2024-07-23

پیرزن

مرگ من روزی فراخواهد رسید

صبح ها که، پنجره را باز می کنم، پیرزن با موهای سفید و آراسته، با سر سلام می دهد. او عادت دارد که هر روز صبح، یک مشت نان خشک، از پنجرۀ اتاقش بیرون بریزد و کبوترها و کلاغهای گرسنه را که به سرعت از پشت بام خانه ها پایین می آیند و با ولع نان ها را به منقار گرفته و می خورند، تماشا کند. سپس بعد از صرف صبحانه، روی صندلی راحت اش در گوشه ای از بالکن بنشید و چای یا قهوه اش را بنوشد. گاهی اوقات همسایۀ بغل دستی اش که او نیز پیرزنی فرتوت و لاغر با پشتی خمیده است، می آید و کنارش می نشیند و با هم گرم گفتگو می شوند، آن هم با صدائی بسیار بلند. معلوم است که پیری، تاثیرش را بر گوشهای شان گذاشته است.
دو سه ماهی است که دیگر، کرکرۀ پنجره اش را بالا نمی کشد. دیگر کلاغها و کبوترهای گرسنه، منتظرش نیستند. آنها به نبودنش عادت کردند. فکر کردم که یا راهی خانۀ سالمندان شده ست و یا ( همچنان که آرزو داشت آخر عمرش را در خانۀ پسرش و کنارنوه هایش سپری کند) خانۀ پسرش رفته است.
امروز که پنجره را باز کردم، پنجره هایش را باز دیدم. بدون پرده و کرکره. خانه خالی بود و کارگر و نثاش سرگرم کار بودند. کنجکاو شده و سبب را پرسیدم. پیرزن چند ماه پیش درگذشته است و دارند خانه را برای مستاجر بعدی آماده می کنند.
وقتی خبر مرگ کسی را می شنوم، بی اختیار سری به وسایل مورد علاقه ام در خانه می زنم.( به گل و کتاب و لباش و …) به خود می گویم روزی هم فرا خواهد رسید که بیایند و خانه ام را خالی کرده و برای مستاجر بعدی آماده کنند. راستی در این مسافرخانه، این همه قیل و قال برای چه؟ تقلب و غضب و جمع پول و مال برای چه؟ وقتی همه رفتنی هستیم، حمل و نگهداری از این همه بار برای چه؟

سو گلر آخار گئدر
ور یانی ییخار گئدر
دونیا بیر پنجره دی
هر گلن باخار گئدر 

 

2024-07-22

(Charmed – Zauberhafte Hexen )

جادوگران جذاب
 

ما بودیم و غم غربت، تنهائی و بی کسی و شنبه و یکشنبه های بی روح، زمستانی بی رحم و رختخوابی سرد. تشکی ابری و لحافی نازک. بالشی بدون متکا، چائی بدون قند، نانکی بدون کنجد. بقیه روزهای هفته، بچه ها به مدرسه می رفتند و من راهی کلاس زبان می شدم. خبری از سر و صدای دانش آموزانِ شلوغ و همکاران، نبود. من بودم و معلم زبان، من بودم و همکلاسی های بی مزه روس و تعداد انگشت شماری ترکیه ای.
روز، یکی از روزهای دلگیرِ شنبه بود. بعد از ناهار روی مبل دراز کشیدم به هدف چرتی و دقایقی خلاص از این دنیای واقعی. اما دریغ از خوابی و آسایشی. غرق در دنیای خودم در آرزوی جنّی بودم که از چراغ جادو بیرون بیاید و آرزویم را برآورده کند که صدای دخترجان، به خودم آورد. او گفت:« مامان جان نیم ساعت دیگر تلویزیون سریال خیلی قشنگی پخش خواهد کرد. فانتزی و رویائی و جادوئی.)
گفتم:« کنجکاو شدم چه سریالی است؟ موضوعش چیست؟»
گفت:« سه خواهرند که هر کدام جداگانه دارای قدرت جادوئی هستند و دست به دست هم کارهای خارق العاده ای انجام می دهند.»
با علاقه تلویزیون را باز کرده و منتظر سریال شدیم.
شانن دوهرتی ( در نقش خواهر بزرگتر پرو دِنت هَلیوِل)، هِلی مِری کُمب ( در نقش خواهر وسطی پایپا) و آلیسا میلانو ( در نقش خواهر کوچک فیبی) و برایان کراوز ( در نقش لیو، نگهبان روشنائی که وظیفه اش مواظبت از سه خواهر در مقابل شیاطین بود) حکایت سه خواهر که در خانه مادربزرگ زندگی می کنند. قسمت اول را که دیدم، مشتری ثابت سریال شدم. هر قسمت، داستان جداگانه و مهیجی داشت.
روزی رویاهایم را از دنیای حقیقی و تلخ خویش رها کرده و وارد خانه سه خواهر شدم. آنجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفت. آن روز خواهرها از من مراقبت کردند. داشتیم بیرون قدم می زدیم که آقای شوهر را با معشوقه اش، در رستوران دیدم. داشتند طبق معمول پیتزا با شراب می خوردند. وارد رستوران شده و هر دو را به باد کتک گرفتم. چه سیلی های جانانه ای زدم. چنان سیلی محکمی بر صورت آقای همسر زدم که همه دندانهای باقی مانده در دهانش ریخت و خون از دهانش فواره زد. داشتم همراه با سیلی های جانانه، فریاد می زدم که به صدای فریادم، از جای جهیدم. هراسان دور و برم را نگاه کردم. خودم را داخل اتاق، روی مبل یافتم. خدا را شکر کسی خانه نبود. من بودم و رویای شجاع و بی باکم. از جای بلند شده و آبی به سر و صورتم پاشیدم و همراه با قهوه ای پر شیر و شکر، از مررو رویایم، شیرین کام شدم. راستی که چقدر دوستشان دارم. رویاهایم را دیگر! آنها که برخلاف من آزادند. هرجا که دوست دارند می روند و هر کاری که دل نازنین شان می خواهد انجام می دهند. با خودم گفتم، سرانجام این رویاها کاری خواهند کرد کارستان. خدا را چه دیدی.
اوزون سؤزون قیسساسی / خلاصه که تمامی قسمت های سریال را دنبال کردم. تا این که به قسمت 67 رسیدم. دوستان خبر دادند که گویا شانن دوهرتی با آلیسا میلانو، حرفش شده و به او سیلی زده و از سریال اخراج شده است و بنابر سناریوئی که نوشته شده است، پرو می میرد و بازی اش در این مجموعه تمام می شود. مرگ خواهر بزرگتر« پرو» را دیده و بسیار متاثر شدم. کاش نمی رفت. نقش او و بازی هنرمندانه اش را دوست داشتم. سپس« رز مک گوآن، در نقش پیج، خواهر ناتنی» آمد تا مثلث سه خواهر را پر کند. او نیز بازی درخشانی داشت.
این مجموعه تلویزیونی امریکائی که از سال 1998 شروع و تا سال 2006 ادامه پیدا کرد، بیش از دو دهه است که  که در شبکه های تلویزیونی بازپخش می شود. سریالی تکراری و پرمخاطب است و من نیز از بینندگان ثابت این مجموعه تکراری هستم. بارها و بارها تمشا کرده و باز می بینم و لذت می برم.
شانن دوهرتی
« پرو هلیول،خواهر بزرگتر سریال » که از بیماری سرطان رنج می برد، سرانجام در تاریخ ( 2024.07.13 ) چشم از جهان فروبست. او هنگام مرگ پنجاه و سه سال داشت.

