2012-02-03

سر کلاس نویسندگی

من و دوست جدیدم ریتا هفته ای دو روز به کلاس نویسندگی و روزنامه نگاری می رویم. آقا معلم روزهای دوشنبه مان ، نویسنده و محقق مسائل اجتماعی است. موضوعات انشایش آسان است و با علاقه می نویسیم. بعد از خواندن متن مان نیز با تشویق و امیدواری نقاط ضعف و قوت انشایمان را توضیح می دهد. هفته گذشته از ما خواست که به نانوائی یا قهوه سر کوچه مان برویم و قهوه ای خریده و مدتی آنجا بنشینیم و مشتری ها را زیر نظر بگیریم و قصه کوتاهی بنویسیم. به ما اصمینان داد که با همین نگاه کردنها می توانیم قصه ای خواندنی بنویسیم.
حرفهای او « تاکسی نوشت » ناصر غیاثی را به یادم آورد. تاکسی نوشتهای او را خواندم و اگر فرصتی دوباره داشته باشم باز می خوانم.
آقا معلم روزهای پنج شنبه مان ، آدمی عبوس و تندخو است. هر بار که سر کلاس می آید پنج یا شش کلمه را در تخته سیاه می نویسد و از ما می خواهد قصه ای کوتاه با همین کلمات بنویسیم. هفته گذشته روی تخته سیاه نوشت ( آب – ترس – سگ – شلیک – پلیس – دستگیر )
نوشتم : صبح از خانه بیرون آمدم . دیرم شده بود و با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس می رفتم که صدای پارس سگ همسایه را شنیدم. به طرف سگ رفتم و دیدم صاحبش خاتم لوتای پیر روی زمین افتاده است. خیلی ترسیدم چون فکر کردم قاتلی چیزی گلوله ای به طرف او شلیک و زخمی اش کرده ، خواستم به پلیس زنگ بزنم که دیدم نه حال لوتا خانم خوب است و فقط زمین خورده است. از روی زمین بلندش کرده و کمکش کردم که روی نیمکت بنشیند. آب را از داخل کیفم درآوردم و جرعه ای خورد . وقتی مطمئن شدم حالش خوب است ، خداحافظی کرده و به راه خودم ادامه دادم.
آقای معلم بعد از خواندن انشایم اخم کرد و گفت:« خانم این یک قصه بچه گانه است.»
ریتا گفت:« اتفاقا خوب است. بچه ها یاد می گیرند که نسبت به بزرگترها و کمک به آنها بی تفاوت نباشند.»
لورا گفت:« قصه بچه گانه هم هنر می خواهد. قصه خوبی بود. نقاشی پسرم خوب است اگر بخواهی دوتا نقاشی برایش می کشد.»
آقا معلم با اخم گفت:« نه نمی شود. این انشا یک چیزی کم دارد. پس قاتل و جسد و پلیس کو؟»
خلاصه که انشای هیچ کدام از ما را نپسندید و نیم ساعتی وقت داد که بازنویسی کنیم. ریتا و لورا با اشاره از من خواستند که دست به قصه ام نزنم و قصه دیگری بنویسم. صفحه کاغذ سفیدی برداشتم و نوشتم:
صبح از خانه بیرون آمدم. دیرم شده بود و با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس می رفتم که صدای شلیک گلوله ای را شنیدم و پس از آن پارس سگ بینوای خانم همسایه. با عجله خودم را به سگ رساندم. دیدم که خانم همسایه نقش بر زمین افتاده است. با دست شانه اش را تکان دادم و یک لحظه چشمم به شکم خون آلودش افتاد. طفلکی گلوله به شکمش خورده و درجا مرده بود. با ترس و وحشت به پلیس زنگ زدم. کارآگاه مک تئیلا و اورشیو با عجله خود را به محل حادثه رساندند. داشتم برای کارآگاه مک تئیلا جریان را تعریف می کردم که اورشیو جلو آمد و گفت:« خانم محترم شما را به جرم قتل خانم همسایه دستگیر می کنم.»
از ترس زبانم بند آمده و با لکنت گفتم :« من بی گناهم.»
گفت:« اثر انگشت شما را روی شانه خانم همسایه پیدا کردیم.»
می خواستند دستبند به دستانم ببندند که از ترس زهره چاک شدم و همان لحظه جان دادم و مردم.»
بعد از خواندن انشا گره از ابروان آقا معلم باز شد و گفت :« اولش را خوب پیش آمدید . اما آخر قصه تان غم انگیز بود. شما می توانید از ترس غش کنید و بیهوش شوید اما اجازه مردن ندارید. زیرا که شاهد و سرنخ ماجرا هستید. اگر بمیرید قصه ناتمام باقی می ماند. باید زنده بمانید و به کمک پلیس دنبال قاتل بگردید و پیدایش کنید. شما استعداد نوشتن رمان های پلیسی و جنائی را دارید.»
گفتم :« از لطف شما سپاسگزارم اما من ترجیح می دهم غش کنم و بمیرم . کارآگاه تئیلا و اورشیو خودشان قاتل را پیدا می کنند و اگر نیاز به کمک باشد مونک را هم خبر می کنند.» از آقا معلم اصرار بود و از من انکار و از ریتا و لورا و بقیه همکلاسی ها با خنده های
ریز.

No comments: