
2011-12-26
زنگ تفریح - پادری با دومیل

2011-12-21
شب یلدا با حافظ
شب یلدا بر شما مبارک
آتین قمچی له قارداش
داشت تعریف می کرد :« امشب شام دعوتیم.»
گفتم :« خیر باشد ، کجا ؟ شما که شب چله جایی نمی رفتید. اجاقتان در شبهای عزیز روشن و آبگوشتان بار بود؟»
گفت :« نه جانم ، حالا دیگر زمانه عوض شده ، خانواده عروس عمه بزرگه هم خانواده ی ایشان و هم ما را دعوت کرده . امشب خانه نوعروس چیلله لیق می بریم.»
پرسیدم :« چی می برید؟ مثل فلانی و بهمانی یک عالمه تشریفات؟»
خندید و گفت :« نه جانم چه تشریفاتی ، یک سینی مسی تهیه کرده ایم و تازه داماد برای نو عروس پالتو خریده و پدر و مادر داماد هم خوردنی شب یلدا.»
گفتم :« خوردنش با شما و شنیدنش از ما . حالا توی آن سینی مسی چی هست؟:
گفت :« جانیم سنه دئسین ( جان به تو بگوید) چیز زیادی نیست. چوبان آرمانی ( هدیه ی چوپان ) پشمک و مویز و آجیل ، شیرینی و شکلات و انار و یک دانه هندوانه ی ناقابل. والسلام. حالا خداکند هندوانه خوب از آب دربیاید. مال ماها که توش پوچ بود.»
گفتم :« در مورد هندوانه یک مثل خیلی خوبی هست که می گوید بخت کسیلمه میش قارپیزا بنزه ر ( بخت مثل هندوانه قاچ نشده است .) نمی دانی قرمز است یا زرد ، کال است یا رسیده و یا وقتش گذشته »
گفت:« نه جانم این هم مشکلی نیست. هندوانه را خیلی خوشگل بزک کرده اند. حالا خانواده عروس یک چند روزی همین طوری نگه می دارند. تا قاچ کردنش هم خدا کریم است.»
*
آی چیلله چیلله قارداش
آتین قمچی له قارداش
ناغیل ائلیردی کی :« بو گئجه شام قوناغییق.»
سوروشدوم :« خیر اولا ! سیز کی چیلله گئجه سی هئچ بیر یانا گئتمه زدیز؟ عزیز گونلرده اجاغیز یانیب توسکوسو هر یئری باساردی ، شورباز اجاق باشیندا قایناردی ؟ ایندی نه اولوبدور؟»
دئدی :« یوخ جانییییم ! ایندی زمانه ده ییشیلیب دی ! او گونلر گئچمیشده قالیبدی ! ایندی هره اؤز سازین چالیر. عمه خانیمین گلینی گیله دعوتیک. بوگون عمه خانیم گیلنن بیرلیکده گلین ائوینه چیلله لیق خونچاسی آپاراجاییق.»
سوروشدوم :« نه آپاراجاقسیز؟ اونون – بونون کیمی بیرجه عالم تشریفات؟»
دئدی :« یوخ جانیییم ! نه تشریفاتی دیر؟ کیمده نه وار نه آپارسین! بیر میس مئژمئیی تدارک گؤرموشوخ . تازا به ی تازا گلینه بیر پالتو آلیب .آتا – آناسیدا چیلله یئمیشی.»
دئدیم :« هله یئدیغیز ایشدیغیز نوشو جانیز اولسون. دئی گؤروم نه آپاراجاقسیز؟»
دئدی :« جانیم سنه دئسین ! بیر ائله شئی یوخ ! چوبان آرمانی دای! بیر خیرداجا پشمک ، بیر آزجانا میلاخ همن مووز دای ، گویز گیردکانلا پوسته بادام ، سوت شیرنی سینن شوکولات ، نارنان دا قارپیز. والسلام الین گؤتور اوزون یوو. هله آللاه ائله سین قارپیزین ایچی پوش چیخماسین. نئجه ایکی بیزیم کی پوچ چیخدی.»
دئدیم:« قارپیزین اؤزونون بیر مثلی وار دئییرلر کی بخت کسیلمه میش قارپیزا اوخشار . بیلمیرسن کی ایچینده نه وار. قیرمیزی دی ، ساری دی ، کال دی ، ایچی کئچمیشدی.»
