2020-12-31

سال 2020


هوا سرد و تاریک و بارانی و روزها کوتاه و تیره و کسل کننده است. نه جرات و نه حوصلۀ بیرون رفتن دارم. به بیرون نرفتن و خانه ماندن و مهمانی ندادن ومهمانی نرفتن و هنگام دلتنگی و برای سرگرمی به پاساژ و بازار و پارک، نرفتن عادت کرده ام. از پنجره بیرون را تماشا می کنم. همسایۀ بغل دستی کلاه بر سر، اما بدون کت و پالتو، به طرف لانۀ پرندگان می رود تا برایشان دانه بریزد. کارش که تمام می شود، دوان دوان به خانه اش برمی گردد. دقایقی نمی گذرد که کلاغها دور و بر لانه پیدایشان می شود و با یک چشم برهم زدنی دانه ها را تمام کرده و دوباره پی کارشان می روند. آن همه کلاغ از کجا خبردار شدند؟ چگونه همدیگر را خبر کردند نمی دانم.
یادش به خیر سال گذشته باران که می بارید چتر برداشته و دور باغچه می چرخیدم. زیر باران و برف، برای خرید از خانه بیرون می رفتم. اما حالا چه؟ خود را تبرئه می کنم و می گویم:« من مسبب این تنبلی نیستم. همۀ گناهها به گردن این سالِ بدقدمِ 2020 است. تا سرو کله اش پیدا شد، بیماری و مرگ و سقوط هواپیما و انفجار و داغ برادر را با خود آورد. امان از این سال مرگ، سال سیاه، سال عجیب، سال فاجعه، سال مرگ و میر و مصیبت.
اوایل ژانویه چین گرفتار « کرونا» شد. « قاسم سلیمانی» ترور و کشته شد. هواپیمای اکرائینی که از مبدا تهران به سوی کیف به پرواز درآمده بود، با شلیک پدافند سپاه پاسداران سقوط کرده و همه مسافران و خدمه اش جان باختند.
کرونا با آن قد و قوارۀ میکروسکوپی اش، از مرز چین گذشت و دنیا را زیر و رو کرد. خانه نشینمان کرد. حسرت دیدار عزیزان و نزدیکان را بر دلمان گذاشت. با احتیاط از کنار هم گذشتیم. عزیزانِ مردم را کشت و برد و هنوز هم می برد و نمی دانیم کی سیراب و خسته می شود. انفجار بمب، بیروت را به خاک و خون کشید.
عزیزانمان را از دست دادیم. برادر بر سوگ برادر خون گریست. فرزندان در سوگ پدر و الی آخر.امروز خوشحالم که دارد می رود.
سال 2020 دارد کوله بارش را بسته و دارد می رود، به شرط بازنگشتن. از رفتن او خوشحالم بخصوص که  « دونالد ترامپ» را هم با خود می برد. اما از سال 2021 هم می ترسم و از خود می پرسم، او که دارد همراه « جو بایدن » می آید، چه آشی برایمان پخته؟ آیا اوضاع بهتراز این می شود یا بدتر؟ آخر ما ضرب المثلی دارد که می گوید:« اؤلسون او پیس کی یئرینه یاخجی سی گله جک  یا گلن گئدنی آرادیر / آنکه آمده آنقدر بدی می کند که می گویی رحمت به کفن دزد قدیمی » 
*

 
http://gayagizi.com/blog

2020-12-03

پیرزن و خانۀ سالمندان

هفتۀ پیش متوجّه شدم که چشمان جستجوگر و کاوشگرش با اضطراب و غمگین نظاره گرمان است. پرسیدم:«حال شما چند روزی است که طبیعی نیست. اتّفاقی افتاده؟ »
با تاسف فراوان جواب داد:« دارم کوچ می کنم.»
پرسیدم:« خیر باشد کجا؟ »
آهسته گفت:« به خانه سالمندان»
یکه خوردم. باورم نشد. چشم در چشمانش دوختم. خودش ادامه داد:« دیگر راستی راستی پیر شدم. نمی توانم خودم به تنهائی کارهایم را انجام دهم. بچه هایم دنبال نان می دوند. نوه هایم هم بزرگ شده اند. یکی دارد ازدواج می کند.   دیگری آماده سفر به برلین است. همین طوری یکی یکی دارند می روند. من هم شبها نمی توانم تنها بخوابم. می روم خانه سالمندان. یک اتاق بزرگ دونفری داده اند. با هم اتاقی ام دوست می شوم و حوصله ام سر نمی رود.« کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:« می دانی دارم خودم را دلداری می دهم.چاره ای بجز رفتن ندارم. اینجا حوصله ام سر نمی رود. از خانۀ سالمندان خاطرۀ خوشی ندارم. پدرم را آنجا گذاشتیم و در تنهایی درگذشت. چاره ای نداشتیم. خانۀ سالمندان، یعنی برو داخل اتاقی بنشین و منتظر عزرائیل باش. کی نوبت می رسد؟ خدا می داند.»
خواستم حرفی بزنم که مجالم نداد:« نگر آنجا امکانات فراوانی دارد. آمفی تئاتر، ورزش و نرمش، رستوران، اتاق غذاخوری، غذای آماده، لباس و رختخواب تمیز و مرتب. بهتر از خانۀ خودم.اینها را می دانم. امّا خانۀ آدمی چیزی دیگری است.»
بعد از دقایقی از او خداحافظی کرده و در حالی که در خانه ام را باز می کردم، با خود زمزمه کردم:
اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوسست دارم
«پژمان بختیاری»

