2016-11-18

Elisabeth „Ellis“ Kaut


Meister Eder und sein Pumuckl

الیزابت کاوت ، خالق وروجک ، امروز 96 ساله شد.
الیزابت کاوت :
در 17 نوامبر 1920 در شهر اشتوتگارت آلمان به دنیا آمد. او نویسنده کتاب کودکان بود.او در سال 1962 جن کارتونی وروجک را ساخت.
وروجک ، جن است. او موهای قرمز و به هم ریخته ، پیراهن زرد کوتاه و شلواری سبز  دارد. روزی از روزها داخل ظرف چسب آقای نجار می افتد و دیده می شود. آقای نجار ( مایستر ادر ) او را خوب شسته و تمیز می کند و برایش تختخواب کوچک می سازد و از آن پس این دو کنار هم زندگی می کنند. آقای نجار دکان کوچک نجاری در مونیخ دارد و با کار نجاری زندگی می گذراند. او از زندگی و کارش راضی است.
وروجک با حرکات و رفتار بامزه اش کودکان را پای تلویزیون می نشاند.
*
الیزابت بعد از یک بیماری درازمدت  در 24 سپتامبر 2015 در سن 94 سالگی درگذشت.
*

بومادران


2016-11-15

اسنه ک اسنه کی گه تیره ر ، حئیف سنه طووله ده کی

دئییر بیر گونلرین بیر گونونده ، بیر کیشی خه لیاغی گئجه چاغی ائوینه بیر یولداشینی قوناغ آپارار . ائوین آروادی شامی پیشیریب یئییب ایچه ندن سونرا ، چای گه تیره ر . بیر آز گئچه ندن سونرا ائوین کیشی سی گؤره ر قوناق اسنیر ، اونون دالیسیجا دا ائوین آروادی اسنیر . بیردا ها دا دیققت ائله ر گؤره ر بعلی قوناق اسنیر سونرا دا ائوین آروادی اسنیر . اؤز اؤزونه دئیه ر : هه ن بیلدیم . بونلار بیر بیرله رینه ایشاره ائلییب رمزینه ن سؤز انلادیرلار من بو دردی چکه بیلمه ره م . تئز اتاقدان چیخار ائشییه و دالیسیجا آروادین سه سله ر . یازیق آرواد ائشییه چیخماق همه ن یاپیشار یاخاسیندان طوولویه آپارار کی ای کوپه ک قیزی . دئگینه ن گؤروم اسنه مه کنه ن قوناغا نه ایشاره آنلادیردین . یازیق آرواد هر نه یالوارار کی بو آیه بو کلام ، قران سنه آند اولسون ، کیتاب سنه آند اولسون کی هئچ زاد آنلاتمیردیم . او اسنیردی منی ده اسنه مه ک توتوردو . کیشی اینانماز یازیق آروادی ووروب اؤلدوره ر . سورا دا قاییدار اؤز اؤزونه دییه ر : کؤپه ک اوغلو صبر ائله گئجه یاریسی سنین ده باشیوی که سه جاغام . بیر آز اوتورار گؤره ر قوناق اسنیر . بو کیشینی ده اسنه مه ک توتار . قوناق اسنه ر بو کیشی اسنه ر . کیشی آخیردا دییه راسنه ک اسنه کی گه تیره ر حئییف سنه طووله ده کی 
*