2024-07-20

من قیه نین قیزی یام


عزیزیم اولدوزویام

گؤیلرین اولدوزویام

اصلیمی خبر آلسان

من « قیه » نین قیزی یام

2024-07-17

عاشورا، ابر و باد و باران و دلتنگی شان

 عاشوراست.

هوا ابری است و بی قرار. باران، لحظه ای همراه با بادی شدید ودیوانه وار، رعد و برقی خشمگین، همچون مادران به سوگ نشسته، شیون می کند. لحظه ای دیگر آرام و خسته همچون دخترکان پابرهنۀ پدر و برادر مُرده بر سر می کوبد و فغان می کند و سپس خسته و درمانده و خاموش، بر جای خود خشک می شود. اکنون دیگر پیوسته و بی وقفه می بارد. می پرسم:«چه می کنیداری  گرد و خاکِ سمِ اسبان لشکر شُمر را می شویی؟ یا سیل خون را؟ نکند سعی می کنی آتشِ بمب ها و موشک های بی رحم و بی مروّت را خاموش کنی؟»
در حالی که کوله باری از غم بر پشتش سنگینی می کند، جواب می دهد:« گیج شده ام نمی دانم بر کدام فاجعه شیون کند. بر سرهای بریدۀ بر سر نیزه؟ بر جنگ زده های آوارۀ بی خانمانِ غزّه، یا آثار جنایات پوتین؟ دست به دلم نگذار که از دست این بنی آدم جان بر لبم رسیده. تو یکی هم سر به سرم نگذار. برو دعایت را بخوان و سرت را بگذار و بخواب. خدا را چه دیدی شاید صبح که بیدار شدی به جای فغان و شیون من، لبخند خورشید را دیدی.»

2024-07-16

تاسوعا و چادرنمازِ سبزِ نوعروسان

تاسوعا و چادرنمازِ سبزِ نوعروسان
بچّه که بودیم، مادرم اجازه نمی داد لباس سیاه به تن کنیم و چادر سیاه بپوشیم. می گفت:« دختر دم بخت که لباس سیاه بپوشد، زبانم لال زبانم لال! در آینده شوهرش می میرد و سیاه بخت می شود.»
خودش نیز سیاه نمی پوشید. رنگهای روشن را خیلی دوست داشت. چادر سیاهی داشت که فقط برای شرکت در مجالس ترحیم و شام غریبان و تعزیه سر می کرد و هنگام بازگشت، سر راه هم به خانه کسی نمی رفت و می گفت:« با لباس عزا و و بازگشت از مجلس عزا و گریه و مصیبت ، رفتن به خانه دیگران شگون ندارد. »
خودش هم تا وارد خانه می شد اول گوشه حیاط به دستشوئی می رفت و سپس چادرسیاهش را روی طناب پهن می کرد که به قول خودش بوی سیگار و بنزین تا صبح از چادر برود.
آن قدیم ها در ولایت ما رسم چنین بود که اول ماه محرم نیز از طرف خانواده داماد برای دختران نامزد خونچا می بردند. خونچا سینی بزرگ مسی بود که رویش هدایا و شیرینی و ... چیده و ملافه زیبائی رویش می کشیدند و یکی از جوانان خانواده آن را روی سر می گذاشت و به خانه نو عروس می برد و از مادر عروس جوراب یا دستمال گلدوزی شده یا کلاه و شال گردن و غیره هدیه می گرفت. داخل خونچای محرمِ نوعروس، چادر سبز رنگی نیز بود. نوعروس یا دختر نامزد کرده، در ماه محرم بخصوص تاسوعا و عاشورا، با چادر سبز رفت و آمد می کرد. روز تاسوعا و عاشورا مادربزرگها برای این نوعروسها بهترین ها را آرزو می کردند و به حرمت این روزهای مذهبی برای جوانان آرزوی خوشبختی می کردند. شب تاسوعا برای من و دوست جان و مهناز و مهرناز، شب شمردن چادرهای سبز بود. بعد از سرشماری، می دانستیم که بعد از محرم و صفر آن سال مثلا، هفت نفر به خانه بخت می روند. هفت بار عروسی، هفت بار سیب سرخی که داماد از پشت بام به طرف عروس پرت می کند و ای کاش بر سرش نخورد. چه عالمی داشت آن روزهای سبزِ پرخاطره.
مادربزرگم می گفت: « رنگ سبز نشانه امام حسین است. نشانه بهشت، پایداری و استقامت است. نشانه شروع و از نو به پا کردن
.»

