یاد آن روزها به خیر ، دو کوچه آن طرف تر دوستی داشتم که اسمش پروانه بود . هر جا هست خدا سلامتش کند . خانمی بسیار باوقار و مهربان بود . به علت اینکه مسیرمان یکی بود اکثر روزها با هم به مدرسه می رفتیم . هنگام بازگشت نیز تقریبن هر روز همدیگر را دم بازارچه می دیدیم و با هم به خانه برمی گشتیم . از راه خانه تا مدرسه دربندی پیچ در پیچ و سپس کوچه پس کوچه ای طولانی را طی کرده و سپس از بازارچه قدیمی که سقف قدیمی و قشنگی دارد و به اصطلاح تبریزیها ، اؤرتولو بازار، است و در پناهش چند دقیقه ای از برف و باران و گرمای آفتاب در امان بودیم ، می گذشتیم و سرانجام به کوچه اصلی مدرسه می رسیدیم . کوچه ای که پنج مدرسه مختلف دخترانه و پسرانه را در دلش جای داده بود . کوچه ای که ساعات معینی از روز سرمه چشمش را از غبار کفش معلمین و دانش آموزان می کرد . در این مسیر با همکاران زیادی آشنا شدم .زیر سایه این همکاران عزیز و با تجربه مشکل آموزشی نبود که حل نشود . یادم می آید بعد از فروپاشی شوروی سابق مشکل تدریس همسایه های شمالی ایران را داشتیم . از دبیر جغرافیای دبیرستان سوالی کردیم و او یک روز از ما فرصت خواست و فردای آن روز در حالی که یک دسته پلی کپی در دست داشت به مدرسه ما آمد و گفت که در مورد همسایه های جدید ایران مطالبی نوشته و تایپ کرده و اگر باز سوالی داشته باشیم می توانیم با ایشان در میان بگذاریم . الله هئچ بنده سینی جهنم ده ده کیمسه سیز ائله مه سین خدا هیچ بنده ای را ، در جهنم هم بی کس نگذارد . از او تشکر کردیم و وقتی دید تعارف و قدردانی ما از حد گذشت گفت : من کاری نکردم و هروقت بخواهید در خدمت حاضرم . روزی خواهد رسید که من از شما کمک بخواهم . ال الی یووار ، ال ده دؤنه ر اوزی یووار دست دست را می شوید ، دست هم برمی گردد رو را می شوید)این پروانه ما همسری به نام اکبر داشت . این خانمهای عزیز تبریز همراه اسم همسرشان آقا هم می گذارند و او هم اکبر آقا صدایش می کرد . روزی گفتم : پروانه جان همین که این شوهرها آقا هستند و بدتر از همه بیشترشان آقا بالاسر هم هستند کافی است .این آقا را حذفش کن . او در جوابم گفت ای بی انصاف این حرفت در مورد اکبر آقای من صدق نمی کند . او آقای دل من است . هست و نیست من است . بعد شروع کرد برای من بایاتی گفتن . بعضی از ابیات را هم حذف و اضافه کرد و گفت :
باشینا دؤنوم دؤنده ریم /دور سر یار بگردم
یاری مکه یه گؤنده ریم / به مکه بفرستم
او مندن اوز دؤندرسه / اگراو هم از من رویش را بگرداند
من نئجه اوز دؤنده ریم / من چگونه از او رو برگردانم
*
*
قیزیل آلما آلارام / سیب طلا را می خرم
جیب لرینه قویارام / اخل جیبهایش می گذارم
کربلایا گؤنده ریب / به کربلا می فرستمش
یاری یولا سالارام / یارمو بدرقه اش می کنم
*
*
قوزو قوربان که سره م / گوساله قربانش می کنم
باشینا من دؤنه ره م / دور سرش می گردم
بیردیقه کوسوب گئتسه / اگر یک دقیق قهر کند و برود
حسرتینده ن اؤله ره م / از حسرتش می میرم
*
*
آنها هیجده سال پیش ازدواج کرده بودند و هنوز بچه دار نشده بودند . بعد از سه بار عمل جراحی پزشک معالج به پروانه گفته بود که او نمی تواند معالجه شود و هیچ گاه بچه دار نخواهند شد . او هرگز از بد روزگار و حسرت فرزند شکایت نمی کرد و می گفت : اکبرآقا مرا برای خودم دوست دارد و بچه برایش مهم نیست . خودش قسم خورده است .روزی از همان روزها ، صبح که به مدرسه می رفتم ، پروانه را ندیدم . موقع بازگشت به خانه هم دم بازار نایستاده بود . عصر به خانه شان زنگ زدم ، اکبر آقا گفت : پروانه خانم خانه باباش میهمان است وقتی برگشت می گویم که شما زنگ زده بودید . تعجب کردم . او هیچ کجا بدون اکبرآقایش نمی رفت . حتمن خبری شده است .