که خمیازه خمیازه می آورد

می گویند یک شب مردی، میهمانی به خانه اش می برد. بعد از شام متوجه می شود که میهمان خمیازه می کشد و به دنبال او زن صاحبخانه نیز خمیازه می کشد . با خود فکر می کند که سر و سری میان میهمان و زنش است . غیرتش گل می کند و از اتاق بیرون می رود و بلافاصله زنش را صدا می زند . وقتی زن از اتاق بیرون می آید ، او را به طویله می برد و می گوید : فلان فلان شده چه سر و سری با میهمان داشتی ؟ چه اشاره هائی به وسیله خمیازه می کردید ؟ زن هرچه قسم می خورد و التماس می کند که هیچ سر وسری درمیان نبود، مرد باور نمی کند و همانجا زن را می کشد و به اتاق برمی گردد و پیش میهمان می نشیند و تصمیم می گیرد نصف شب میهمان را نیز در خواب بکشد . میهمان خمیازه می کشد و به دنبال او مرد نیز خمیازه می کشد . بعد از دقایقی مرد متوجه می شود که زنش را بیهوده کشته است . می گوید : که خمیازه خمیازه می آورد ، حیف بر تو ئی که در طویله هستی ( اشاره به زنش که بیگناه کشته است).

اطلسی


کاکتوس ها


کاکتوس کریسمس


Geldbaum


2016-11-08

بو آدام منیم بابام - فاتح قیسسا بارماق

 بابام

بو آدام منیم بابام
سکیز کؤشه کاسکئتیله
اوموزوندا ساکوسویلا
*
جئبینده یوک پاراسی
بافرادیر سیگاراسی
یوره گینده بیر یاراسی
*
آلتی جوجوق بویوتموش
بیر ایشچی معاشیلا
بو آدام منیم بابام
*
آغلاما منیم بابام
آغلاما ناچار بابام
قارا گؤن گئچه ر بابام
*
بیر قاپینی قاپایان
گئری آچار بابام
الله بؤیوکدور بابام
*
بو آدام بنیم بابام
دردی داغلاردان بویوک
چاره سیز بئلی بوکوک
*
بیر گون اولسون گرلمه میش
راحات ندیر بیلمه میش
گؤز یاشینی سیلمه میش
*
بیر لقمه اکمه ک اوچون
کیمسه یه اییلمه میش
بو آدام بنیم بابام
*
آغلاما آسلان بابام
درد ائتمه ناچار بابام
قارا گون گئچه ر بابام
*
بیر قاپینی قاپایان
گئری آچار بابام
الله بویوکدور بابام
*
بنیم بابام مرد آدامدیر ، مانقال گیبی اوره یی ، یوفقا گیبی قلبی واردیر ، حیاتیم بویو اونا اوزندیم هئپ ، فداکاردی، بیر دیکیلی آغاجی اولمادی بلکی ، آما کندی سی اونورویلا یاشایان کوس کوجا چیناردی ، اوستومده کی کول کاناد ، سیرتیمی یاسلادیغیم داغ کیبی دی ، بن بابامین اوغلویام ، تپه دن دیرناغا ، آنادولویام
فاتح قیسسا بارماق
*
ترجمه به زبان فارسی
این آدم پدر من است
با کلاه هشت گوشه اش
با ساکوی روی کتفش
*
در جیبش پولی ندارد
سیگارش بافراست
در دلش هزار زخم است
*
شش بچه بزرگ کرده
با حقوق کارمندی اش
این آدم پدر من است
*
گریه نکن پدر من
گریه نکن پدر ناچار من
روز سیاه تمام می شود
*
کسی که دری را بسته
دوباره باز می کند
خدا بزرگ است پدرم
*
این آدم پدر من است
دردش بزرگتر از کوههاست
بدون چاره و کمرش خمیده است
*
یک روز نخندیده است
آسایش به خود ندیده است
اشک چشمانش را پاک نکرده است
*
بیر خاطر یک لقمه نان
در مقابل کسی سر فرود نیاورده است
این آدم پدر من است
*
گریه نکن پدر شیردل من
چیزی را برای خودت درد نکن پدر من
روز سیاه می گذرد پدر من
*
کسی که دری را به روی ادم می بندد
روزی بازش می کند
خدا بزرگ است پدرم
*
پدر من مرد است ، دلی گرم مثل منقل دارد ، قلبی نازک و لطیف همچون یوفقا دارد ، در تمام عمرم همیشه به او اعتماد کردم ، او فداکار است در عمرش صاحب اصله درختی نشد ، اما خودش با زندگی پر غرورش چناری کهنسال است ، بال و پرم ، مانند کوهی است که به او تکیه داده ام ، من پسر پدرم هستم ، از سر تا به پا ، فرزند آنا دولو هستم