*

2024-07-10

قیز بس

قیز بس - ترجمه به ترکی آذربایجانی

مدرسه نین ایلک گونویدو. اوشاقلارین آد لیستینی، ناظم دن آلیب، کلاسا گئتدیم. اوشاقلار منی گؤرجک آیاغا قالخیب سلام وئردیلر. سلاملارینا جواب وئریب، میزیمین آرخاسینا کئچدیم. ایلک باشدا اؤزومو تانیتدیردیم. سونرا لیستین اوزوندن، اوشاقلارین بیر – بیر آدینی سسله ییب و قاباغا چاغیردیم. اونلار آدلارینی تاختادا یازیب، اؤزلری حاققیندا بیلگی لر وئردیلر. مهری، جیران، زری، فاطمه، اولدوز و پری و... بیرسی آدین دئدیکنده، اوبیرسی اوشاقلار گولمه یه باشلادیلار. بارماغیمی دوداغیما آپاریب اونلارین سس سیز اولماغینی ایسته دیم. سس سیز اولدولار. قیز آدینی تاختادا یازدی« قیزبس». سونرا اؤزو حاققیندا بئله دئدی:« منیم آدیم قیز بس دی. بئش باجییق و من سون بئشییم. من یالنیز بیر نئچه آیاجاق سون بئشییم. نئچه آیدان سونرا بیر اوشاق دا بیزه آرتاجاق. ایکی ایل بوندان قاباق، آتام بیر ایش یئرینده ایش تاپدی و بیز کندیمیزدن، بورایا کؤچدوک.»
بو آدین ناغیلی قولاغیمیزا تانیش دی. بوندان قاباقلار هر ائوده چوخ قیز دوغولسایدی، بئشینجی یادا یئتدینجی قیزین آدین قیزبس قویاردیلار، بو اومودلا کی سونکو اوشاق اوغلان اوشاغی اولسون. اما من اوگون بو آدی ائشیتمه یی گؤزله میردیم. دئییردیم بس اوغلان – قیز دردی چوخدان آرادان گئتمیش. سن دئمه کی هله ده اوغلان ایسته یی وار.

آللاهدان گیزلی دئییل سیزدن نه گیزلی، هر گون نئچه دؤنه بو آدی ائشیتمک منی چوخ اذیت ائدیردی. هله بو های دا آللاه شکر ائلیردیم کی یاخجی آدیم وار.
بیر نئچه گوندن سونرا، قیزبسدی نین آناسی بیر آغ بوخجا قولتوغونا ووروب مدرسه یه گلدی. بوخچانین دؤرت دؤره سینه قالین ایپ له گل تیکمیشدی.اونو میز اوستونه قویوپ آچارکن دئدی:« کندیمیزدن ایشلی فتیر گتیرمیشلر. بو ایکیسین ده سیزه نیسگیل ائله دیم. شیرین چاییزنان یئیین. نوشو جانیز اولسون.»
چوخ تشکر ائیله دیم و بیرآز دانیشدیق. دانیشیرکن دئدیم:« بو نه آددی یازیق قیزا قوبوبسوز؟ هامی قیزینا گؤزل آدلار آختاریب قویار سیز بیر آد قویوبسوز کی اوشاق اوتانیر. سیزین ده آدیزی قیزبس قویسایدیلار خوشوزا گلیردی؟»
بیر یالانچی گولوش دوداقلارینا گلیب دئدی:« مگر منیم الیمدن بیر ایش گلیر؟ بیزیم کندیمیزده اوغلان اوشاغی چوخ اؤنملی دیر. اوغلان اوشاغی آتاسینا دایاقدی. آتاسیلا ایشه گئدیر. اما قیز اوشاغی ائوده اوتوروب، ائو ایشیله باشین قاتیر. منیم هر قیزیم اولدوقجا، قئین – قودا دان، صاحابیمدان، چوخلی دانلاق یئمیشم. نئچه ایل اؤزوم گیزلیجه اوشاق اولماغین قاباغین آلدیم. اما نه یازیق کی گئنه ایکی جانلی اولدوم. الیم دعادادی کی باری بو اوشاق اوغلان اولسون.»
یازیق آروادین سؤزلرین ائشیدیب، اؤزو- اؤزومدن اوتاندیم کی نیه بیلیر – بیلمز یازیغی دانلادیم آخی! اَهَه!؟.
دئدیم:« اوغلان یا قیز هرایکی سی ده آتا – آنانین گؤزلرینین ایشیغی دیلار. شوکورسوزلوق ائیله مه یین. آللاه دان زورلا بیر شئی ایسته مک اولماز کی.همی ده بو دور – زاماندا اوغلان قیزین فرقی یوخدو. هر ایکی سی ده بیردیر.»
نه یالان کی سونرا اؤز – اؤزومه دئدیم:« ائله سؤز دانیشیرسان کی پیشمیش تویوغوندا گولمه یی گلیر.»
او تئزجواب وئردی:« آی خانیم سنه قربان. اؤزونده بو دئدیین سؤززو اینانیرسان؟! یوخ خانیم جان اوغلان لا قیز بیر دئیرلر. هله من الیم دعادادیر کی بو قارنیمداکی اوغلان اولسون. دانلاقدان، آتماجا سؤزلردن، باش قاخینج دان قورتولوب. الیم اته یینه خانیم سن ده دعا ائیله. اوزوم آیاغیوین آلتینا دوغماخدان دا قورتولارام. بللی دی کی ائوده دوغاجام. بیز مریض خانایا گئتمریک. سسیمیزده چیخماز. ائوده قئین آتا، قئیین سسیمیزی ائشیتسه عاییب اولار.»
دئدیم:« بو نه دئمک. آدامین جانی آغریسا سسی ده چیخار. شوخلوخ دئییل کی جاندان جان آیریلیر.»
الی ایله آویردین قوپاردیب دئدی:« وای ده ده! عاییب اولسون! یوخ دا اولماز! اوندا دئیرلر بو آرواد حیاسیزدیر. شق القمر ائله مییب کی، ا بیر قودوخ دوغور ادا قالمیر گتیرمه میش.»
اوره ییم ده سس سیزجه، سؤزلرین سالیب چیخیردیم کی دئدی:« خانیم معلم دئییرم آللاها قربان اولوم نییه به حوصله سیز چاغیندا بیزی یاراتدی؟ ایلک باشدا کیشی لری یاراتدی. هرنه یی اونلارا وئردی سونرا یورولوب بیزی بئله سینه یاراتدی. عاغلیمیز ناقص، بیر دنده میز اسگیک. دئیرم مگر بو قیزلارین مرضی واریدی دنیایا گلدیلر آخی؟»
دئدیم:« استغفرالله دئگینن. دیلیوی دیشله. قارنین دا بیر گناهسیز وار. آللاهین خوشونا گئتمز.»
یازیق آرواد نئجه اوره یینی منه بوشالدیردی. ائله بیل حاکیمه، داوره، وکیله شکایت ائلیردی. یازیق بیلمیردی من اؤزوم بو فلکین الیندن شاشیب قالمیشام. دردلیه دئدیلر دردلی هارا گئدیرسن؟ دئدی درده جر یانینا
اوندان اجازه ایسته دیم، قیزبس دی نین آدینی ده ییشیب « قیزناز» قویام. بیر گولوش له دئدی:« خانیم سیز بؤیوک سوز. نه آدی ایسترسیز قویون. آنجاق آتاسی یا بؤیوک آتاسی ائشیتمسین. اوندا قارنیمداکی گئنه قیز اولسا، بوتون گناهلاری سیزین بوینوزا ییخارلار. دئمیش اولوم.»
دئدیم:« قورخما آتاسی مدرسیه گلمیر اوشاقلارا دا تاپشیررام مواظب اولسونلار.»

چوخلو دعا ائیله ییب گئتدی. او گئتدیکدن سونرا، کلاسا ساری یئریه رک ایکی شئیی دوشونوردوم. بیرینجی بو یازیب – اوخوما بیلمه ین خانیم، نه سیاق نئچه ایل اوشاق اولماسینین اؤنونو اودا گیزلی جه آلیب! ایکینجی سی بیزیم عاقلیمیزین ناقص اولماغین و بیر دنده میزین اسگیک لیینه، نئجه آرخایین لیکلا اینانیب!. کلاسا گیریب، فتانه ایله قیزبس دی نی تاختا قاباغیندا ایاق اوسته گؤردوم. مبصردن سببین سوروشدوم. دئدی:« خانیم اجازه، بو ایکیسی ساواشیب بیر – بیرین ووروردولار.»
سوروشدوم:« نیه نه اولوب؟»
مبصردن قاباق، قیز بس الین قاوزاییب آغلیاراق دئدی:« خانیم اجازه! فتانه هرگون منی لاغا قویوب گولور و اوخویو

قیز بسدی بسدی بسدی
کمر بئلیمی کسدی    
آناوا دئ اوغلان دوغسون  
بو قدر کئچل قیز بسدی»

فتانه نی تانیرام. آللاهین بلاسی دیر، شولوخ، عزاجیل، و چوخ بیلمیش.  تئز الین قاوزاییب دئدی:« خانیم اجازه، واللاه ، اؤزوم اؤلوم، خبریم گلسین، من اؤز – اؤزومه اوخوردوم. منه نه کی بونون آدی قیز بس دی. من اوخودوم بو اؤزونه آلدی.»
دئدیم:« اوخوماغی غلط اوخورسان. بیرداها بئله سؤزلر ائشیتمییم. »  

اوزون سؤزون قیسساسی، ایکی یولداشی باریشدیریب دئدیم:« اوشاقلار من سیزین یولداشیز قیزبس دی یه بیر گؤزل آد تاپمیشام. بوندان بئله قیزناز چاغیراق. سیزین دوشونجز ندی؟»  

سئوینجک آیاغا قالخیب دئدی:« خانیم دوغوردان؟ آخی اولار؟»
دئدیم:« ندن اولماسین. اوشاقلار بوندان بئله بو قیزین آدی قیزناز دی.»
قیشین سویوخ گونلریندن بیر ایدی. قیزناز یوبانمیشدی. اوشاقلاردان سراغلاشدیم. دئدیلر آناسینین حالی قاریشمیش مریض خانایا آپارمیشلار. یاریم ساعات زنگ دن گئچمیشدی کی کلاسیمین قاپیسی چالیندی. قیزناز بیردسته گل ایله باباسیلا بیرلیکده کلاسا گیردی. باباسینین الینده بیر قوطو تصاج شیرنی سی واریدی. بیلدیم کی اوشاق اوغلاندی.  
آنجاق قیزبس دی نین آتاسیندان ایسته دیم کی بوندان بئله قیزلارینی« قیزناز» سسله سینلر و آدینی شناسنامه دن ده ییشمه یین فکرینده اولسونلار. قیزنازین آتاسی گئتدیکدن سونرا، اوشقلار شیرنی ایله آغیزلارین شیرین ائیله دیلر و قیزناز دئدی کی:« آنامی مریض خانادان گتیردیکدن سونرا، بؤیوکلریمیز قوناق گلدی و من اونلارین یانیندا دئدیم کی خانیم معلم منیم آدیمی قیزناز قویوب، بوندان سونرا منی بو آدلا سسله یین. بؤیوک آنام سیزه چوخ دعا – سنا ائیله ییب دئدی کی خانیم معلمین آغزی یاخجی فالدی. سنین آدیوی دیششیب اونون اوچون آللاه دا بو اوشاغی اوغلان ائیله ییب.»
هله من دوشونوردوم کی بیر اوشاغی کی آللاه یارالدیب و نطفه سی آناسینین قارنیندا بؤیویوب، نئجه بیردن دییشیلیب کی قیزناز شیرنی قوطوسون میزیمین اوستونه قویوب گولرک دئدی:« خانیم سیزجه من قارداشیما سئوینیرم؟»
دئدیم:« مگر آریری بیر سببی وار؟»
دئدی:« هه یه دا! هم آدیم قیزناز اولدو. همی آنامین یاخاسی قورتولدو. بیلمیرسیز، بؤیوک آنام قولونداکی قولباقی چیخاردیب آنامین قولونا تاخدی. بؤیوک بابام دا، آنامی اووجونا بیردسته پول قویدو. بابامیندا آغزی قولاخلاریناجان گلدی.»
دئدیم:« هله ایندی دئگینن گؤروم قارداشیوین آدین نه قویدولار.»
بیر شیطان باخیشلی اوزومه باخیب دئدی:« سؤیوندوک! یازیخ قارداش! آللاه ائله سین اونوندا سیزین کیمی یاخجی آد تاپان معلمی اولا.»