روز بعد که به مدرسه شان زنگ زدم ، مدیر گفت که او سه روز مرخصی گرفته است . سه روز گذشت و بالاخره پروانه را موقع بازگشت به خانه دم بازار دیدم . از بازار که رد شدیم گفت : باید ازت جدا شوم . به خانه پدرم می روم . حال را جویا شدم و او لبخندی زد و در جوابم گفت : آدام چوخ بیلر آز دانیشار آدم باید زیاد بداند و کم حرف بزند . اما من دست بردار نبودم و سوال پیچش کردم . او نمی توانست از من پنهان کند باید می گفت ماجرا از چه قرار است . گفت : خانه اکبرآقا را ترک کردم . او بچه می خواهد و هوس کنیزی به سرش زده که بیاید و کلفتی خانه مان را بکند و بچه بزاید و من همان پروانه همیشگی او باقی بمانم . آخرین حرفش این است که من بخواهم یا نخواهم به دادگاه مراجعه کرده است و بقینن اجازه ازدواج مجدد خواهد گرفت . او حق دارد بچه داشته باشد و من حق دارم طلاق بگیرم . بر سر این موضوع حدود یک سال است که در خانه مان ، چه کمه یاخام ییرتیلدی( کشمکش ) داریم .از هم خداحافظی کردیم و هر کدام به راه خود ادامه دادیم . من گیج شده بودم . عقلم کار نمی کرد . چگونه آرزوی فرزند می تواند این عاشق و معشوق دیرین را به جان هم بیاندازد ؟ نمی توانستم این درد عمیق پروانه را در دلم هضم کنم . من از دل آکبرآقا خبر نداشتم اما پروانه را می شناختم که چگونه دور سر اکبرآقایش می گردد .درگیری و ماجرای طلاق آنها دو سال طول کشید و سرانجام پروانه گفت : حکم طلاق صادر شد . قاضی و وکیل و ریش سفیدان و همه حق را به اکبرآقا دادند گفتند که این حق مسلم اوست بچه دار شود . من که اعتراضی ندارم ، بر پدر شاکی لعنت . به همان اندازه که پدرشدن حق مسام اوست ، طلاق هم حق مسلم من است . انها از من می خواستند اجازه قانونی به اکبرآقا بدهم تا به من خیانت کند ، آن هم جلو چشم من ! در خانه من ! این مردها به سرشان زده است .اکبرآقا ازدواج کرد و صاحب سه بچه قد و نیم قد شد . او هر وقت که مرا می دید احوال پروانه را می پرسید و من از خوب و خوش بودنش خبر می دادم . روزی صبرم تمام شد و در جواب احوالپرسی اش گفتم : چرا حال او را می پرسی تو که عشقت را فدای بچه کردی .چگونه به خودت اجازه می دهی حالش را بپرسی و اسمش را بر زبان بیاوری ؟ حالا که خوشبخت شدی .آنچه که او نتوانست به تو بدهد حالا سه تا سه تا داری . برو نازشان را بکش . چه کار به حال پروانه داری ؟گفت : پروانه را دوست داشتم و هنوز هم دوستش دارم . فقط دلم بچه می خواست . بچه هایم را خیلی دوست دارم . اما در این سن و سال وقتی خسته به خانه برمی گردم به جای استراحت باید ناز آنها را بکشم . برای کشیدن ناز بچه ها و گشتن دور سرشان خود را پیر احساس می کنم از کجا معلوم برای دیدن دوران نوجوانی وجوانیشان که احتیاج بیشتری به پدر دارند عمرم کفاف بدهد یا نه . بیشتر وقتها دلم برای عصرهائی که خسته از سر کار برمی گشتم و پروانه غذای گرم و چای تازه دم برایم می آورد وکنار او پاهایم را دراز کردهو تلویزیون تماشا می کردم ، تنگ می شود .پروانه در خانه پدر ماندگار شد و طبق معمول تقریبن هر روز دم بازارچه همدیگر را می دیدیم و از دلش خبر داشتم می دانستم که هنوز هم عاشق اکبراقایش است . از طرفی دوستش داشت و از طرف دیگر به قول خودش نمیتوانست آنچه را که دوست دارد با دیگری قسمت کند و تصمیم قطعی خودش را گرفته بود . بعضی وقتها هم بین راه برایم از بایاتیهایش می خواند …
.او دا منی یاندیردی / آن هم مرا سوزاند
بودا منی یاندیردی / این هم مرا سوزاند
اؤزومو سویا آتدیم / خودم را به آب انداختم
سودا منی یاندیردی / آب هم مرا سوزاند
*
*
عاشیقم دئ نئینییم ؟ / من عاشقم بگو چه کنم ؟
نئجه گئجه ائیلییم ؟ / شب را چگونه سر کنم ؟
سن من سیز دولانیرسان / تو بدون من سر می کنی
من آخی سن سیز نئینییم ؟ / من آخر بدون تو چه کنم ؟
*
*
من عاشیقم یانار سوز / من عاشقم می سوزد سخن
اودلانار سوز یانار سوز / آتش می گیرد ، می سوزد
سخنآهیم داغلارا دوشوب / آتش آهم به کوهها افتاده
دورون قاچین یانارسوز / برخیزید و فرار کنید می سوزید از آتش آهم
*
آی چیخدی اینجه قالدی / ماه در آمد و هلال ماند
*
آی چیخدی اینجه قالدی / ماه در آمد و هلال ماند
گؤزوم دالینجا قالدی / چشمم به راهت ماند
سن سیز بو پولاد جانیم / این جان همانند پولاد من بی تو
گؤر نئجه اینجه قالدی ؟ / ببین چگونه ضعیف و لاغر ماند؟
*
*