دئدی:« یوخ جانییم اونون دا موشکولو یوخدو. قارپیزی ائله گؤزل بئزییبلر کی ایکی گؤز ایستیر باخاسان. هله گلین گیل بیر نئچه گون کسمییب ساخلییاجاقلار اوندان دا سونرا آللاه کریم دی.»
2011-12-19
به بهانه ی مولانا و به یاد عزیزانم
*
اندک اندک جمع مستان می رسند
اندک اندک می پرستان می رسند
دلنوازان نازنازان در رهند
گلعذاران از گلستان می رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می رسند
سر خمش کردم که آمد خالق ، ای
تک بتان با آب دستان می رسند
جمله دامن های پر زر همچو کان
از برای تنگدستان می رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه های نو ز مستان می رسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می رسند
*
این بشکنم ، آن بشکنم
باز آمدم ، باز آمدم ، تاقفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را ، چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل ، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، من چرخ گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای ، مهمان خویشم خوانده ای
گوشم چرا ، مالی اگر ، من گوشه ی نان بشکنم
چون من خراب و مست را ، در خانه ی خود ره دهی
پس می ندانی این قدر ، این بشکنم ، آن بشکنم
گر پاسبتان گوید که هی ، دردم بریزم خون وی
دربان اگر دستم کشد ، من دست دربان بشکنم
نه نه ، منم سرخوان تو ، سرخیل مهمانان تو
جامی دو پر می می کنم ، تا شرم مهمان بشکنم
ای آنکه اندر جان من ، تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ، ترسم که فرمان بشکنم
گر شمس تبریزی مرا ، گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام ، این بشکنم ، آن بشکنم*
2011-12-18
2011-12-12
غلامرضا بروسان و الهام اسلامی
غلامرضا بروسان شاعر مجموعه های شعر « احتمال پرنده را گیج می کند» و « یک بسته سیگار در تبعید» و
روحشان شاد.
غلامرضا بروسان تولد 1352 مشهد – درگذشت 14 آذر 1390
الهام اسلامی تولد 1362 آهی محله – درگذشت 14 آذر 1390
*
غریبی – شعری از غلامرضا بروسان
بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می کنم
که باد را به وحشت می اندازد پجویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده است
زیباترین درخت کاج را حتی
زنان غمگینی احساس می کنم
که بر گوری گمنام مویه می کنند
آه
غربت با من همان کار را می کند
که موریانه با سقف
کاه ماه به کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر می کنم
که مرگ در آن رخ می دهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشه دست تو از هوش می رود
ساعت ده است
و عقربه ها با دو انگشت هفتی را نشان می دهند
که به سمت چپ قلب فرو می افتد
*
شعری از الهام اسلامی – از کتاب دنیا چشم از ما برنمی دارد
سرباز
همسر مرا نکش
او شاعر است ، دنیا را از شعر تهی نکن
سرباز
کودک مرا نکش
کودکان مرگ را ناگوار می دانند
ما خواستار جنگ نبودیم
ما از سکوت پشیمان بودیم
از وبلاک درگذر از لحظه ها
*
اطلاعات و اشعار از لینکهای تادانه در پست : مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است
2011-12-11
این سه زن
شیرین عبادی در سال 2003
وانگاری مالتای پرفسور کنیائی در سال 2004
مسمات تسلیم بیگیم بنگلادشی در سال 2006
*
2011-11-29
به یاد حمید مصدق
درس تمام شد و من و دوست جان ، سراپا غرور و شادی آماده رفتن به روستا شدیم. حالا دیگر هر کدام برای خودمان کسی بودیم. آبجی دوست جان که دانشجوی پزشکی بود ، با دیدن غرور و شادی ما ریشخندی می زد و می گفت :« خوبه که قره معلم هستید. اگر مثل من دکتر می شدید چه می کردید؟ »
دوست جان می گفت:« اه .. اه ... اه ... دکتری دیگر چه شغلی است؟ با هزار مریض و کور و کچل و چلاق سر و کله زدن که نشد شغل . ما به مدرسه می رویم و پشت میز می نشینیم و درس می دهیم و از در و دیوار احترام و عزت بر سرمان می بارد.»