*

کاسکئت و ساکو : کلاه و نشان ارتشی
بافرا : نوعی سیگار ارزان قیمت ترکیه
مانقال : منقل ، در اینجا گرمای دل به حرارت منقل تشبیه شده است . یوفقا : نوعی نان خیلی ترد و ظریف . در اینجا نازکی و رئوفی قلب به یوفقا تشبیه شده است
.

 

2016-10-22

اسیر در قفس

 
چه درمانده و مظلوم، چه آرام و ناچار، بی هیچ غرشی تکّه ای را که جلویش انداخته اند، با دندانهای تیزش پاره کرده و می جود.  
 

2016-09-30

مهر ماه بود


مهر ماه بود ، جنگ بود ، صدام بود. شبهای تاریک و پتوهای پلنگی آویزان از پنجره ها و درها و روزن ها بود. لشگر صدام بی رحمانه حمله می کرد. می زد و می کشت و می ربود. آب و خاک وجان و مال و ناموس ، هیچ کدام در امان نبود.

2016-08-02

محمود دولت آبادی

دهم مرداد 1319 سلام علیکم محمود دولت آبادی، خالق « کلیدر»، « جای خالی سلوچ »، « سلوک »، « روزگار سپری شده مردم سالخورده »، « میم و آن دیگری »، « زوال کلنل »، «آهوی بخت من گزل»  و … تولدت مبارک.
جای خالی سلوچ : حکایت زنی روستائی به نام « مرگان » است. زنی که شوهرش به بهانه یافتن کار از روستا خارج شده و دیگر برنگشته است. مرگان مانده و سه فرزندش عباس و ابراو و هاجر. مرگان مانده است و فقر و دو جفت شکم گرسنه.
مادری که پرخاش و کتک از پسرش عباس را تحمل می کند. هاجرخردسالش را به علی گناو بی خدا شوهر می دهد و گویی خیالش راحت است که دخترکش شب گرسنه سر بر بالش نخواهد گذاشت.
پسرش عباس گرفتار خشم ارونه ، شتر ارباب می شود و شب را از بیم شترداخل چاه می گذراند ، چاهی که ماری روبرویش خمیده و براندازش می کند. این چنین است که پسرک یک شبه پیر می شود. او را با کمری خم و موهایی سفید ته چاه می یابند. خواندن این قسمت از داستان ، نفس را در سینه حبس می کند.
سرانجام همراه ابراو ، راهی شهر می شود به این امید که سلوچ را پیدا کند.
شب می شکست
شب در کشاله ی خون می شکست.
کلیدر : رمانی ده جلدی است که زندگی غم بار روستائیان و رعیت ها را به تصویر می کشد. حکایت از مارال شروع می شود . او سوار بر اسب ، برای ملاقات پدر و نامزدش که زندانی هستند راهی شهر می شود.پس از ملاقات آنها ، نزد عمه اش بلقیس می رود. بلقیس سه پسر و یک دختر به نامهای خان محمد ، گل محمد ، بیگ محمد و شیرو دارد. گل محمد زنی به نام زیور دارد ، اما عاشق مارال شده و با او ازدواج می کنند. این امر کینه و خشم دلاور ، نامزد مارال را برمی انگیزد.
گل محمد و یارانش  بر علیه اربابان و خانهای ستمگر و دفاع از مردم ستم دیده و فقیر برمی خیزند و سرانجام دستگیر و کشته می شوند.
کتاب را که به دست می گیری و شروع به خواندن می کنی ، زمان به تندی می گذرد. دلت نمی خواهد زمینش بگذاری و به دنبال کارهای ضروری است بروی.
محمود دولت آبادی عزیز ، دوست دارم « زوال کلنل » ات را به زبان فارسی بخوانم.
*