سونرا ایکیمیزده نارین – نارین گولدوک.
*

قیز بس - فارسی 

 

 

2024-07-06

امشب دختری می میرد

امشب دختری می میرد - دنیا رنگ غم می گیرد

گنج قارون است و مهر پدر و فرزندی  که بر کینه و نفرت غلبه می کند.
خاطرخواه است  و زنی روسپی ، با سرانجامی مملو از عشق و صداقت و فداکاری
باباشمل است و شعر و موسیقی و چهره های مورد علاقه همه
دالاهو است و تارزان ایرانی و کوهی که تا آن روز نامش را نشنیده بودم.
قلندر است و عشقی سوزان و انتقامی تلخ و مرگی وحشتناک و توبه ای که ثمره این مرگ است.
پشت و خنجر است و مردی متاهل و زنی عشوه گر و … و پدری دنیا دیده که پسر را از چاله در می آورد و خود در چاه می افتد.
یک یا چند روز پس از تماشای فیلم ، وقت ناهار ، با همکلاسی ها دور هم می نشستیم و نقد و  گفتگویمان داغ می شد. با هم به نقد فیلم می نشستیم. موشکافی می کردیم و در دنیای زیبای خود هم از تماشای فیلم و هم تکرار صحنه ها و ترانه ها لذت می بردیم. کاری به خواننده اصلی ترانه نداشتیم. این فروزان بود که خاطراه و دیوانه بود و با تمام وجود می خواند و علاقه اش را به مرد محبوبش نشان می داد. یقین که خواننده ترانه نیمی از محبوبیت خود را مدیون فروزان است.
امشب دختری می میرد. حکایت دختری است که از روابط نامزد و نامادری اش باخبر است و رنج می برد.
امشب دختری می میرد، خاطرخواه، اقتباس سینمائی ار دو رمان نویسنده محبوب زمان ما « رسول ارونقی کرمانی» است.
پاورقی های ارونقی کرمانی را می توانید از سایت« کتابناک» رایگان دانلود کنید.


 

2024-07-04

به یاد ر.اعتمادی و ارونقی کرمانی

یادش به خیر بچه که بودیم، تلویزیون و ماهواره و اینترنت و... نبود. کتاب هائی که در دست داشتیم، کتابهای درسی بود. ماهی یک بار نیز پیک دانش آموز به مدرسه می آمد. پدرم شبها رادیو را باز می کرد و همگی دور هم داستان شب را گوش می کردیم. مادرم هر هفته مجله جوانان می خرید. خاله ام نیز اطلاعات هفتگی. پس از مطالعه ی مادر و خاله، نوبت به ما می رسید. داستانهای دنباله دار ر. اعتمادی در مجله ی جوانان و دستانهای دنباله دار ارونقی کرمانی در مجله اطلاعات هفتگی چاپ می شد. مادرم جوانان می خرید و خاله ام اطلاعات هفتگی. پس از حواندن بین هم رد و بدل میکردند و آخر سر، ما اجازه ی خواندن داشتیم.

پنج روز اول ازهر ماه قمری خانه همسایه ها به ترتیب مجلس روضه برگزار می شد. روز سوم هم  روضه خوانی در خانه ما برگزار می شد. در این مجالس ساده ی زنانه، با یک استکان چای و گاهی شکر پنیر و خرما پذیرائی می شد. بعضی وقتها همسایه ها سفره نذری می آوردند و ملا پس از خواندن روضه دعا می خواند. قسمت آخراین مجالس  را ( یعنی بعد از رفتن ملا ) که شبیه نقد و بررسی کتاب بود، خیلی دوست داشتم. زنان بعد از نوشیدن یک استکان چائی، شروع به صحبت یا بهتر بگویم نقد و بررسی داستانها می کردند. من و دوست جانم، گوشه ای نشسته و حرف زنان را به دقت گوش می کردیم. زنان درس نخوانده و درس نخوانده، همگی پی گیر داستان بودند. عروس حاجی خانم بعد از خواندن داستان، ماجرا را برای مادرشوهرش تعریف می کرد.  
رجب علی اعتمادی( ر. اعتمادی ) در تاریخ 21 تیرماه سال 1402 در سن 89 سالگی درگذشت.روح و روانش شاد که با مطالعه مجله اش ( بازگشت از مرز بدنامی، زندگی من زندگی تو، و داستانهای دنباله دارش) انشایم بسیار پیشرفت کرد.
رسول ارونقی کرمانی در تاریخ 30 مهرماه 1396 در سن 87 سالگی درگذشت.  
*   

2024-07-02

علم بهتر است یا ثروت؟


پدر معلم بود و مادر خانه دار. پدر با کار روزانه مخارج زندگی خانواده پر جمعیت را تامین می کرد و مادر(گونلری اوج – اوجا دویونلوردو) با سر هم کردن  دقیقه ها و ساعتها و روزها و هفته ها و با صرفه جویی، شکم اهل خانه را سیر می کرد. تابستان با برکتِ گیاهانِ مختلف، به هر شکلی بود سپری می شد. لوبیا سبز و کدو و بادمجان و سبزی خوردنی و میوه های مختلف و مناسب هر ماه، فراوان و در دسترس بودند. امّا امان از زمستان که با شلاقی از یخ از راه می رسید و با سرما و قناعت، بر سر و صورت اهالی می کوبید. خرید نفت نیازی به کوپن نداشت. نفت فروش سر کوچه مثل بقیّه ی دکانها همیشه باز و نفت آماده فروش بود. امّا دریغ از پول کافی. حلبی بیست ریال ، این بیست ریالِ مادرمرده باید توی جیب باشد تا بنده خدا بتواند نفت بخرد. سرما داخل اتاقهای بزرگ و تودرتوی خانه ها بیداد می کرد. اواخر پاییز، پدر بخاری نفتی را روبراه می کرد. مادر روزها بخاری را روشن می کرد و بعد از بازگشت از مدرسه، دور بخاری می نشستیم و خود را گرم می کردیم. شبها به هدف صرفه جویی، بخاری را خاموش می کرد و همگی با یک لحاف و یک پتو می خوابیدیم.صبح ها مادر زودتر از ما بیدار می شد. هم سماور و هم بخاری را روشن می کرد. دستشویی و حمام و آشپزخانه ها سرد بود. در آن هوای سرد و یخ زده رفتن به توالت گوشه حیاط خود حکایتی دیگر داشت. دلت می خواست نخوری و ننوشی تا به توالت هم نیازی نداشته باشی. حالا از شست و شوی دست و صورت نگو. دست و رویمان را با آب سرد می شستیم و دندانهایمان را که مسواک می زدیم، دندانها از سرما و آب سرد به هم می خورد. بعد از صبحانه راهی مدرسه می شدیم. مادر می ماند و کارهای خانه. او بعد از جارو و تمیز کردن اتاق، به آشپزخانه می رفت. زیرزمین بزرگِ خانه مان آشپزخانه بود. سرد و بدون روشنائی کامل و یک چراغ خوراک پزیِ نفتی که لاک پشت وار، آب یا غذا را می جوشانید. در آن زیرزمین سرد، کوبیدن گوشت برای پخت کوفته تبریزی و آماده کردن و سرخ کردن کتلت دمار از روزگار مادر درمی آورد. طفلک  برای شستن ظرف و لباس، آب گرم می کرد. بعد از چنگزدن با آب گرم و پودر رختشوئی، با آب سرد آب می کشید.  دستهای سرخ و تاول زده ی مادرم  را هرگز فراموش نمی کنم.
ما بچّه ها از خانه که به سوی مدرسه راه می افتادیم از سرما می لرزیدیم. به مدرسه که می رسیدیم ، احساس می کردیم انگشتان پاهایمان بی حس شده است. اگر با چاقو قطع می کردی روحمان خبردار نمی شد. بعد از رسیدن ما به کلاس بابای مدرسه ظرف نفت بخاری را می آورد و سر جایش می گذاشت و بخاری را روشن می کرد. همگی دورتادور بخاری جمع می شدیم. گرمای اندک موجب سوزش دستهای یخ زده مان می شد. باز هم شکر خانم معلم که از ما می خواست دستهایمان را به هم بمالیم تا گرم شود. هنوز کلاس گرم نشده و یخ دل و جان یخ زده مان آب نشده، زنگ تفریح به صدا درمی آمد و مبصر مثل میرغضب بالای سرمان می ایستاد و به فرمان خانم ناظم  وادارمان می کرد از کلاس خارج شویم. برای آن همه دانش آموز فقط دو تا توالت وجود داشت سر صف توالت می ایستادیم و منتظر نوبت می شدیم. تا نوبت برسد دوباره زنگ کلاس به صدا درمی آمد و از ترس خط کش خانم ناظم به هر بدبختی که شده سر صف می ایستادیم و به کلاس می رفتیم. خود را به توالت رساندن بسته به انصاف مبصر بود.
زنگ انشا خانم معلم انشا می گفت. از همان انشاهای همیشگی: علم بهتر است یا ثروت ؟
انشا را چنین نوشتم خانم معلم عزیز ما از من خواسته است که ..... البته که ثروت بهتر است. ثروت یعنی پول و اگر پول داشته باشیم می توانیم همه چیز بخریم. پالتو و کت و کلاه و ... بخریم و بپوشیم تا سردمان نشود. از ساندویجی یک عدد کامل ساندویچ بخریم و بخوریم و کاملا سیر شویم. هر روز چوبی و لواشک بخریم. هر وقت مداد و پاک کن مان خراب یا تمام شد فوری یکی دیگر بخریم. اصلا یک عالمه مداد و دفتر و مدادپاک کن و روبان سر و خط کش بخریم و خانه بگذاریم تا دیگر نگران تمام شدنشان نباشیم.
حتی می توانیم پول بدهیم و از مغازه کارنامه قبولی بخریم و محتاج نمره خانم معلم نباشیم.
به این جمله که رسیدم صدای خانم معلم بلند شد: تنبل بی شعور این چه انشائی است که نوشتی؟ همه می دانند که علم بهتر است.
بعد رو به بچه ها کرد و پرسید: بچه ها علم بهتر است یا ثروت ؟
بچه ها که مثل من از معلم حساب می بردند یک صدا پاسخ دادند: علم
آنگاه به امر خانم معلم جلو میز ایشان رفتم و کف دستهایم را باز کردم و خانم معلم دو تا خط کش بر کف دستهایم زد و از بچه ها خواست برایم تنبل بکشند و آنها هم دسته جمعی فریاد کشیدند. تنبل، تنبل، تنبل
و من گریه کردم و سر جایم نشستم.
این بود انشای من، شاد باد آموزگار من.
*
راستی گفته باشم که آن قدیمها  دانش آموزان روبان بر سر می بستند و روبان هر کلاسی رنگ مخصوص خود را داشت.
ساندویچ برای ما بچّه ها گران بود و من و دوست جان دو ریال به ساندویچ فروش می دادیم و یک ساندویچ می گرفتیم و از او می خواستیم که بین ما به طور مساوی تقسیم کند. به این ترتیب هر کدام نصف ساندویچ می خوردیم و از مزه اش لذت می بردیم. البته نان ساندویچها هم کوچک بود. 
*

2024-07-01

گل ونوس حشره خوار

تولد عطیه خانم است. تصمیم گرفته ایم برایش هدیه ای بخریم. همراه دوستان وارد گلفروشی شدیم. عجب گلهای قشن و رنگارنگی!

صالیحا:« چه کاکتوس زیبائی! دستت درد نکند خدا جان، عجب هنرمندی هستی!»
مهرناز:« این آلوورا را ببین با این قد و قواره اش گل هم داده است.»
مهناز کاکتوس بزرگ و پر از خاری را نشان می دهد و می گوید:« این خیلی زیباست. بزرگ است و قیمت مناسبی هم دارد. لایق زبان تلخ و زهرآگین عطیه خانم است.»
مهربان:« اصلا چرا باید در جشن تولدش شرکت کنیم؟ من دلم نمیخواهد بروم.»
هاله:« غریب است گناه دارد. برویم و دلش را شاد کنیم.ما همه غریبیم و باید هوای همدیگر را داشته باشیم.»
صالیحا:« اما عطیه خانم دلی نمانده که نرنجاند. قلبی نمانده که نشکسته باشد. می رویم به خاطر خدا. اما تا تو هستی جرات نمی کند کسی را نیش بزند.»
مهربان:« حق با هاله است. هرچه باشد همگی اینجا غریب و همدردیم. هوای همدیگر را داشته باشیم. خدا کند که امروز حرمت نگهدارد.»
من:« بابا زیاد سخت نگیرید. بنده خدا بعضی وقتها نمی تواند جلو زبان صاحب مرده اش را بگیرد. بزرگی کنید و ببخشید. خدا را خوش می آید. »
سرانجام پس از تماشای گل و گیاهان زیبا، هرکدام گلی پسندیده و به طرف صندوق رفتیم. سمت راست باجه، روی میزی گلدانهای کوچکی گذاشته و روی تکه کاغذی حراج نوشته بودند. جلو رفتم و نگاهشان کردم. گفتم:« خدای من! گلدانها پژمرده اند. فکر کنم تا یکی دو روز دیگر پلاسیده و از بین می روند.» در بین گلدانها چشمم به ونوس چشره خوار افتاد. خاکش خشک خشک بود. چند دانه ساقه اش هم سر به زیر افکنده بودند. گوئی دارند از تشنگی هلاک می شوند. دست به طرف یکی دراز کرده و برداشتم. می دانستم عمری برایش باقی نمانده است. اما برش داشتم. چه می دانم توی دلم به خودم گفتم می برم نگاهش می دارم. اگر حالش بهتر شد چه بهتر، اگر هم مرد، خوب چه می شود کرد. توجه دوستان را نیز به گلها جلب کردم و آنها نیز یک گلدان کوچک ونوس خریدند. عصر که به خانه برگشتیم، تکه کارتی را که داخل خاک گلدان فرو برده بودند برداشتم.
یک طرف کارت عکس ونوس و طرف دیگر توضیح بسیار کوتاهی به این شرح بود. « من گل مرداب هستم. در زیر گلدانی ام به اندازه یک سانتی متر آب بریز. من آب سبک را دوست دارم بخصوص اگر آب باران باشد. یادت باشد نگذار خاکم خشک شود. هرگز به من کود نده. مرا پشت پنجره و جلو آفتاب بگذار. آنجا می توانم گلهای زیادی بدهم.» فوری گلدان را عوض کردم و داخل یک زیرگلدانی به اندازه یک سانتی متر آب ریختم و روی خاکش نیز آب ریختم و پشت پنجره آفتابگیر گذاشتم. سرگرم کارم شدم. نگاهش نمی کردم. دلم نمی خواست بمیرد. بعد از یکی دو ساعت، جلو پنجره آمدم و نگاهش کردم. شبیه جانداری عطشان بعد از نوشیدن آب کم کم جان گرفت و حالش جا آمد. برگهایش آرام آرام باز شد. گوئی گرسنه اش نیز بود و می خواست مگسی، مورچه ای، پشه ای را شکار کرده و نوش جان کند. خوشحال شدم و بهش لبخندی زدم. چند روزی است که حالش روز به روز بهتر می شود. حشره کوچکی که روی برگش می نشیند گرفتار می شود و برگها آهسته بسته شده و نوکهای سوزنی اش به هم گره می خورد و بعد از حل وهضم شدن غذا دوباره برگها باز می شوند و منتظر شکار بعدی می مانند. امروز صبح باران بارید و آب گلدان را با آب باران عوض کردم.
*
باشا دئدیلر:« کئفین نئجه دی؟»
دئدی:« بو دیلیم - دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دیر»

*

دئدیم شیرین اول دیلیم
بیرآز حلیم اول دیلیم
سن کی کوسدوردون یاری
دیلیم دیلیم اول دیلیم

*
گل سفید ونوس حشره خوار



2024-06-28

میازار موری که دانه کش است

روغن مورچه
در مورد روغن مورچه و استفاده از آن تا کنون نه دیده و نه شنیده بودم. امروز بطور اتفاقی به مقاله ای در مورد روغن مورچه رسیدم. گویا استفاده از روغن این حشره کوچک و باغیرت و فعال، موهای زائد بدن را از بین می برد. مانده ام که چقدر مورچه باید جمع کرد و جوشاند تا پیاله ای روغن به دست بیاید. آخر با این همه امکانات و وسایل آرایش، چه نیازی به کشتن این کوچولوهاست! دست از سرشان بردارید و بگذارید زندگیشان را بکنند. اگر هم قرار است بمیرند، قسمت مورچه خوار شوند که شکم صاحب مرده اش را سیر کند. چه کار به کارش دارید؟ آخر این طفلکی چه جثه ای دارد؟ « قاریشقا ندی، کله پاچاسی نه اولا./ مورچه چی هست که کله پاچه اش چی باشد» 

 