می گفتم :« راست می گویی . تازه وقتی بیمار می میرد. دکتر غصه می خورد از شکستی که خورده. اما معلم شکست نمی خورد. بچه امسال مردود شد سال دیگر در همان کلاس درس می خواند و پایه اش قوی می شود و به کلاس بالاتر می رود.»
آبجی دوست جان در جوابمان می گفت:« دهان گربه به گوشت نمی رسد می گوید پیف پیف بو می دهد. معلم نان و پنیر خور است و دکتر چلو پلو خور. همین طور از سوز دلتان هر چه می خواهد بگوئید. به جای این که سر به سر من بگذارید بروید باشماقچی بازار تا بلکه برای رفتن به روستا گالش پیدا کنید که پاهایتان گلی نشود.»
یادش به خیر چقدر به آبجی دوست جان متلک می گفتیم ، چقدر سربه سرش می گذاشتیم و او می گفت :« من خانم دکتر آینده هستم اما شما چی بیچاره ها . تا دلتان بسوزد.»
تابستان را با هیجان و بی تابی به پایان رساندیم و مهرماه هر کدام روانه روستائی شدیم. روز اول شوکه شدیم. چون از برق و آب آبیاری و حمام و آسفالت خبری نبود. آن وقت بود که قیافه آبجی دوست جان در نظرمان مجسم شد. تازه معنی خنده ها و نیشخندهایش را فهمیدیم. اتاق کاهگلی که تیرهای چوبی سقفش نمایان بود. برای تهیه آب هم باید لب رودخانه می رفتیم. فقط در خانه کدخدا و دو خانه دیگر شیر آب وجود داشت که در هر سه خانه شبانه روز برای بردن آب باز بود.
روز اول به سختی گذشت. غروب دلتنگ شروع شد. ساعتی نگذشته بود که زن جوان زیبائی در اتاق را با مشت کوبید و وارد شد. او گردسوزی در دست داشت . آن را روشن کرد و روی طاقچه گذاشت. خودش را معرفی کرد. او « خانم زر» عروس بزرگ صاحبخانه بود. زنی که دوستم شد و جای خالی دوست جان را در روستا گرفت.
یک هفته گذشت و پنج شنبه که به خانه مان برگشتیم ، پدرم ضبط صوت نویی به من هدیه داد. ضبط صوت برقی و باطری بود. عصر دوست جان هم به دیدنم آمد. او هم از ده رسیده بود. گفت :« دختر می دانی راسته کوچه چه خبر است؟ دست فروشها دارند نوار کاست می فروشند. مثل اینکه می ترسند کمیته بگیرد و سرمایه شان محو شود . خیلی ارزان می فروشند. پاشو برویم چند تایی بخریم. »
با هم به اول راسته کوچه رفتیم. دست فروشها سر و صدا راه انداخته و اجناسشان را تبلیغ می کردند.
گل بئله مالا قویما قالا ، یوبانما ایندی قورتولار. / بیا برای خرید این جنس و نگذار بماند. دیر نکن که تمام می شود.
جلو رفتیم . جوان تا چشمش به مشتری افتاد شروع کرد :« ببین این یعقوب ظروفچی است. چه می خواند محشر است آی اوشاقلار ال اله / آی اوشاقلار ال اله / ال اله وئرین گئدک آرزو گیله / آی بچه دست به دست هم / آی بچه ها دست به دست هم / دست به دست هم بدهید برویم خانه آرزو و اینا
کاست را برداشتیم . هنوز مشورتمان تمام نشده بود که کاستی دیگر باز کرد و گفت:« ببینید این داریوش است. الهی که قربان صدایش بشوم ببینید چه می گوید بوی گندم مال من / هر چی که دارم مال تو / یه وجب خاک مال من / حال کجاشو شنیدید این طرفش محشره می گه برادر جان نمی دونی چه دلتنگم / برادر جان نمی دونی چه غمگینم/ آی طفلکی الهی مادرش براش بمیره حتما برادرشو از دست داده. ببرید گوش کنید.»
دوست جان گفت:« یک کاست شاد بده این ها دل آدم رو می گیره.»
