2021-11-30

بهرام گور

 نظامی در هفت پیکرش می فرماید: یزدگرد، پدرِ بهرام گور، پادشاهی ستمگر بود. او پادشاهی تند و تیز بود و از سر جور خون های زیادی ریخت و به همین دلیل کسی به فرزندش آفرین نمی گوید.
چون یزدگرد درگذشت، بزرگان کشور دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند که از نژاد او کسی را به پادشاهی نرسانند. بدین سبب،  سعی کردند مرگ پدر را از پسر پنهان نگاه دارند. اما از آنجا که گون همیشه بولوت آلتیندا قالماز ( آفتاب همیشه زیر ابر نمی ماند. ) بهرام از مرگ پدر باخبر شد و در جواب نامه ی پادشاه جدید ایران این چنین پاسخ داد:
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خردپرور
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ می زاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
*


2021-11-21

نظامی در هفت پیکرش می فرماید:

پادشه آتشی است کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگور است
درنپیچد دران کز او دور است
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
*
پادشاه همچون آتشی است که باید از دور به تماشایش بنشینی. اگر به او نزدیک شوی، در امان نخواهی بود. آتش او همچون گلی است پر گوهرکه اگر به این گل نزدیک شوی و در آغوش بکشی، خارش به تن ات فرو می رود. پادشاه به تاک انگوری می ماند که تا زمانی که از او فاصله داری،  ضرری به تو نمی رسد. اما اگر نزدیکش شوی و از سر دوستی دورت بپیچد، ریشه و بارت را خشک می کنند.
*
نعمان، سمنارِ بنّا را از بالای همان دژی که سمنار ساخته بود پایین انداخت که مبادا قصری بهتر از قصر« خورنق» بسازد.

 

2021-11-08

ایران درّودی

 

نقّاشِ سرشناسِ ایرانی بود. استادِ دانشگاه در رشته هنر بود. کارگردان و نویسنده و منتقد ادبی هم بود. از پیشگامان نقّاشی معاصر ایران بود. خدا این همه زیبائی را یکجا به او بخشیده بود و من در شگفتم از مادراندش ( نامادری) او او را زشت می پنداشت.
ایران درّودی هفتم آبان سال 1400، پس از 85 سال زندگی پربار، دار فانی را وداع گفت. چقدر متاسفم که این هنرمند عزیز را دیر شناختم. به قول کریمی مراغه ای که می گوید:
ساغلیغیمدا منی یاد ائت اخوی

من اؤلندن سورا جیرما یخه وی

2021-11-07

گفتگو در شعر شعرا

 گفتم عشقت قرابت و خویش منست
غم نیست غم از دل بداندیش منست
گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی
گستاخ مینداز گرو پیش منست
مولانا
*

گفتم : صنما لاله رخا دلدارا
در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا : که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
ابوسعید ابی الخیر
*
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا
شادی همه لطیفه گویان صلوات
حافظ
*
گفتم شب مهتاب بیا، نازکنان گفت

آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
مهدی سهیلی

*
گفتم که دل از تو بوسه ای خواهان است
گفتا که بهای بوسۀ من جان است
دل آمد و در پهلی جان زد انگشت
یعنی که به من بیع بکن کارزان است
عائشۀ سمرقندی
*
زاغی می گفت اگر بمیرد شهباز

من جای کنم بدست شاهان از ناز
بلبل بشنید وگفت کای بندهٔ آز
رو لاف مزن با وزغ وموش بساز
ملک الشعرای بهار
*
گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است

گفتا که بهای بوسهٔ من جان است
عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع جان ارزان است
مهستی گنجوی
*
گفتم نظری که عمر من فاسد شد

گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد
گفتم بوسی به جان دهی گفت برو
بازار لب من اینچنین کاسد شد
مهستی گنجوی
*

گفتم: دلت ار با من شیداست بگو

گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه دیده‌ای درو؟ راست بگو
اوحدی مراغه ای
*
یاد تو هست در دل ، هر چند که از تو دورم
با طعنه گفت : دانم ای عاشق صبورم
گفتم : دلم شکستی. گفتا : برو که رستی
گفتم : مکن خدا را ، مشکن دگر غرورم
گفتا که صبر بایید تا اخترت برآید
عنقای بی نشانم ، الماس کوه نورم
گفتم دگر ندانم ، پیش تو بی زبانم
افکنده عشق بی باک اینگونه در تنورم
ظاهر حسینی هروی
*
گفتی اگر از کوی خود، روزی تو را گویم : «برو»؟
گفتم که صد سال دگر، امروز و فردا می کنم
سیمین بهبهانی
*
گفتی برو! گفتم که میمانم نگفتم؟

گفتی چرا؟ گفتم نمیدانم نگفتم؟
گفتی خرابم میشوی گفتی ،نگفتی؟
گفتم چه میدانی که ویرانم نگفتم؟
مجتبی سپید
*
گفتم که: اگر چه آفت جان منی
جان پیش کشم تو را که جانان منی
گفتا که: اگر بندۀ فرمان منی
آن دگران مباش، چون زآن منی
فخرالدین عراقی
*
گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران
در دیدۀ من خواب و شب هجر تو، نئیهات
سحاب اصفهانی
*