2024-06-27

انگور و زنبور


چند سال پیش که به همت پسرجانمان، باغچه ای زیبا درست کردیم، اولین هدفم کاشتن درخت مو بود. نهالی خریده و در گوشه ای از باغچه کاشتم. دوستی با دیدن نهال، پیشنهاد کرد که پوست موز را تکه تکه کرده و کنار ریشه نهال چال کنم. توصیه اش را گوش کردم. نهال به سرعت رشد کرد و تبدیل به تاکی تنومند با میوه هائی فراوان و برگهائی لطیف و خوشمزه شد. به هنگام بهار قلمه هائی از شاخه های جوان درخت گرفته و کاشتم که هر کدام تبدیل به نهالی شد و هدیه دادم. امسال مقداری غوره چیده و برای زمستان ذخیره کردم. باقی غوره ها که کم هم نبودند، تبدیل به انگورهای شیرین و خوشمزه شدند. خواستم خوشه ای بچینم که انبوه زنبورها از داخل تاک بیرون آمده و به طرفم حمله کردند. این عزیزان کجا پنهان شده بودند، نمی دانم. شاخه انگور به دست به سرعت به طرف خانه دویدم. حالا من بدو، زنبورهای وزوزو بدو. بعد از آن روز چیدن و خوردن انگور برای من و زنبورها، شبیه به بازی « گرگم و گله می برم / چوپان دارم نمیذارم» شد. انگورها بسیار شیرین بودند و زنبورها بسیار بی انصاف.

2024-06-25

به بهانه عید غدیر خم

سیدلر بایرامی 

یادش به خیر، قدیمها که پدر در قید حیات بود، برای جشن عید غدیر خم آماده می شدیم. روزهیجدهم ذی الحجه، که پیامبر مان از زیارت مکه برمی گشت، در محلی به نام غدیر خم، مولا علی را به جانشینی خود معرفی کرد و الحق و الانصاف که علی، نمونه تمام عیار، عدالت و تقوی و جوانمردی شد.
مادر شیرینی خانگی « هَولیات، بالیخ چؤره یی، اَریدَک و.. ) درست می کرد. پدر سیّد بود و ما نیز که اولاد او بودیم، سیّد بودیم. مادرم « جمعه سیّدی» بود. چون مادرش سیّد بود. به باور قدیمی ها، در روز قیامت سیّد ها در قبال گناهانِ مرتکب شده شان، داخل یخ، منجمد شده و اذیّت می شوند و غیر سیّدها در آتش جهنّم.
میهمانها برای عرض تبریک می آمدند و پذیرائی می کردیم. بعضی از خانم ها سعی می کردند گلوی ما را ببوسند. می گفتند:« هرگاه در روز غدیر خم، گلوی هفت بچّه سیّد را ببوسی، روز قیامت به حرمت این فرزندان پیامبر، خدا گناهانت را می بخشد.»
آن روز در مقابل خدیجه سلطان خانم، زن همسایه مقاومت کردم. با اعتراض رو به مادر کرده و گفتم:« چه معنی دارد که زن همسایه بدون دلیل آدمی را بگیرد و ببوسد؟ یعنی چه؟»
مادر به آرامی جواب داد:« دخترم او از ته دل معتقد است که با این کارش حضرت علی شفاعت اش را می کند و خدا او را می بخشد.»
هر سال در چنین روزی دلم برای پدر تنگ می شود. پدرم که با دلی مهربان و دستانی لطیف و گرم که بر سرم می کشید.
برف و سرما را دوست داشتم . زیرا هوا سرد و برفی که می شد، پدر با یک دست گرم و مهربانش، دستم را می گرفت و با دست دیگر کیف مدرسه ام را، و مرا به مدرسه می رساند. پدر که کنارم بود، روی زمین سرد و یخ زده، قدم برداشته و از لیز خوردن نمی ترسیدم. قربان دل مهربان پدرم که یکی از عاشقین مولا علی بود.
قربان صفای همه پدرها.

2024-06-23

یک جفت مرغ عشق

برای خرید دانه به پرندگان فضای سبز اطراف خانه ام، وارد فروشگاه حیوانات شدم. فروشنده گفت که اجناس جدید آمده و ارزش دیدن دارند. انواع خرگوش و موش و ماهی و پرنده. گشتی زده و از حیوانات مادرمرده، دیدن کردم. خرگوش ها مظلوم و ساکت، سرگرم خوردن علف و تکه های کوچک هویچ بودند. موش ها با دیدن آدمیزاد، داخل آشیانه کوچکشان دویده و مخفی شدند. ماهی ها در آکواریوم های بزرگ و زیبائی که فروشنده برایشان تدارک دیده بود، بی خیال به این سوی و آن سوی شنا می کردند. مارها دور تکه کوچک چوب پیچیده بودند و عنکبوت ها بالای درختچه کوچک تار می تنیدند. قفس های کوچک پرنده گان پر از پرنده بود. چشمم به مرغ های زیبای عشق افتاد جل الخالق! عجب پر و بال زیبا و رنگارنگی! عجب تنوعی! فتبارک الله احسن الخالقین! محو زیبائی هایشان شدم. دلم برای خرید یک جفت از این زیبارویان پر زد. دقایقی به تماشای شان ایستادم. یک جفت از آن بسیار خوش رنگ هایش را انتخاب کردم. طفلک از این گوشه قفس به گوشه ای دیگر می پرید و ناامید برجای خود خشکش می زد. جائی برای پریدن نداشت. فروشنده متوجه قیافه ام شد و فوری شروع به تبلیغ جنس خود کرد. گویا مکان اینها موقتی و کوچک است. دو پرنده در یک قفس راحت زندگی می کنند. پس از تعریف و توصیف، قفس های مناسب یک جفت مرغ عشق را نشانم داد. بیشتر شبیه به سلول های انفرادی بودند تا محل زندگی موجود زنده. پرسیدم:« اگر یک جفت خریداری کرده و در فضای آزاد رهایشان کنم، چه می شود؟»

جواب داد:« هم پولتان حیف می شود و هم این معصوم ها جانشان را مفتی از دست می دهند. اینها زندگی در فضای آزاد و پنهان شدن و یا دفاع از خود را یاد نگرفته اند. صید پرنده های بزرگ و گربه ها می شوند. این بازی روزگار است و از دست من و شما کاری ساخته نیست.»
با زبان بی زبانی به من نیز اشاره کرد که کاری از دستم برنمی آید. منصرف شده و از فروشگاه بیرون آمدم. غرق در اندیشه و غم موجودات زنده که اسیر خودخواهی و خودبزرگ بینی و... هستند.