2016-07-21

سیاه مشق های یک معلم - دفتر سوم نقد و بررسی کتاب

سیاه مشق های یک معلم - دفتر سوم

نقد و بررسی کتاب

چهار شنبه ۳۰ تير ۱۳۹۵ - ۲۰ ژوييه ۲۰۱۶

رضا اغنمی


سیاه مشق های یک معلم
دفتر سوم
نویسنده: شهربانو باقر موسوی
مجموعه داستان
چاپ نخست 1390
ناشر: اچ اند اس


 کتاب شامل بیست داستان کوتاه و خواندنی ست هریک با مضمونى ویژه در زمینه های گوناگون، اما با نگاهی به شدت انتقادی به مسائل فرهنگی و اجتماعی از زبان آموزگاری دلسوخته از هموطنان آذری زبان است. من درپیرانه سر هر آن زمان که با داستان های این بانوی فرهیخته سر وکار پیدا می کنم، خود را درمکتب مرحوم شیخ محمدحسین می بینم که سر بازار شیشه گرخانه تبریز با تنی چند ازهمسالانم پای روایت شیرین: «منت خدای را عز وجل . . .» نشسته ام و صدای زنگ دار مکتبدار درگوشم پیچده که عز وجل را کشیده گویان نگاه می کرد به دریچه کوچک سقف که ازپشت شیشه های گرد وغبارگرفته آن نوری رنگباخته به درون می تابد؛ ومن در دل نا آگاهِ بچگانه می پنداشنتم شیخ در جستجوی خدای عز وجل است که پشت دریچه وشناور در نورکدر پنهان. با حسرت نگاهش می کند واما، نمی بیند! و گفتارش را ادامه می دهد که . . .

دراین بررسی چند تا ازداستان های کتاب را برگزیده ام که هریک گوشه هایی ازدردهای ریشه دار اجتماعی فرهنگی را توضیح می دهد.

نخستین داستان این کتاب « چادر نمازمادر بزرگم »، گفتار ساده و روایتی بس گزنده از مشکلات فرهنگیست. خاله با دریافت اولین حقوق معلمی خود برای مادر بزرگش یک چادرنمازی مشگی هدیه می کند اما او که سخت متعصب و مذهبی ست آن را سرنمی کند براین عقیده است که «استفاده از درآمد زن حرام است». درمجلس روضه خوانی، مادر بزرگ ازروضه خوان دراین باره میپرسد و پس ازتوضیحاتی در رعایت حجاب خانم معلم واینکه ایشان کاملا یک زن مؤمنه است موانع شرعی برطرف وحقوق دریافتی زن طیب وطاهر می شود. «مادربزرگم با خوشحالی چادررا دوخت و داخل سجاده مخصوص خودش گذاشت».

داستان بکارت دومین داستان این دفتر است. خاطره ای از دوازده سالگی نویسنده و دوستانش که چهار نفر همسن و سالند و سنبل دختر روستازاده ای که بعنوان خدمتکار و برای نگهداری طفل صاحبخانه با آن هاست. درآن جمع، روزی مهرنازدرباره بکارت می پرسد: «گفتم نمیدانم این حرف را از کجا درآورده ای؟ گفت ازمجلۀ جوانان. مامانم داشت مجلۀ جوانان می خواهد و من آنجا دیدم. پریناز پرسید «خوردنی که نیست؟» مهرناز گفت : نه «پسری داشت پاره اش می کرد و خودش هم مثل اینکه پرده بود. مامانم به اتاق برگشت و نتوانستم بقیه اش را بخوانم. بعد از مامانم پرسیدم جواب داد که زیاد حرف نزن. چقدر پررو شده ای دخترها این حرف ها را نمی زنند». به پیشنهاد یکی میخواهند ازمادر نویسنده بپرسند مهرناز گفت: « کارخطرناکی است نگوئید تا تنبیه نشویم». این بحث درجلسۀ کودکانه آن جمع ادامه پیدا می کند. تا اینکه سنبل همان دختر روستایی پرده هارا کنار می زند و موضوع (قیزلیق) دختربودن را برای ان عده آشکار می کند: « در روستای ما به بکارت «قیزلیق» می گویند. این قیزلیق چیز بسیار مهمی است که هردختری به خانه شوهر می رود با خودش همراه می برد و اگردختری قیزلیق را با خودش همراه نبرد شب عروسی خانواده داماد اورا سوار الاغ می کنند و روی سرش گونی یا چوال می اندازند اول توی کوچه ها می گردانند وبعد به خانۀ پدرش می فرستادند. گفتم بعد ازآن چه می شود؟ گفت مادر بزرگم تعریف می کرد که قدیمترها چنین دختری به دست پدر یا برادرش کشته می شد اما حالا ژاندارم ها همه جا هستند وکسی اجازه آدم کشتن ندارد». وسپس در خانه ماندن و با بی آبروئی زیستن این دختر خبرهای وحشتناکی روایت می کند. ولی دخترها هنوز متوجه اصل بکارت نشده پریناز ساده دلانه می گوید: «خوب می توانستند اجازه بدهند برود وازخانه پدرش بیاورد حتما یادش رقته» مهناز نیز می پرسد: « جنس این قیزلیق (بکارت) از چی بود؟» و خانم کوچک که «متأسفانه معلم هم بود». خانم بزرگ که از پشت در این حرف ها را شنیده، داد وقال سروصدا راه می اندازد که ای مادران غافل و بی خبر چه نشسته اید که «دخترهای شما به جای قصه گفتن حرف هایی از شوهر و . . . می زنند». بالاخره پریناز جرأت به خرج داده از معلم دبستانی خود البته «یواشکی» می پرسد و خانم معلم با متانت مادرانه سرکلاس درس موضوع را برای دخترها توضیح می دهد و بعد، پیامی پندآمیز برای مادرها می فرستد: «وظیفه ای را که برعهده داشتید انجام ندادید، حد اقل مزاحم آموزش غیرمستقیم من نباشید» . داستان به پایان می رسد. داستانی کوتاه و بسی عبرت آموز از غفلت و نادانی و اسارت درتعصبات خشک بدوی که درخانواده ها رایج بود.

سومین داستان «چرا او که اعتراض کرد سوخت ؟» داستان شرح حال زن شجاعی ست که زورگوئی و کتک زدن شوهرش را بر نمی تابد و برخلاف رسم و رسوم مرد سالاری زمانه قد برافراشته و با این سنت ننگین و شرم آور مقابله و مبارزه می کند . اما بزرگترها اعتراض های او را قبول ندارند و داستان با سخنان کهنه و عوامانۀ رایج که بر سر زبان هاست شروع می شود: «زن وحاضر جوابی؟ زن و مقاومت در مقابل مردش؟ مگر خانه خاله جان است که هرکاری و هر حرفی دلت خواست بزنی؟». او هم پاسخ می دهد با همان لحن و کنایه اما درست ومنطقی : « که خانه شوهرخانه خاله جان نیست خانه مشترک ماست، ما شریک زندگی هستیم نه ارباب رعیت. همانگونه که من اجازۀ بی ادبی و فحاشی ندارم، او هم چنین اجازه ای ندارد. همانگونه که من اجازۀ دست بلند کردن روی او ندارم، او نیز چنین اجازه ای ندارد». گفتگوها ادامه دارد. اما پیداست که هراندازه که سخنان مرد وطرفدارانش، ازسنت و میراث های پوسیدۀ خفت و ننگینی زن حمایت می کنند و به رخ می کشند، زن نیز با همۀ بی پناهی، یک تته دراین مبارزه به درستی، و حفظ منزلت و شخصیت انسانی و به ویژه مقام مادرانۀ خود تلاش می کند و سرسختانه به مقاومت ادامه می دهد. سرانجام کار به طلاق می کشد و زن به خانۀ پدر برمی گردد. نگهداری بچه ها برعهده پدر است و همو مانع دیدار مادر با فرزندانش بوده. مادر از فشار روحی بیمار وخانه نشین می شود. زخم زبان اطرافیان نیز فشار را دو چندان می کند: «ما که گفتیم تحمل کن و حرفمان را گوش نکردی می دانستی که بچه هایت را ازآغوشت می کشند». بچه ها بزرگ شده و دلخوشی مادر آن شده که پنجشنبه هرهفته : «از خانه بیرون بیاید و سرکوچه به انتظار دیدار فرزندانش بایستد».

داستان های شهربانو از گرفتاری های خانوادگی روایت های تلخی دارد. گوشه هایی از تحول و دگرگونی اجتماعی و فاصلۀ حلقه های سنت ومدرنیته را یادآور می شود. دربستر این دگرگویی هاست که روایت های تجربی در جلوه های گوناگون از درون خلوت خانه های مردم باهمه اختلاف های طبقاتی، به ادبیات راه پیدا می کند. همو، أفت های جهل عمومی و پیامدهای پنهان نگه داشتن خیلی از مشکلات جنسی را به باد انتقاد می گیرد، تا این پیام ماندگار که : «آزادی فکر و اندیشۀ عقلانی از آغوش مادر در خانواده ها جان می گیرد وهمگانی می شود» را برساند و با تأکید بر فضیلت انسان، گُسست غُل و زنجیر طاعت و بندگی را یادآور شود.

*
نقد سیاه مشق های یک معلم - دفتر سوّم

2016-07-10

بیوگرافی من

 بیوگرافی من

عزیزیم اولدوزویام

گؤیلرین اولدوزویام

اصلیمی خبر آلسان

من « قیه » نین قیزی یام
*

در شمال غربی ترین قسمت ایران ، در آغوش دو کوه قیه و سبد داغی، شهری بنا شده به نام « ماکو ». در یکی از روزهای سرد پاییزی ، دخترکی خرد در آغوش قیه چشم به دنیا گشود. پدربزرگش نام مادرش را که « شهربانو » بود ، بر این نوزاد تازه از راه رسیده نهاد و علاقه اش به او هر روز بیشتر و بیشتر شد. هر روزی که می گذشت دخترک بیشتر و بیشتر  مورد توجه و علاقه پدربزرگ قرار می گرفت. تا آنجا که پیر روزگار او را مادر خطاب می کرد. کودکی اش در دامنه طبیعت زیبای قیه ، همراه با نوای دلنشین مادربزرگ و قصه هایش سپری شد. پس از هفت سال همراه خانواده به شهر تبریز کوچ کرد وغم غربت دل کوچکش را آزرد. اما کم کم به حال و هوای شهر و مسکن جدید عادت کرد. با تبریز ستارخان و باقرخان پرور انس گرفت. مهربانی و شفقت را از پدر ،  صبر و بردباری را از مادر و استواری و سربلندی را از کوه دوست داشتنی اش « قیه » آموخت. با توجه به شغل شریف پدر و عمو و عموزادگان و دایی و خاله ، تصمیم گرفت پا بر جای پای ایشان گذاشته و در خدمت آموزش و پرورش باشد. آرزو داشت روزی پشت میز خانم معلمش بنشیند و راه او را ادامه دهد و سرانجام به آرزویش رسید.
بعد از رسیدن به این آرزویش بود که روزگار بازی تلخش را با او شروع کرد. زندگی روز به روز چهره ی  تلخ و بی رحم خود را به او نشان داد. تنها تسلی اش دعا هنگام اذان مغرب بود. تنها درخواستش از خدا ، صبر و استواری و مقاومت در مقابل ناملایمات بود. از خدا تا بزرگ شدن و به سر و سامان رسیدن فرزندانش استواری می خواست. خدا صدایش را شنید 
کوچ از وطن، دوری از یار و دیار، دل کندن از دخترکان معصوم و بوی گچ و تخته سیاه مدرسه ،  همچون بی سوادان چشم بر دهان مردم کشور میزبان دوختن ، یکی دیگر از رنج های بی شمار او بود.
اودر مقابل سختی ها و ناگواری ها ،  همچون کوه استوار « قیه » ایستادگی کرد. سرانجام بر فراز قله پر پیچ و خم و غم بار زندگی صعود کرد و خود را بر قله کوه زادگاهش نشسته دید. خود را دختر برحق و حلال زاده ی کوه قیه دانست وتخلص « قایاقیزی » را بر خود نهاد.
اکنون شهربانو باقرموسوی ( قایاقیزی ) بازنشسته آموزش و پرورش است. اوقات فراغتش با نوشتن سیاه مشق ها و اشعارش، جمع آوری آذربایجان بایاتی لاری، آتاسؤزلری، واژه های ترکی آذربایجانی، دستورزبان ترکی آذربایجانی و فارسی ، سپری می شود.  

*

 وبلاک نویسی هستم که مطالبم را در وبلاکهای قایاقیزی می نویسم. این وبلاکها دفاتر سیاه مشق های من با موضوعات مختلف هستند.

حکایتهای شهربانو ... زن متولد ماکو

http://gayagizi.blogspot.com/

*

آموزش دستور زبان فارسی و ترکی آذربایجانی

http://gayagizi3.blogfa.com/

*
شعرلر ترجمه لر

http://gayagizi3.blogspot.com/

*
آذربایجان ماهنی سؤزلری

http://gayagizi5.blogspot.com/

*

 

2016-06-27

وبلاک های من


حدود ده سالی از عمر اینجا یعنی وبلاک زن متولد ماکو ، می گذرد. نمی توانم دل از این وبلاک هایم بکنم.
روزنوشته هایم ، شعرلر – ترجمه لر ، آذربایجان ماهنی سؤزلری ، دستور زبانی که در بلاکفا نوشته ام ، تک تک پست هایشان را دوست دارم. چند روزی که کامپیوترم مشکل داشت و نمی توانستم به اینجاها سر بزنم دلم برایشان تنگ شده بود. اینها همانند کلبه های کوچکی هستند که به من تعلق دارند.      

2016-04-30

دوربین من

 پرورش کرفس از ساقه اش
بعد از پاک کردن کرفس، ریشه را داخل آب قرار می دهیم و پشت پنجره می گذاریم. از لای ساقه های بریده شده، برگهایی جوانه می زنند که تازه و قابل استفاده اند.  
 



2016-01-27

زمستان

زمستان آمد و دارد سپری می شود. دریغ از برفی که آدم برفی درست کنی ، دریغ از کلاس ششمی که گلوله برف بازی کنی و دریغ از دوستانی همچون مهرناز و مهری و مهناز که سرسره بازی کنی .دی گذشت و بهمن آمد و دارد با عجله شب و روز را سرهم می آورد که بگذرد. 
 
 

2016-01-26

امشب دختری مرد


امشب ( 4 بهمن 1394 فروزان) دختری مرد. ساکت و بی سر و صدا.

 

2016-01-11

2016-01-03

محمّدعلی اینانلو

آن قدیمها که غم غربت روح و روانم را ذره ذره می خورد و محو می کرد، محمد علی اینانلو با گشت و گذارش در این سوی و آن سوی آب و خاکم ، تسکین دهنده این غم جانفرسا بود. شعر وطن را با صدای او شنیدم . چقدر زیبا ادا کرد .
انتظار شنیدن خبر درگذشت او را نداشتم. 68 سال سنی نیست که عزرائیل بخواهد عجولانه بالای سرش بایستد و جانش را بگیرد. اما همچنان که از نامش پیداست عزرائیل است و سن و سال نمی شناسد. می آید و می برد.
روحش شاد و مکانش جنت .
برای خانوداه گرامی اش صبر آرزو می کنم.

*