2025-07-11

Sister Act = راهبۀ بدلی

راهبۀ بدلی

شبی کسل کننده بود. تلویزیون را باز کرده و گشتی در کانال های تلویزیون زدم. برنامه های ترکیه سریال های تکراری با زنانی که می گریند، خیانت و زورگوئی و دروغ و قتل و حسادت. انگار که زنان و مردان در این روزگار، بجز پنهان کاری و دروغ و خیانت به همسرشان کاری دیگر ندارند. الجزیره، اخبار جنگ دارد و از مرگ و قتل و گرسنگی می گوید. سری به کانال های آلمانی می زنم. فیلم های آنچنانی، یا ترسناک است، یا روزی که زمین یخ بزند، روزی که زکمین زیر آب برود، روزی که هیولا بر زمین مسلط شود و یا تماشای این فیلم برای افراد کمتر از شانزده سال ممنوع. از همین اخطارش معلوم می شود که فیلم یا ترسناک است یا مبتذل. سرانجام به فیلم تکراری راهبه بدلی می رسم. فیلم را چندین بار دیده ام. اما به نظرم نسبت به بقیه فیلمها ارزش دوباره دیدن را دارد. تماشا هم نکنم حداقل تلویزوین باز است و سکوت اتاقم را می شکند. بازی ووپی گلدبرگ را هم دوست دارم. خاتون سیاه پوستِ نه زیاد زیباروی اما بامزه و دوست داشتنی با بازی قشنگش. فیلم روح اش نیز دیدنی است.
خلاصۀ داستان از این قرار است که: دلوریس ( ووپی گلدبرگ ) خوانندۀ کلوب شبانه و معشوقۀ  وینس ( هاروی کایتل ) صاحب کلوب است. او بر حسب اتّفاق شاهد قتل می شود و معشوقه اش به دو مامورش امر می کند که دلوریس را بکشند. اما او از کلوب می گریزد و خود را به ادارۀ پلیس می رساند. پلیس ادی ( بیل نان ) برای نجات جان دلئوریس او را به صومعه ای می برد تا زمان تشکیل دادگاه و شهادت او بر قتل، آنجا به صورت مخفی زندگی  و از دست قاتل در امان باشد. او که در کلوب و کازینو کار کرده، زندگی جدید برایش مشکل می شود. رئیس صومعه خواهر اوبرین ( مارگرت اسمیت ) که خواهری سخت گیر و پای بند اصول صومعه است، نام او را به خواهر مری کلارنس، تغییر می دهد و از او می خواهد تا هویتش را فاش نکند. دلوریس در این صومعه با وجود مشکلات زندگی جدید، با راهبه های دیگر انس می گیرد و در سبک موسیقی صومعه تغییراتی می دهد و موجب علاقمندی مردم برای رفتن به صومعه می شود. این اقدامات و علاقه راهبه ها به او سبب حسادت خواهر اوبرین می شود. در این میان قاتل به مخفی گاه او پی می برد و او را از صومعه می ربایند. اما خواهر اوبرین به همراه بقیۀ راهبه ها، به کلوب رفته و دلوریس را نجات می دهند و وینس و دو همراهش دستگیر می شوند.  
سرانجام دلوریس و بقیه راهبه ها در حضور پاپ، کنسرت اجرا می کنند. منسرتی موفق و نشاط آور.