 

شب در شعر شاعران

 شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نگاه تو به من می رسد از دور
فریدون مشیری
*
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
رهی معیری
*
امشب شب هجران و وداع و دوریست
فردا دل را بدین سبب رنجوریست
ای دل تو همی سوز تو را فرمانست
وای دیده تو خون‌گری تو را دستوریست
مهستی گنجوی
*
من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب محرم رازم بود
چون بار شب به روی پرم می ریخت
تنها به خواب مرگ نیازم بود
نادر نادرپور
*

آنشب که مرا ز وصلت ای مه رنگست
بالای شبم کوته و پهنا تنگست
و آنشب که ترا با من مسکین جنگست
شب کور و خروس گنک و پروین لنگست
ابوسعید ابی الخیر
*
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت
حافظ
*
امشب همه شب ز هجر نالان بودم

با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی
کامشب همه شب به خویش گریان بودم
وحشی
*
امشب ز فراق دوست خوابم نبرد

هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد
از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد
ملک الشعرای بهار
*
شبی نالم شبی شبگیر نالم

ز جور یار و چرخ پیر نالم
گهی همچون پلنگ تیر خورده
گهی چون شیر در زنجیر نالم
بابا طاهر
*
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
شهریار
*

هستیم به امید تو چون دوش امشب
برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زان گونه که دوش در دلم بودی تو
یارب! که ببینمت در آغوش امشب
اوحدی مراغه ای
*
شب است وقت خواب ای دل خدا را
مکن زین بیشتر آزارم امشب
ز سوز اشک و آه آتشینت
مسوزان این تن تب دارم امشب
پروین معتمد ریاضی
*
شب تاریک و سنگستان و مو مست

قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
باباطاهر عریان
*

به خاموشی شکستم نغمۀ دل در گلو امشب
به اشکی خواستم شویم ز خاطر یاد او امشب
کجائی ای می روشنگر از این غم خلاصم کن
امان ده در کنار خود مرا زین فتنه جو امشب
پروین دولت آبادی
*
دیشب چو فروغ آرزو ای دوست
دیدار تو در دلم چو محشر کرد
از دیده نگاه آرزومندت
امید مرا به تو فزونتر کرد
عادل دخت خلعتبری
*
امشب ز فراق دوست خوابم نبرد

هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد
از بس که دو دیده آب حسرت بارد
بیدار نشسته‌ام که آبم نبرد
ملک الشعرای بهار
*

سوز عشق تو مرا داده به کف ساز امشب
تا که از پرده برون افکندم راز امشب
شمع رخساره برافروز که پروانه جان
از سر شوق کند گرد تو پرواز امشب
منصوره اتابکی( زهره )
*
امشب ز غمت ای بت آشوبگر من
آتش ز دلم خیزد و آه از جگر من
چشمان تو و آن نگه شیطنت آمیز
بگذاشته تا این دل شب سر به سر من
سیمین بهبهانی
*
شب نیست که دیده از غمت تر نکنم
دامان و کنار پر ز گوهر نکنم
در مردم این دیار چون نیست وفا
« شهدخت» بر آنم که شوهر نکنم
شاهدخت ملایری
*
بیا ساقی به دادم رس به چشم مست یار امشب
که سخت افتاده ام در دام هجرش بیقرار امشب
دو چشمم جام و اشکم می از این بهتر چه می خواهی
حریفان را صلا در ده به بزم اشکبار امشب
طلعت بصّاری
*
دیشب همه شب ای به غمت جانم شاد
بدگویانت که هیچشان نیک مباد
از عهد بدت حکایتی می گفتند
وآنگاه دلم نیز گواهی می داد
عائشه سمرقندی
*
گر شب نبود و تیرگی رازپوش او
هرگز سپیده این همه نور و حلا نداشت
میمنت ذوالقدر
*
امشب به روی آسمان درهای دل وا می کنم
زین خاکدان دل می کنم رو سوی بالا می کنم
یا مرغ دل را زین قفس یک لحظه می دارم رها
یا بهر این بی خانمان کاشانه پیدا می کنم
شاداب وجدی( شادی)
*
تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
سیاوش کسرایی
*
چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟
حسین منزوی

*
شب آمد تا شب وصلم دهد یاد
دهد خاک وجودم جمله بر باد
یقسن مس سوخت فایز زآتش دل
نمی کردش گر آب دیده امداد
فایز دشتستانی
*
باز امشب آتش شوق تو داغم کرده است
بادۀ عشق تو از نو در ایاغم کرده است
زیب النسا خاتون ( مخفی)
*
شب لیل و زمستان است امشب
بهار از نو گلستان است امشب
کبابی از دل « باقر» بسازید
که سرو ناز مهمان است امشب
باقر لارستانی