مرد فوری کاستی را داخل ضبط صوتش گذاشت و گفت:« ببینید چه شاد می خواند پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت/ برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت / حتما تا حالا زیارت رفتید دیگر این ترانه مخصوص زیارت مشهد هست. توی اتوبوس گوش می کردیم. این یکی را هم گوش کنید ببینید مرده چقدر با سوز دل می خونه سپیده دم اومد و وقت رفتن / حرفی نداریم ما برای گفتن »
دلم می خواست هر چهار کاست را بگیرم که باز صدای اعتراض دوست جان بلند شد :« نه خیر نمی خواهم اینها هیچ کدام شاد نیستند. »
طفلک فروشنده تلاش می کرد چیزی بفروشد و دوست جان زیر پایش سنگ می انداخت . بالاخره کاستی برداشت و گفت :« ببینیند این افغانیه چقدر شاد می خونه سکینه مست و من مست سکینه / عرق چین سر لخت سکینه/ به قربان در دروازه می شم / صدایت بشنوم استاده می شم.»
دوست جان با شنیدن این ترانه رضایت داد و فروشنده هشت تا نوار کاست به قیمت مناسب به ما فروخت و به خانه برگشتیم. تعطیل آخر هفته تمام شد و نوارکاستها و ضبط صوت و باتری ها را داخل ساک گذاشته به روستا برگشتیم. شب غمگین از غم غربت بعد از شام مختصری خوابیدیم . عصر روز بعد خانم زر با بشقابی حلوا به اتاقم آمد. چائی دم کردم که با هم بخوریم حین صحبت نوار کاستها را هم امتحان کردم نوار افغانی را باز کردم یک طرف نوار
سکینه مست و من مست سکینه / عرق چین سر لخت سکینه / خودم مست سکینه / سرم مست سکینه
یاران و برادران مرا یاد کنید / یا مولا دلتم تنگ آمده / شیشه دلم ای خدا زیر سنگ آمده/ تابوت مرا ز چوب شمشاد کنید/ یا مولا دلم تنگ آمده /
من آمده ام تو را ببینم بروم / جام می دادم چرا بشکستی یار/ به تو گل دادم چرا نگرفتی یار / تخم گل دادم چرا نکشتی یار / یا که برویم می خوریم / شراب ملک ری خوریم / حالا نخوریم کی خوریم
ترانه به اینجا که رسید خانم زر با لهجه قشنگش گفت : « واخسئی! چه پر رو دختره جامشو شکسته ، گلشو هم نگرفته ، طرف داره می گه بیا برویم می خوریم. مگر زن هم می می خورد؟»
یادش به خیر چقدر خندیدیم. خواننده می خواند و صدای خنده بی مزه ما بلند بلند می شد. تا لحظه ای که خواند: « وای باران باران/ شیشه ی پنجره را باران شست / از دل من اما »
ساکت شده به ترانه گوش کردیم. چقدر خوشمان آمد بدون این که بدانیم شاعر این ترانه کیست. آن قدر گوش کرده بودیم که ازبرمان شده بود.
کلمه به کلمه این شعر خاطرات خوش دوستان عزیزی را به یادم می آورد که تنها در آلبوم عکس ها و دفتر یادداشتها و در گوشه ای از دلم جای دارند. مرا به یاد ایامی می اندازد که باران به شیشه اتاقم می خورد و من غرق در عالم رویاها همراه با خواننده شعر را زمزمه می کردم. به یاد دوست جان می افتادم که سالهای سال نزدیکترین دوستم بود بازی بئش داش ، آرادا ووردو ، آنا منی قوردا وئرمه ، دستمال سالدی ، کش ، آیاق جیزیغی . یادش به خیر. فکر می کردم فراموشم کرده اما اخیرا پیامی برایم فرستاده که دلم برایت تنگ شده به شدت . به خودم قول داده ام هر وقت که بیائی در هر سنی که باشیم یک دور آرادا ووردو بازی کنیم. خانم زر که در قصه هایم جای خود را دارد و آبجی دوست جان که دکتر شد و دیگر ندیدمش مثل همه دوستان قدیمی .
امروز به یاد دوست جان ، خانم زر و خاطرات خوش و ناخوش زندگی و به یاد حمید مصدق شعر را دوباره می خوانم .
قسمتهائی از قصیده ی آبی خاکستری سیاه
وای باران باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
چه کسی
من چه می دانستم هیبت باد زمستانی است
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها زآهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
*
و چه رویاهائی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمت ها
که به آسانی یک رشته گذشت
*
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی هاست
من شکوفائی گلهای امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
اندکی صبر
*