امروز که برای بردن زباله ها بیرون رفتم ، آنیتا را دیدم. داشت با نایلون زباله از روبرو آمد. هر دو بعد از سلام و احوالپرسی چشم به پنجرۀ خانۀ پیرزن دوختیم. از یک جفت چشم کنجکاو خبری نبود. کارگرها داشتند خانه را رنگ می زدند تا مستاجری جدید بیاید.
آنیتا گفت:« دیشب خوشحال بودم که پیرزن رفت و از کنترل هایش راحت شدم. اما حالا دلم برای چشمان کنجکاوش برای پرحرفی هایش تنگ شده.»
گفتم:« خدا کند که همسایه ای بهتر از بیاید. از قدیم گفته اند گلن گئدنی آرادیر / آنکه می آید با کارهایش سبب می شود که دلت برای قبلی تنگ شود.»
زباله ها را در ظرف آشغال ریختیم و با هم به طرف ظرف کاغذپاره ها رفتیم. به قول آنیتا چند سالی است که به تعلیمات پیرزن عادت کرده ایم حیف است با رفتنش فراموش کنیم.
حیدربابا ننه قیزین گؤزلری
رخشنده نین شیرین – شیرین سؤزلری
تورکو دئدیم اوخوسونلار اؤزلری
بیلسینلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار

« استاد شهریار»

  

پیرزنِ کنجکاوِمحلۀ ما

 چند خانه آن طرف تر ، نزدیکی خانه مان پیرزنی زندگی می کند. او حدود پنج سالی است که هشتاد و دو سال دارد و به قول خودش کم کم دارد پیر می شود. هر وقت که می بینمش یاد گوذرچی محله قدیمی مان در راسته کوچه می افتم. گوذرچی پیرمردی بود که چماق بلند و قهوه ای رنگی بدست می گرفت و شب تا صبح در کوچه پس کوچه های خلوت شهر کشیک می داد. روزی درگذشت و مرحوم جایش را به پاسبان های کلانتری داد. اما یاد و خاطره اش در ذهن مان برای همیشه ماند.

پیرزن حساسیت عجیبی نسبت به زباله ها دارد. مثل مامور مخفی پشت پنجره اش می ایستد و بیرون را تماشا می کند. از خانه که بیرون می روی احساس می کنی یک جفت چشم پشت پنجره خانه روبرو کار گذاشته اند. هر دو سه روز یک بار که زباله ها را بیرون می برم، سر و کله اش پیدا می شود. با دقت نایلون را نگاه می کند و می پرسد:«  داخل زباله هایت شیشه خالی و کاغذ و روزنامه که نداری؟ »
جواب می دهم:« نه جدایشان کرده ام.»
لبخند رضایت بر لبهای رنگ پریده اش می نشیند و می گوید:«
آه خیلی خوب یاد گرفته ای خیلی ها این حرفها سرشان نمی شود. »
می گویم:«
خوب خیلی ها گناهی هم ندارند. اینجا فقط یک ظرف زباله هست و ما همه آشغالهایمان را اینجا می ریزیم.»
می گود:« خوب من که به همه، جای ظرف های زباله را نشان داده ام. چرا بجز شما و یکی دو نفر دیگر، هیچ کسی به خودش زحمت نمی دهد؟ این که درست نیست. کاغذها و شیشه های خالی باید در ظرف زباله مخصوص ریخته شوند تا بازیابی شان امکان پذیر باشد. می بینید ما که نبودیم دنیا بکر و دست نخورده بود. ما که وارد این دنیا شدیم همه چیز را به هم ریختیم. دنیا را کثیف می کنیم و به فکر جبران خرابکاری هایمان نیستیم.»
به سخنانش ادامه می دهد گله می کند. از دستها و پاهایش شکوه می کند که دیگر به فرمانش نیستند. از هفت بچه اش حرف می زند که هر کدام سرگرم کار و زندگی خودشان هستند و هر شب یکی از نوه هایش پیش او می آیند ونمی گذارند شب تنها بخوابد. در مورد دختر و پسر و نوه هایش خیلی می گوید. این کار روزانه اش است. من و بقیه همسایه ها گاهی می ایستیم و به حرفهایش گوش می کنیم
. بعضی وقتها هم عذرخواهی می کنیم که دیرمان شده و باید به اتوبوس برسیم. تا حدودی اسم بچه ها و نوه هایش را یاد گرفته ایم.

با دلم نجوا می کنم:« راستی ای دلکم، فردا پس فردا که عصا از دستت می افتد، شبیه کدام یک از پیرزن های دور و برت می شوی؟»