شب یلداست و درازترین شب. هوای
کودکی به سرم زده. دلم می خواهد از شاخه های کوتاه و بلند درخت انار خانه پدری
اناری بچینم به رنگ صفای پدر و به طعم دستان پرمهر مادر دوست دارم هندوانه ای
قاچ کنم به شیرینی شیرین زبانیهای برادر. دلم می خواهد امشب هفت هشت ساله شوم.
مادر پتوی سربازی را پهن کند و اهل خانه دور پتو بنشینیم و مادرم یک پاکت تخمه
آفتابگردان بیاورد و به هر کدام از ما یک مشت کوچک تخمه بدهد و داداش یوسف و دائی
وسطی و داداش بزرگه و آبجی بزرگه و ... و ... با هم مسابقه
بدهند. تخمه بشکنند و پوستش را با نوک زبان به همدیگر پرتاب کنند و حوصله اورقیه
آنا سر برود و داد بزند :« آرتا گله
سیز بالا آرتا گله
سیز ؟ زیاد بشوید بچه ها زیاد بشوید ( یعنی چشم بد از شماها دور) اتاق
پوست تخمه شد. » مادر جواب بدهد:« خوب یک شب است دیگر بگذار کیف کنند یک شب که
هزار شب نمی شود.» آنگاه اورقیه آنا قصه تکراری آمدنم را بگوید که هوا بسیار سرد
بود و قابله دیر کرده بود. کوساها بی خیال سرما در کوچه نمایش راه انداخته و مردم
را دور خود جمع کرده بودند.» بعد شروع به خواندن بایاتی بکند و سوزن در آب
بیاندازد و بچه ها آرزوهایشان را بگویند. لذت آخر شب یلدا هم پشمک باشد. پشمکی که
داداش یوسف و دائی وسطی شلوغش کنند. هم بخورندو هم برای خودشان ریش و سبیل درست
کنند و پیرمردانی حسابی و خوشمزه شوند .حافظ شیرین سخن هم ،
برایمان شعر بسراید:
*
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل به ما دیدی چه ها کرد
از آن رنگ و رخم خون در دل انداخت
در این گلشن به خارم مبتلا کرد
به هر سو بلبل بیدل در افغان
تنعم در میان باد صبا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
خوشش بادا نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
وفا از خواجگان ملک با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد
یادش به خیر که ان قدیمها، زندگی شیرینی خاصی داشت.
یلدایتان شیرین تر از پشمک