2022-03-11

صدای گریه می آید

 

عصر یک روز سرد زمستانی است. با دوستان دور هم نشسته و همراه با صرف چایی و کیک، از خاطرات شیرینِ وطن حرف می زنیم. هوا سرد است و باد به شدت می وزد. پس از ساعتی صدای باد به زوزه و فریاد تبدیل می شود. دوستان می خواهند قبل از تاریک شدن و بدتر شدن اوضاع هوا، به خانه شان برگردند. خداحافظی کرده و می روند و من مانع رفتن هاله می شوم. می گویم:« امشب را بمان، در خانه کسی منتظرت نیست.» می پذیرد و می نشیند و جمله ای را که برای ماندنش گفتم، تکرار می کند. « در خانه کسی منتظرت نیست.» جمله ای که شاید هر روز بشنویم. چرا که هر دو بیوه ایم. یکی شوهر مُرده و دیگری شوهر نامَرده. اگر چه هر دو به این جمله اعتراض داریم، اما خود به زبان می آوریم. هردو با هم همفکریم. چرا مردم  فکر می کنند زن بیوه کاری ندارد؟ کسی در خانه منتظرش نیست؟ باور کنید زن بیوه هم کار وگرفتاری و مشغله مخصوص خود را دارد. خانه اش، در و دیوار و گل و گیاه و مهم تر از همه آرامش و دلخوشی خانه، در انتظار اوست. نوه هایی دارد که هر کدام به یک دنیا می ارزند. بچّه هایی مهربان و باصفا دارد.
یک  پیاله تخمه آفتابگردان و یک بسته ذرت بو داده می آورم تا همراه تا با چایی بخوریم. تازه داریم سرگرم صحبت می شویم که صدای داد و قالِ مردی جوان و گریۀ دخترک و التماس زن جوان، از پلّه های آپارتمان به گوش می رسد. گوش تیز کرده و می گویم:« هاله، می شنوی؟ صدای گریه می آید.»
جواب می دهد:« سرت به کار خودت باشد. حتما زن و مرد دعوایشان شده. ائو سؤزسوز، گور عذاب سیز اولماز / خانه بدون مشاجره و گور بدون عذاب نمی شود.»
داریم همدیگر را تسلّی می دهیم که اینجا ولایت غرب است و زن و مرد مساوی اند و هیچ مشکلی ندارند و...غیره، که صدای گریه و فریادها گوش خراش تر می شوند. از جا برمی خیزم و در را باز می کنم. راه پله پر از پلیس است. بازوهای مردی را گرفته اند و از او می خواهند که همراهشان برود. مرد جوان، در حالی تلاش می کند خود را از دست پلیس برهاند و دخترک را بگیرد، فریاد می زند که دختر خودم است و می خواهم با خود ببرم.
طفلک دخترک در حالی که سخت ترسیده مادرش را محکم بغل کرده و آرام می گرید. پلیس مرد جوان را با خود می برد و زن جوان در حالی که دخترکش را محکم بغل کرده، به ما همسایه های ایستاده در راه پله می گوید:« من و همسرم همدیگر را دوست داریم. مرد بسیار خوبی است. اما حیف که الکلی است. روزها بسیار مودب و عاقل وبا شخصیت است. اما عصرها به قدری الک می نوشد که مستِ مست می شود و من و دخترم را کتک می زند. از ترس جان، شکایت کرده و جدا شدم. به او قول داده ام که هر وقت ترک اعتیاد کرد دوباره با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. چه کنم که او نمی تواند ترک کند و ما نمی توانیم زندگی با او را تحمل کنیم. دیدن این وضع تاسف بار او دلم را خون می کند.» سپس درحالی که آرام می گرید، دست دخترش را می گیرد و از پله ها بالا می رود. ما نیز وارد خانه می شویم. ساکت روی مبل می نشینیم. چائی مان سرد، گلویمان خشک و مزۀ تخمۀ آفتابگردانمان تلخ شده است. دیگر اشتهائی برای خوردن و حوصله ای برای حرف زدن نداریم. چراغ را خاموش می کنیم تا حداقل بخوابیم، البته اگر خواب به چشمانمان بیاید.

No comments: