2013-02-28

همین طوری از سر دلتنگی

 به یاد جاده ی تبریز - تهران و یک اتوبوس نوشته که دل از آدمی می برد.
بزن بر سینه ام خنجر
ولی هرگز نمیر مادر 
همین

2013-02-27

زمستان است


آدم برفی دارد آب می شود . یعنی بهار دارد می آید. اما هوا همچنان سرد است.
*

2013-02-14

طفلک قناری

من : چرا در قفس را باز گذاشتی؟ قناری ات از قفس می پرد.  
عطیه : نه نمی تواند بپرد گیسویش را کوتاه کرده ام.  
دختر عطیه : نو رو خدا می بینید. پر پرنده ی بدبخت را قیچی کرده تا نتواند پرواز کند.  
عطیه : نه جان ، نه عزیزم ، من چه کار با پر قناری دارم گیسویش را قیچی کرده ام. از ته دل به این قناری خوشگلم می رسم. بهار و تابستان برایش مریم چمنی جمع می کنم و نوش جان می کند. این قناری پیش من خوشبخت است.  
دختر عطیه : نه مادر جان بیچاره را ناقص کردی و ادعای خوشبختی می کنی؟ می بینید دلم خیلی می سوزد. قناری بیچاره . نمی دانم  وقتی پر ش را قیچی می کرد دردش گرفت یا نه. توی کف دست مامان پر پر می زد.  
عطیه : نه جانم توی دستم گرفته بودم یک کمی ترسید. تازه گیسویش را کوتاه کردم دست و بازویش را که قطع نکردم.
*
از آن روز مدتی می گذرد . اما هر وقت عکس این مریم چمنی را که از باغچه ی خانه ی قدیمی ام گرفته ام می بینم دلم به درد می آید. احساس خوشی ندارم . گویی عطیه قیچی در دست دارد بازوهایم را قطع می کند.

2013-02-08

من و دوست جان و تلویزیون




کلاس هفتم بودم . حدود یک سالی می شد که تلویزیون به شهرمان راه یافته بود. برنامه ها عصر شروع می شد و شب ساعت دوازده خاتمه می یافت. تلویزیون سیاه و سفید پخش می شد.  ما نداشتیم . علت اصلی اش حرام بودنش بود. خانم صلاحی در مجلس روضه خوانی اش گفته بود که در هر خانه ای که تلویزیون باشد نماز باطل است. تازه فرشته های خدا هم از آن خانه می گریزند و الی آخر. اما آقاجمشیدمان از این حرفها باکی نداشت. او از همان افتتاح تلوپزیون یکی خریده بود. تلویزیون او شاوب لورنس بود. از همانهائی که در و پیکر داشتند و آقا جمشیدمان قفلش می کرد و کلید را دست خاله بزرگ می داد. خاله بزرگ هم الحق و الانصاف مهربان و فهمیده بود. اجازه می داد سریال عصر حجر و سرزمین عجایب را نگاه کنیم. موضوع فیلم سرزمین عجایب از این قرار بود که یک هواپیما در فضا راهش را گم می کند و سر از سرزمین عجایب درمی آورد. ساکنین سرزمین عجایب آدمهای بسیا ر بزرگی بودند . به اندازه ای بزرگ که ساکنین هواپیما در کنار آنها به اندازه ی عروسک بودند. آدم بزرگ ها آنها را آدم کوچولو و ساکنین هواپیما آنها را غول یا آدم بزرگ صدا می کردند. حیوانات و گل و گیاه این سرزمین نیز مثل آدمهایش  بزرگ بودند. روزی یکی از آدم کوچولوها توی دام عنکبوت افتاد و دوستانش نتوانستند نجاتش دهند و عنکبوت بی انصاف وبی مروت او را همچون مگس شکار کرد و خورد. یادم می آید آن روز من و دوست جان چقدر غمگین شدیم. اگر خجالت نمی کشیدیم گریه هم می کردیم. 
روزی از روزها گوینده گفت که حالا حبیب برایمان ترانه ای زیبا می خواند و بعد از لحظاتی جوانی لاغر اندام و سیاه چرده و ریشو ، گیتار بدست شروع به خواندن کرد. ترانه ها و اشعارش بر دل نشست. دوست جان می گفت:«  برای مادرش و زنش می خواند. می گویند هر دوشان مرده اند.» بعد دو تائی برای روح مادر و زن حبیب فاتحه می خواندیم.آخر مادربزرگم می گفت :«  برای کسی که مرده و دستش از این دنیا کوتاه شده ، فاتحه خواندن خیلی صواب دارد.» 
دیروز همراه با بارش برف ضبط صوت کوچکم ترانه ی « خرس کوکی یا همان ببار ای برف » را زمزمه می کرد و من به حال و هوای آن قدیمها به دوست جان فکر می کردم. اگر پیشم بود باز دوتائی فاتحه می خواندیم و بعد باهم ببار ای برف را زمزمه می کردیم و خواهر بزرگه سر به سرمان می گذاشت و می گفت :« آه نگاه کنید به صدای دلنوازتان بلبل ها دور پنجره جمع شده اند.» 
یادش به خیر ، من و دوست جان دوستان خوبی برای هم بودیم. حالا او کجاست؟ دلم برایش عجیب تنگ شد.
*