زمستان آمد و دارد سپری می شود. دریغ از برفی که
آدم برفی درست کنی ، دریغ از کلاس ششمی که گلوله برف بازی کنی و دریغ از دوستانی
همچون مهرناز و مهری و مهناز که سرسره بازی کنی .دی گذشت و بهمن آمد و دارد با
عجله شب و روز را سرهم می آورد که بگذرد.
آن قدیمها که غم غربت روح
و روانم را ذره ذره می خورد و محو می کرد، محمد علی اینانلو با گشت و گذارش در این
سوی و آن سوی آب و خاکم ، تسکین دهنده این غم جانفرسا بود. شعر وطن را با صدای او
شنیدم . چقدر زیبا ادا کرد. انتظار
شنیدن خبر درگذشت او را نداشتم. 68 سال سنی نیست که عزرائیل بخواهد عجولانه بالای
سرش بایستد و جانش را بگیرد. اما همچنان که از نامش پیداست عزرائیل است و سن و سال
نمی شناسد. می آید و می برد. روحش شاد
و مکانش جنت. برای
خانوداه گرامی اش صبر آرزو می کنم. *