2025-07-10

ترگیل میوه ای گرمسیری

 ترگیل

سریلانکائی است. والدینش پس از ازدواج، به آلمان کوچ کرده اند و بچه ها اینجا به دنیا آمده اند. مادر سواد آلمانی ندارد و به زحمت جملاتی به زبان می آورد. اما خانه دار و کدبانوئی به تمام معناست. از هر انگشتش هزار معرفت می بارد. هر سه فرزندش موفق و صاحب شغل مناسبی هستند. دو سال پیش ازدواج کرد و ما را به عروسی اش دعوت کرد. آن هم چه عروسی! گویا وارد بولیوود شده ای و شاهرخ خان و کجول دارند می خوانند و می رقصند. پذیرائی بسیار عالی بود و میز غذاخوری، پراز غذاهای رنگارنگ البته با طعمی بسیار تند. مردم هندوستان و پاکستان و سریلانکا  و گویا بنگلادش غذاهایشان بسیار تند است و فلفل تند چاشنی اصلی شان است. می گوید غذا بدون فلفل برای ما، غذا بدون نمک برای شماست.
بنا به گفته خودش، تا به حال به سریلانکا نرفته و وطن مادری اش را به چشم ندیده است. اما مقید به آداب و رسوم و مذهب پدری اش « بودائی» است و زبان مادری اش را مثل آب خوردن بلد است. برای قبول حاجت و دعایش نذر می کند که روز سه شنبه یا جمعه از خوردن گوشت، هر گوشتی که باشد، پرهیز کند. یکشنبه« عاشورا» ی ما بود و روزمذهبی آنها. به عبادتگاهشان رفته و برای صرف شام، آمدند. کسی کاری به دین و باور و اعتقاد دیگری نداشت و ندارد. دوستی است و ملاقات های خانوادگی و احترام. بر خلاف هموطن ایرانی که وقتی سخن از عاشورا پیش آمد، گفت:« اصلا حسین کیست که برایش عزاداری می کنید؟» و کسیکه مسلمان نبود و دین دیگری داشت جواب داد:« عیسی به دین خود موسی به دین خود. هیچ کسی اجازه زیر سوال بردن باور کسی را ندارد.» و هموطن دلخور شد از حاضرجوابیِ این دوست سریلانکائی.
نزدیکی عبادتگاهشان، مغازه ای است که اجناس مخصوص کشورشان را می فروشد. او نیز « ترگیل یا مانگوسته» خریده و آورده بود. میوۀ  مناطق گرمسیری که گران نیز هست. به اندازه توپ پینگ پنگ یا کمی بزرگتر از گردو. پوستش را که می شکنی، میوۀ سفید شبیه سیرنمایان می شود. شیرین و خوشمزه، اما کوچک. تعدادی برای ما آورده و میوه اش را درآورده و تقدیم ما کرد. ما میگوئیم نیسگیل تیکه سی.
دوستوم منی یاد ائیله سین، ایچی بوش بیر گیردکانلا.

عکس از اینترنت

2025-07-09

محرّمِ امسال و نوحه خوانی متفاوت

 ایران عاشورایی و عاشورای ایرانی 

در روح و جان من می مانی ای وطن
عاشورای امسال با نوای ای ایرانِ محّمد نوری زیباتر شد. نوحه خوان ها و خواننده ها « محمود کریمی، مصطفی راغب و...» پیوند عمیق ایران را با دین عزیزمان نشان دادند. محرّم امسال هموطنان عزیز نشان دادند که با هر سلیقه و طرز فکر که هستند کنار همو دست در دست هم هستند. زنان شجاع و مردان اصیل ایران، از کودک و پیر و جوان ، خاک به دشمن نمی دهند.
عشقم وطنم، جانم وطنم، خدا حافظ تو و هموطنانم باشد.
*  
تلفیق شعری زیبا و ستودنی از مرحوم هوشنگ ابتهاج و نوحه خوانی محمود کریمی
*
شاه اثری از هوشنگ ابتهاج، محمّد رضا شجریان و محمّد رضا لطفی. روح هر سه شان شاد و مکانشان بهشت ابدی.
*
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگرکزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق، را بهروزی است
اتحاد، اتحاد، روز پیروزیست
صلح و آزادی جاودانه
در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان، ای بهار
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد
« هوشنگ ابتهاج»
*
ای حرم آل پیامبر
ای کشور ساقی کوثر
توئی خاک پاک شهیدان
مردان تو لشکر فاتح خیبر
جان منی ای، وطن مطهر
وطن شریف، وطن مطهر
داری برکت به مدد زهرا
به مدد حق به مدد حیدر
ایران ای حریم رضا
برقی در شمیم رضا
هستی تو هستی مادر
دستان کریم رضا
توئی بهشت پهناور
به نور الله اکبر
مدد گرفتی از مولا، جان از مولا
به شور ذکر یا حیدر
آئینۀ نور، ز دم حسینی
زیر سایۀ علم حسینی
همسایه ای با تربت حسین و
صحن وسیع حرم حسینی
آئینۀ نور خدائی
تو خانه اهل ولایی
آغشته به عطر شهیدی
ادامه دائم نهضت کرب و بلائی
حیدر حیدر حیدر یا حیدر
حسین حسین جانم حسین جان
*

2025-07-08

به بهانه شهادت امام سجّاد

 به یاد سجّاد و سجّادهای داغدیده

و امروز دوزادهمین روز از ماه محرم است. یعنی سالروز قتل مردی که، مرگ جانگداز نزدیکترین کسان خود« پدر و برادر و عمو  و... » سوختن و غارت چادرها و اسارت عزیزترین  کسانش را به چشم خود دید. با تنی بیمار و رنجور، همراه عمه و خواهر و بقیه زنان و دختران قومش، دست و پا بسته و سوار بر شتر، از شهری به شهری دیگر و سرانجام به قصر یزید رسید. مردی که به ناحق سرزنش و حقارتِ حقیرترین ها را تحمّل کرد. پس از خواندن خطبه در بارگاه یزید، خلیفه گناه کشتار کربلا را به گردن ابن زیاد انداخت و او و اهل بیت را با احترام به مدینه فرستاد. آنان که کشته شدند، آرامش یافتند و به سوی خدا شتافتند. اما او که زنده ماند، او که با چشمان خود تکه پاره شدن و زیر سم اسب دشمنان، له شدن پدر را دید. او که قتل وحشتناک عمو و برادران را دید، بعد از رسیدن به دیارش، خلوت گزید و در غم خویش فرو رفت. در حالی که تحت نظارت شدید دولت وقت بود. در هیچ شورش و قیامی شرکت نکرد و دعاهایش صحیفۀ سجّادیّه اش شد و شاگردانی که تربیت کرد.
سرانجام در سال 95 که به
سال فقها معروف شد، با زهری به زندگیش پایان دادند. می گویند در این سال جمع زیادی از فقهای مدینه که مخالف حکومت وقت بودند، کشته شدند.     

2025-07-05

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

 نهم محرم

امروز نهم ماه محرّم، تاسوعاست. در چنین روزی شمر وارد کربلا می شود و گویا چون با ام البنین هم قبیله بوده، برای پسرانش امان نامه می برد. امان نامه اش پذیرفته نمی شود. چهار شیرِ ژیانِ مادرِ پسران « ام البنین»، در ازای عمری چند روزه، پشت به برادر کنند و به دشمن بپیوندند؟ البته که محال است. تاسوعا به حق روز عباس نامیده شده است. روز عزاداری برای این شیرمرد صحنۀ نبرد.
مرحوم دبیر تاریخمان در وصف حضرت ابوالفضل تعریف می کرد که مرد می خواهم که لب تشنه به آب برسد. بعد از پر کردن مشک آب، مشت را پر کند برای نوشیدن و عکس برادر تشنه لبش را ببیند و آب از کف دست رها کند و لب تشنه بازگردد. آنچنان که حضرت حافظ می فرماید:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
*

سال 1361 در چنین روزی،( 14 تیر ماه 1361 ) چهار دیپلمات ایران در بیروت ربوده و به قتل رسیدند. دل چهار خانواده، یعنی چهار طایفه خون شد. مرحوم مادربزرگم وقتی این خبر را شنید، اشک از چشمانش سرازیر شد و بی اختیار بایاتی می خواند
*
عزیزیم بالا داغی
یاندیرار بالا داغی
اؤلسه آنالار اؤلسون
گؤرمه سین بالا داغی

*
آخر او دخترجوان مرگ داشت و می دانست داغ فرزند چگونه می سوزاند و خاکستر می کند.
در این شب، فاتحه ای می خوانم برای شادی روح شهیدان و از دنیا رفتگان. و آیت الکرسی می خواهم برای آرامش روح بازماندگان و صبرشان و آرزو می کنم که جنگ را ریشه کن شود و خدا به داد همه برسد. آمین. 

 

2025-07-04

صدای گریه می آید

دخترک و برادرش

شب هفتم از ماه محرّم است. بعد از دو روز هوای داغ و باد گرم و سوزان، شاهد نسیم خنک وهوای دلپذیر هستیم. کمی نعناع تازه از باغچه چیده و دم کرده و داریم همراه با نوشیدن چای از این در و آن در صحبت می کنیم. نشستن در هوای آزاد و تماشای ستارگان لذّتی دیگر دارد و مرا یاد خانۀ پدری می اندازد. خوردن آبدوغ خیار در شبهای گرم تابستان و خوابیدن در حیاط و تماشا و شمردن ستارگان.  
صدای آژیر آمبولانس و پلیس فضای محوطه را پر می کند. باز زن و شوهرِ همسایه دعوایشان شده است. پس از حدود پانزده دقیقه ای، صداها آرام می شود. شوهرِ الکلی طبق معمول از پنجرۀ اتاق پشتی درمی رود و زن با سر و صورت خونین و بیچاره، ماجرای کتک خوردنش را تعریف می کند.
من:« هاله می شنوی؟ صدای گریه می آید؟»
هاله:« باز تَوَهُّم گرفتی؟ تمام شد. بالاخره مرد را دستگیر می کنند و همه چیز آرام می شود.»
من:« نه صدا خاموش نشده، می شنوی؟ صدای گریۀ دخترک است.»
تا می خواهد جوابم را بدهد که صدای گریۀ دخترک ده ساله همراه با هق هق اش گوش فلک را کرمی کند. دخترکِ گریان، با صدای بلند، از دست پدر و مادر شکایت می کند. از بی توجهی و نوشیدن بیش از حد الکل، از دعواهای بی خودی و کتک کاری، از بی خوابی، از روزها و شبهای گرسنگی، از گریه های بی وقفه نوزاد پنج ماهه ای که یا گرسنه است و بی خواب و یا جایش را خیس کرده و احتیاج به تعویض و غذا و خواب دارد. پسرک هشت ساله نیز خواهر را همراهی می کند و گریان و با صدای بلند از پلیس می خواهد که مادرش را از نوشیدن الکل منع کنند. به پدرش بگویند که دیگر به خانه نیاید و آنها را کتک نزند. مامور پلیس رو به مادر بچه ها می کند و چیزهائی می گوید. مادرِ نیز الکل نوشیده و  حرفهائی بی سر و ته می زند. سرانجام پس از یک ساعتی، پلیس می رود، از قرار معلوم فردا ماموران اداره حمایت از کودکان به خانه شان آمده و صحبت خواهند کرد.
من:« فکرمی کنی فردا حمایت از کودکان چه تصمیمی بگیرد؟»
هاله:« درست نمی دانم. اما اگر اینطوری پیش برود، بچّه ها را از آنها می گیرند.»
من:« طفلک بچّه ها! آخه گناه نیست؟»
هاله:« زندگی در کنار چنین والدینی گناه است. هرجا که بروند حداقل یک شکم سیر می خورند و دور از دعوا و کتک کاری  و شب زنده داری زندگی می کنند. فکر می کنی حالا با این اعصاب داغون خوابشان خواهد برد؟ زندگی دور از چنین والدینی بهتر از بودن در کنارشان است. اینطوری مشکل برطرف می شود.»
من:« واقعا، یعنی راستی راستی، فکر می کنی مشکل با نبودن والدین حل شود؟»
هاله:« فکر نمی کنم، امیدوارم وضع بچه ها بدتر از این که هست نشود.»
چای نعنایمان سرد می شود. حوصله ای برای گپ زدن باقی نمی ماند. استکان های بزرگ چائی را برداشته و به اتاق برمی گردیم. شاید بتوانم صدای هق هق و گریه های خواهر و برادر را از ذهن دور کرده و بخوابم.  

2025-07-02

به بهانه ماه محرّم و نوحه

نوحه 

ماه محرّم از راه رسید و فعالیّت نوحه خوانها و مدّاحان و روضه خوانها، دوچندان شد. در تعریف نوحه گفته اند:« نوحه قطعۀ ادبی است که با آهنگ غمگین اجرا می شود.» مضمون این قطعات و اشعار، غم انگیز است و ریشۀ تاریخی دارد. بیشترغم مادران و بانوان سوگوار را بازگو می کند. نوحه خوان کسی است که این اشعار غم انگیز را با صدائی بلند و رسا و با آهنگ غم انگیز اجرا می کند. در واقع آنچه که به نوحه جان می بخشد و دلپذیر و تاثیر گذارش می کند، صدا و تسلط نوحه خوان بر اجرای آهنگ آن است. آنجا که حسین فخری « دشنه بر لب تشنه» را میخواند، گوئی که در دشت کربلائی و با چشم خودت عمق فاجعه را می بینی. صدایش ضمن این که جانگداز است، گوش و جان را نیز می نوازد. گوئی که این نوحه خوان، به مدرسۀ عالی موسیقی رفته و همۀ زیر و بم موسیقی و صدا و آهنگ را آموخته که این چنین با نوحۀ « عمه جان اینجا کجاست» تو را همراه زینب کبری به زمین کربلا می برد تا با چشمان خود، زن داغداری را که گاه زمین می بوسد و گاه فریادش به پاست، ببینی. زینب عمه ای که گاه به جانب علی اکبر، گاه علی اصغر و... و گاه سوی عباس می شتابد. گاه بر سر زدن زین العابدین دل را به آتش می کشد و گاه ناله های جانگداز مادر علی اکبر و علی اصغر و قاسم و... خاک و سنگ زمین با نوای مادران داغدیده، نوعروسان بخت ندیده، خواهران برادر از دست داده، همنوا می شود و عرش را به لرزه درمی آورد.
یا مرحوم
محمّد باقر منصوری که در وصف حال مادر علی اکبر چنان می گوید که دل از جا کنده می شود.  
و این نوحه خوانی نیز هنری است با ارزش و ستودنی.

 


2025-07-01

تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

سنی ای ائلیم اوبام چوخ سئویرم

تاریخ تکرار می شود
بادی می وزد به شدت گرم، آفتابی می درخشد سوزان. اولین روز از یولی است. زمان چه شتابان می گذرد. در یک چشم به هم زدن هفته و ماه و سال سپری می شود و زمان رفتنمان  نزدیک تر می شود.
نگاهی به تقویم می اندازم. یکی از پسران ناصرالدین شاه قاجار« ظل السلطان» در چنین روزی ( 12 تیرماه 1297 ) درگذشته است. پدرش ناصرالدین شاه و مادرش زن صیغه ای و پیشخدمت زاده بود و با تمام سواد و کفایت و غیره نتوانست ولیعهد و سرانجام شاه شود و شروع به خودسری و تخریب مکانهای تاریخی اصفهان کرد. به این نیز بسنده نکرده به نسل کشی حیوانات نیز پرداخته است. سرانجام زمان رفتن اش رسید و دوازدهم تیرماه 1297 بار و بندیلش را بست و به دیار باقی شتافت.
سرنوشت سلطان مسعود میرزا، ظل السلطان را که می خواندم، به یاد منتظرالسلطنه افتادم. این دو را مقایسه کردم. آن یکی در ایران بود و حاکم ووارد به مسائل کشوری. اما با این حال به خاطر رسیدن به تاج و تخت ستم کرد. این یکی خارج از ایران است و با اموال هنگفتی که خاندانش از مادر و پدر گرفته تا عمه و... از وطن برده اند، کیف می کند و زندگی به خوشی می گذراند و از این کشور و آن کشور می خواهد که ایران را بزنند، مردم را بکشند، خاکمان را تکه پاره کنند، تا او بیاید و تاج بر سر بگذارد و برای خودش خوش باشد که شاهنشاه شده است. آن هم چه شاهنشاهی. خوب کسی نیست بگوید دلت تاج می خواهد، با آن پول فراوانت یکی سفارش بده برایت درست کنند و بر سرت بگذار و برای خودت عشق و حال کن. راستی که کلاه بنیامین به قیافه ات خیلی می آید و برازنده ات است.
سنین کیمی لره یاراشیر.     

2025-06-30

یاد آن ایّام

 

هوا بسیار گرم است و آفتاب داغ دستگیره و صندلی اتومبیل را بسیار گرم کرده است. روی صندلی که می نشینم ای وای می گویم و او فوری می گوید:« ناراحت نباش مامان، همین الان کولر را باز می کنم و داخل ماشین خنک می شود.» سپس کولر را باز می کند و حرکت می کنیم. پنجره کمی باز است و داخل اتومبیل نیز دارد خنک می شود و راحت به راهمان ادامه می دهیم. بین راه چهرۀ مادرم جلو چشمم مجسِم می شود. یادم می آید روزی گفتم:« یاد گذشته ها به خیر!چه شور و حالی داشتیم.» با خنده ای بدتر از خشم جواب داد:« خفه شو جانم، چه شور و حالی؟ رخت و لباس شستن مان شور و حال داشت یا جارو کردن و غذا پختن و گرم کردن اتاق ها در زمستان، یا سفر با اتوبوس؟» کمی تامل کرده و جواب دادم:« ببخشید، یک لحظه احساساتی شده و گفتم.» خندید و گفت:« دیگر احساساتی نشو عزیزم.» طفلک مادرم حق داشت.
تابستان سال 1352 بود. کلاس هشتم تمام شد و کارنامه هایمان را دادند. مادرو پدر بسیار خوشحال و راضی بودند از این که بچه هایشان بدون تجدیدی قبول شده اند و تابستان راحتند و درد سر امتحانات تجدیدی در شهریور ماه را ندارند. راستی نداشتن توقّع معدل بیست، نعمتی بود برای خودش. هیچ پدری به خاطر نمرۀ بیست، دردسرساز معلم و شکنجه گر کودکش نمی شد. همین که بدون تجدیدی قبول بشوی برای خودش لذّتی بود. معدّل خوب هم خودش یک آفرین از طرف والدین و بارک الله و ماشالله داشت. براستی که چه کودکان خوشبختی بودیم.
تیرماه همان سال، پدرم بلیط اتوبوس برای سفر و زیارت به مشهد مقدّس گرفت، آن هم با ایران پیما. ایران پیما با اتوبوس های دیگر تفاوت هائی داشت. فاصلۀ صندلی ها نسبت به میهن تور و شمس العماره و تی بی تی و ... کمی بیشتر بود. تا اتوبوس به راه می افتاد، شاگرد راننده با صدای بلند میگفت:« برای سلامتی آقای راننده یک صلوات بلند، برای رسیدن به مقصد یک صلوات بلند، برای شادی روح امواتتان یک صلوات بلند ختم کنید.» و ما هم صدا با شاگرد راننده، صلوات می خواندیم. سپس شاگرد راننده ضبط صوت را باز می کرد و عباس قادری و جواد یساری و سوسن می خواندند و مردم از کیسه آذوقه شان تخمه آفتابگردان را دراورده و سرگرم تخمه شکستن می شدند. صدای همنوای چاق و چوق تخمه، در فضای اتوبوس می پیچید و طفلک شاگرد راننده تنگ آب را آماده مسافرین تشنه می کرد.  حدود ساعت ده صبح و چهار بعد از ظهر به مسافران یک شیشه کوچک، کوکاکولا یا کانادادرای، همراه با یک بسته بیسکویت یا کیک می دادند. هر وقت هم که تشنه ات می شد، با آب خنک پذیرائی می کردند. بالای هر صندلی هم لیوانی پلاستیکی آویزان بود که با حرکت اتوبوس، تکان می خورد. گوئی با صدای ساز عباس قادری، به حال و هوای خودش می رقصید. شاگرد راننده، هر نیم ساعت یک بار با تنگ آب دور می زد و می پرسید:« کسی آب می خواهد؟» راننده هر دو یا سه ساعتی کنار مسافرخانه ای نگاه می داشت و شاگردش داد می زد:« پنج دقیقه استراحت برای دستشوئی.» در آن هوای گرم کسی اجازۀ درآوردن کفش نداشت. شاگرد راننده در اول اخطار می داد که هیچ مسافری حق ندارد بوی جورابش را به مسافرین دیگر تحمیل کند. از هوای داخل اتوبوس که نگو. صندلی های پلاستیکی گرم، همچون آتش به تن آدمی می چسبید. پنجره ها پرده داشت تا جلوی آفتاب را بگیرد. پنجره را که باز می کردی، باد نصف صورتت را می برد، می بستی از گرما کباب می شدی. من که حالت تهوع می گرفتم، سرم همیشه جلو شیشه بود. وقتی به مقصد می رسیدیم و از اتوبوس پیاده می شدیم، فکر می کردم گوش و نصف صورتم را باد برده است. تا صبح طول می کشید که صدای باد از گوشم و فشار باد از صورتم برود و حالت عادی به خود بگیرم.
یادش به خیر نیم ساعتی به ورودمان به مشهد نمانده بود که شاگرد راننده باز با صدای بلند گفت:« داریم می رسیم و به حرمت امام رضا علیه السلام ضبط را خاموش می کنم. حالا صلوات بفرستید و دعا بخوانید. کسانی که زیارت امام بار اولشان است، با دیدن ضریح هر آرزوئی که بکنند برآورده می شود.» و من از همان لحظه شروع به دعا و آرزو کردم. چه آرزوئی کردم درست به خاطر نمی آورم که چه آرزوهائی کردم. اما به خاطر می آورم که هر چند دقیقه یک بار می گفتم خدایا دلم می خواهد معلم بشوم. دلم می خواهد معلم بشوم. خدایا لطفا شغل معلمی نصیبم کن.
اکنون پس از گذشت سالیان، هر وقت به خاطرات سفر در گذشته ها می اندیشم بی اختیار با خود زمزمه میکنم:« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» و
عباس قادری که بخشی از خاطرات خوش سفر را در ذهنمان پر کرده است.

