که نفله شد.» و پوتین جانش تاییدش می کند.
خدا به مردم داغدیده سوریه صبر عطا و به جوانانش اراده و قدرت بازسازی کشورشان را بدهد. آمین


2024-12-03

دیوانۀ محلّۀ ما

 سوّمِ دسامبر روزجهانی معلولان
*

قدیمها در محلّۀ ما مردی زندگی می کرد که دیوانه اش می خواندند. او کاری به  کار کسی نداشت. با خود حرف می زد و می خواند و گاهی گریان و گاهی رقصان و تلو تلو خوران، راه می رفت. تُنِ صدا و لحن حرف زدنش کمی غیرعادی بود و آدمی به سختی متوجّه منظورش می شد. دیوانه خطابش می کردند و بچّه های محل سربه سرش می گذاشتند و با ضربه های چوب و سنگ، اذیّتش می کردند. برادرِ بزرگش در گوشه ای از حیاط خانه اش، خانه کوچک و مستقل تک اتاقه برایش ساخته بود. بنابراین، همسایۀ دیوار به دیوارِ برادرش بود و زن داداش هر روز برایش غذا آماده می کرد و برادرزاده اش، هر روز به او سر زده و خانه اش را تمیز می کرد. می گفتند که در ایام جوانی عاشق دختری شده و پدر دختر، او را به دامادی نپذیرفته و دخترش را به خانه بخت فرستاده و پسر بیچاره شب عروسی معشوق تا صبح گریه و زاری کرده و صبح روز بعد، او را ژنده و پریشان و دیوانه یافته اند. خودش از اهالی محلّه گله داشت که با آن سن و سال و هیکل و قد و قواره، خجالت نمی کشند و بچه هایشان را ادب نمی کنند. هر وقت از دست کودکی جانش به لب رسیده و به پدر و مادرش شکایت می کرد، والدین جلو چشم او به بچه شان هشدار می دادند که کاری به کار این دیوانه نداشته باشد که دیوانه است و به او ضرر می رساند. او نیز راه چاره را در آن دیده بود که خودش دست به کار شود. سنگ جمع می کرد و به طرف بچه ها پرتاب می کرد. نه تنها بچه ها که بزرگترها هم از او می ترسیدند و از کنار او با احتیاط رد می شدند. خودش اما خنده ای بلند و خشمگینانه سر می داد و می گفت:« آی بدبخت ها باید دیوانه خطرناک باشم تا آزار نبینم؟ حق شما سنگی است که بر سرتان می زنم.»
اکنون زمان تغییر کرده و بر خلاف گذشته علاوه بر کسانی که مشکل روانی داشتند، افراد نابینا و کر و لال نیز دیوانه به حساب می آمد و اشخاص فلج نیز سربار خانواده به حساب می آمدند و مورد اذیّت و آزار اشخاص عادی می شدند، افراد معلول مورد حمایت قرار گرفت. واژۀ « توانخواه» جای واژه های منفی معلول و معلولان و معلولیّت و.. را گرفت. سوّم دسامبر روز جهانی معلولان نام گرفت.
*
جای آن دارد که برای شادی روح جبّار عسگرزاده ( باغچه بان) فاتحه ای بفرستیم و یک دقیقه سکوت کنیم. زیرا که کاری کرد کارستان و اختراعی کرد جانانه.