پدر معلم بود و مادر خانه دار. پدر با کار روزانه مخارج زندگی خانواده پر جمعیت را تامین می کرد و مادر(گونلری اوج – اوجا دویونلوردو) با سر هم کردن دقیقه ها و ساعتها و روزها و هفته ها و با صرفه جویی، شکم اهل خانه را سیر می کرد. تابستان با برکتِ گیاهانِ مختلف، به هر شکلی بود سپری می شد. لوبیا سبز و کدو و بادمجان و سبزی خوردنی و میوه های مختلف و مناسب هر ماه، فراوان و در دسترس بودند. امّا امان از زمستان که با شلاقی از یخ از راه می رسید و با سرما و قناعت، بر سر و صورت اهالی می کوبید. خرید نفت نیازی به کوپن نداشت. نفت فروش سر کوچه مثل بقیّه ی دکانها همیشه باز و نفت آماده فروش بود. امّا دریغ از پول کافی. حلبی بیست ریال ، این بیست ریالِ مادرمرده باید توی جیب باشد تا بنده خدا بتواند نفت بخرد. سرما داخل اتاقهای بزرگ و تودرتوی خانه ها بیداد می کرد. اواخر پاییز، پدر بخاری نفتی را روبراه می کرد. مادر روزها بخاری را روشن می کرد و بعد از بازگشت از مدرسه، دور بخاری می نشستیم و خود را گرم می کردیم. شبها به هدف صرفه جویی، بخاری را خاموش می کرد و همگی با یک لحاف و یک پتو می خوابیدیم.صبح ها مادر زودتر از ما بیدار می شد. هم سماور و هم بخاری را روشن می کرد. دستشویی و حمام و آشپزخانه ها سرد بود. در آن هوای سرد و یخ زده رفتن به توالت گوشه حیاط خود حکایتی دیگر داشت. دلت می خواست نخوری و ننوشی تا به توالت هم نیازی نداشته باشی. حالا از شست و شوی دست و صورت نگو. دست و رویمان را با آب سرد می شستیم و دندانهایمان را که مسواک می زدیم، دندانها از سرما و آب سرد به هم می خورد. بعد از صبحانه راهی مدرسه می شدیم. مادر می ماند و کارهای خانه. او بعد از جارو و تمیز کردن اتاق، به آشپزخانه می رفت. زیرزمین بزرگِ خانه مان آشپزخانه بود. سرد و بدون روشنائی کامل و یک چراغ خوراک پزیِ نفتی که لاک پشت وار، آب یا غذا را می جوشانید. در آن زیرزمین سرد، کوبیدن گوشت برای پخت کوفته تبریزی و آماده کردن و سرخ کردن کتلت دمار از روزگار مادر درمی آورد. طفلک برای شستن ظرف و لباس، آب گرم می کرد. بعد از چنگزدن با آب گرم و پودر رختشوئی، با آب سرد آب می کشید. دستهای سرخ و تاول زده ی مادرم را هرگز فراموش نمی کنم.
زنگ انشا خانم معلم انشا می گفت. از همان انشاهای همیشگی: علم بهتر است یا ثروت ؟
انشا را چنین نوشتم خانم معلم عزیز ما از من خواسته است که ..... البته که ثروت بهتر است. ثروت یعنی پول و اگر پول داشته باشیم می توانیم همه چیز بخریم. پالتو و کت و کلاه و ... بخریم و بپوشیم تا سردمان نشود. از ساندویجی یک عدد کامل ساندویچ بخریم و بخوریم و کاملا سیر شویم. هر روز چوبی و لواشک بخریم. هر وقت مداد و پاک کن مان خراب یا تمام شد فوری یکی دیگر بخریم. اصلا یک عالمه مداد و دفتر و مدادپاک کن و روبان سر و خط کش بخریم و خانه بگذاریم تا دیگر نگران تمام شدنشان نباشیم.
حتی می توانیم پول بدهیم و از مغازه کارنامه قبولی بخریم و محتاج نمره خانم معلم نباشیم.
به این جمله که رسیدم صدای خانم معلم بلند شد: تنبل بی شعور این چه انشائی است که نوشتی؟ همه می دانند که علم بهتر است.
بعد رو به بچه ها کرد و پرسید: بچه ها علم بهتر است یا ثروت ؟
بچه ها که مثل من از معلم حساب می بردند یک صدا پاسخ دادند: علم
آنگاه به امر خانم معلم جلو میز ایشان رفتم و کف دستهایم را باز کردم و خانم معلم دو تا خط کش بر کف دستهایم زد و از بچه ها خواست برایم تنبل بکشند و آنها هم دسته جمعی فریاد کشیدند. تنبل، تنبل، تنبل
و من گریه کردم و سر جایم نشستم.
این بود انشای من، شاد باد آموزگار من.
*
راستی گفته باشم که آن قدیمها دانش آموزان روبان بر سر می بستند و روبان هر کلاسی رنگ مخصوص خود را داشت.
ساندویچ برای ما بچّه ها گران بود و من و دوست جان دو ریال به ساندویچ فروش می دادیم و یک ساندویچ می گرفتیم و از او می خواستیم که بین ما به طور مساوی تقسیم کند. به این ترتیب هر کدام نصف ساندویچ می خوردیم و از مزه اش لذت می بردیم. البته نان ساندویچها هم کوچک بود.
*
No comments:
Post a Comment