 

 

 

 

2025-06-26

آتش بس

اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم
« پژمان بختیاری»

صبح سه شنبه، سوم تیرماه 1404 بود. دلم بیدار شدن نمی خواست. حوصله باز کردن چشم و تماشای جهان را نداشتم. اما زندگی چه بخواهی و چه نخواهی ادامه دارد و مجبور به بیدار شدن و ادامه دادن. سری به بالکن زدم و بی حوصله به تماشای گل های اطلسی ایستادم. آبجی بزرگ هر وقت به خانه مان می آمد، تخم این گل ها را می گرفت و در حیاط خانه شان می کاشت. می گفت:« این گل ها بوی حیاط خانۀ پدر را می دهند.» همان خانه ای که زیرزمین بزرگش در جنگ هشت ساله ایران و عراق پناهگاه ما بود. داشتم به هموطنانم فکر می کردم. به مردمی که آپارتمان نشین هستند و تا از پله ها پایین بیایند و خود را به زیرزمین برسانند، کار از کار گذشته است. تازه با وجود سلاح های پیشرفته، زیرزمین ها دیگر دردی از مردم را دوا نمی کنند. احساس خوشی نداشتم. گوئی که سقف خانه می خواهد بر سرم آوار شود.
صبحانه را آماده کردم درحالی که اشتهائی برای خوردن نداشتم. موبایلم به صدا درآمد و نگاهی به صفحه اش انداختم. پیامی از طرف خاله جان دریافت کردم « آتش بس شد. نگران نباش همگی سالم هستیم.» احساس آرامش کردم. گوئی که خانه ام امن شده و احتمال ریزش سقف نیست. یادم می آید که هفته گذشته به خاله جان گفتم:« شهر را ترک کنید و به روستا پیش فامیل بروید.» جواب داد:« چرا برویم؟ اینجا خانۀ ماست و رهایش نمی کنیم.» گفتم دمت گرم.
اینجا می نویسم« جنگ دوازده روزۀ ایران و اسرائیل از جمعه 23 خرداد ماه 1404 تا سه شنبه سوم تیرماه 1404 »  در حالی که دعا می کنم که ای خدا، وطنم را از بلای جنگ و مرگ و داغ عزیزان، حفظ کن. راهم دور است و دستم از دامان وطن کوتاه، اما قلبم را آنجا جا گذاشته ام. قلبی که با هر لرزه ای از جا کنده می شود.

*


 

2025-06-21

دلتنگ آب و خاکم

 ایران زیبا

یاد هشت سال جنگ تحمیلی افتاده و دلتنگ شدم. دلتنگ وطنم، خانه ام و روزها و سالهائی که با دست خالی با شال و کلاهی و یک بسته کنسرو و یک شیشه مربّای ناقابل، اعلام حضور و ارادت به فرزندان رشید وطنم، می کردم. سرباز و ارتش و پاسدار و جوان و نوجوان و... و کودکانی که جنگ بلد نبودند، اما در جبهه حضور داشتند و نقش سقا را ایفا می کردند. عدّه ای اسیر شدند. تعدادی با اعضائی از دست داده برگشتند. عدّه ای دیگر تنها پلاک شان برگشت. چه دفاع جانانه ای! و اکنون فرزندان شجاع ایران سینه سپر کرده اند. سری به بالکن زده و درحالی که  اشک همچون سیل از چشمانم سرازیر بود، گوشه ای نشستم. همسایه ام اورزولا قلّادۀ سگش در دست، جلو بالکن آمد. او که دوست چندین و چند ساله من است، پی به حال پریشانم برد و با سلام و احوالپرسی کوتاه، راحتم گذاشت. او می داند که در این مواقع تسلی و دلداری عصبانی ام می کند و دلم فقط تنهائی و کمی گریه می خواهد. می نشینم و یوتیوب را باز می کنم تا ترانه ای بخواند و آرام بگیرم.   
اولان مجنون کیمی زنجیر عشقه بسته جانیم وای
وطن آواره سی غربت اسیری خسته جانیم وای
« مرزا رضا صراف »

2025-06-20

هشت سال جنگ تحمیلی را چگونه گذراندیم؟

 خدایا وطن را به تو می سپارم

سری به اینستاگرام زدم. یکی نوشته بود:« چگونه هشت سال جنگ را تحمّل کردند؟ تحمّل دو روزش پیرمون کرد.» جمله اش مرا به هشت سال جنگ تحمیلی برد. به زمانی که لشکر صدام می زد و می کشت و صدام به شکم نامبارکش صابون کشیده بود برای فتح ایران همچون قادسیه. مردانمان به جبهه رفتند و زنانمان با چنگ و دندان و داشته های اندک و زیادشان، برای رزمندگان آذوقه تهیه کردند. یادم نرفته که دست هر کدام از ما قلاب و نخ و کاموا بود و می بافتیم. هر کسی آنچه که در توان داشت. از شال و کلاه و دستکش، تا کت و پلیور و ژاکت. یادم هست که مدیر مدرسه سر صف گفت:« بچه ها می خواهیم مربّا بپزیم و به جبهه بفرستیم. به مادرهایتان بگویید یک قاشق شکر و یک پیاله گل محمّدی و شیشه خالی مربا، حتی یک لیوان آب خالی نیز کمک حالمان هست. روز بعد که وارد مدرسه شدم، مادران صف ایستاده بودند برای تحویل گل و شکر. هر کسی پیاله ای در دست. چند تن از زنان دیگ های بزرگ و موتورهای نفتی آشپزی آورده و همراه با مربی امور تربیتی دست به کار شدند. مربّا پخته و داخل شیشه ها آماده ارسال شد. روز بعد که وارد مدرسه شدم باز مادران صف کشیده بودند. هر کدام یک قوطی کنسرو برای ارسال به جبهه آورده بودند. تن ماهی و لوبیاچیتی و غیره. می گفتند که نمیشود هر روز مربّا خورد. مبارز باید پروتئین هم مصرف کند تا قوی شود. با هر شهیدی که از راه می رسید، مردم در تشییع جنازه اش شرکت می کردند و تسلی دهنده والدینِ عزیز از دست داده بودند. خانواده ای یک شهید داشت و خانواده ای دیگر دو یا بیشتر. بعضی ها از جسد فقط پلاکی داشتند یا قطعه ای از تن.
آری زمان جنگ تحمیلی هشت ساله مردم چنین ایستادگی کردند و صدام و لشکرش در آرزوی « قادسیه» سوخت. اکنون فرزندان همان پدران و مادران، حسرت تکه شدن وطن را بر دل « اسرائیل » متجاوز خواهد گذاشت. او نیز در حسرت فروپاشی وطن عزیزمان خواهد سوخت.

یک دسته گل محمّدی

 چقدر عاشق گل محمّدی هستم. گلی که اواخرخرداد به بازار می آمد و مادرها روانۀ بازار می شدند. خانه بوی گل میگرفت. گل ها را تمیز کرده و مربّا می پختند، آن هم با گلهای تازه و خشک نشده. مادربزرگ دونوع مربّا می پخت. یک نوع شیره سفید بود و گلبرگها قرمز و نوع دوّم سیره قرمز بود و گلبرگها به رنگ طبیعی. تماشای این صبحانۀ خوشمزه داخل پیالۀ شیشه ای لذّتی دیگر داشت. چشم و دل را سیر می کرد. سپس مقداری را روی ملافۀ تمیز پهن می کردند تا خشک شود و برای زمستان نگه داری کنند. در آخر نیز نوبت به گلاب می رسید. این کار سخت بود. مادرم موتور نفتی بزرگی داشت برای پختن رب گوجه فرنگی و جوشاندن آبغوره و تهّیۀ گلاب که کاری می کرد کارستان و در و همسایه نیز از برکت وجود این موتور و گشاده دستی مادرم استفاده کرده و دعایش می کردند. او این موتور را روشن می کرد و دیگ بزرگی را رویش گذاشته و همراه خاله و زن همسایه دست به کار می شدند. بجز زنان، کسی اجازۀ ورود به زیرزمین را نداشت. اصطلاحی داشتند که اگر تمیز نباشی گل قهر می کند. می پرسیدم:« امّا گل چگونه قهر می کند؟» مادر جواب می داد:« اگر کسی تمیز نباشد و غسل و وضو نداشته باشد، گل به گلاب تبدیل نمی شود.» خلاصه که بعد از تلاش یک روزهف گلاب آماده و داخل شیشه ها ریخته می شد و مادّۀ لازم و مهم شیربرنج و شعله زرد و حلوا و فرنیِ زمستان و رمضان آماده و تاقچه های زیرزمین را تزئین می کرد. مربّا  قاتق نانمان بود و پذیرای مهمان ناخوانده. بدون هیچ گونه تشریفات. من ماست و مربا را خیلی دوست داشتم.

سه سال پیش دوستی از ترکیه برایم نهال گل محمّدی آورد. گویا زمانی که با اتومبیل به ترکیه سفر می کرد، نهال گل محمّدی و توت سفید و به آورده و در باغچه خانه شان کاشته و حالا  یک عالمه گل داده. نهال را کاشتم و اکنون گل قشنگم آمادۀ مربّا شدن است.

2025-06-19

آخرین کشورگشا

 چو ایرن نباشد تن من مباد

آخرین کشور گشا
نادر شاه را می گویم. گویا امروز سالروز به قتل رسیدنِ پایه گذار سلسلۀ افشاراست که دست بیگانگان را از خاک کشور کوتاه کرد و با شجاعت و اقتدار سرزمین های از دست رفته را پس گرفت. او استقلال و عظمت تاریخ ایران را بازگرداند. تا هندوستان پیش رفت و بر قلمرو ایران افزود. افسوس که سال های پایانی عمرش با کشتارها و بی رحمی هایش، فاجعه بار بود. به فرزند ارشد خود رضا قلی میرزا را که به عدالتو شجاعت معروف بود، مشکوک شده و چشمانش را کور کرد. سرانجام توسط چند تن از سردارانش به قتل رسید. بعد از کشور رو به ضعف رفت و نتیجه اش حمله افغانها به ایران شد. شاید اگر عباس قلی میرزا را نابینا نمی کرد، پس از مرگ او جانشین پدر می شد و ایران دچار ناامنی نمی شد و از تجاوز افغانها در امان می ماند.
او در اواخر عمر خود کُشت و سرانجام خود نیز کُشته شد.
از قدیم گفته اند:
دؤیمه قاپیمی دؤیرلر قاپیوی

2025-06-18

همه جای ایران سرای من است

 سپاس خدائی را که ایران و ایرانیان شجاع را آفرید

وطنم، ایرانم، خاک پاکم، خانه ام، از این دیار غربت یک بغل دعا برای پیروزی ات نثارت می کنم. تبریزم، اگر ایران بودم خاک پاکت را ترک نمی کردم، همچنان که طی جنگ هشت ساله ای که عراق تحمیلمان کرد، ترکت نکردم. هشت سال جنگی که این کشور و آن کشور حامی صدام حسین بودند و ایران تنها جنگید و ایرانیان از کوچک و بزرگ، زن و مرد و پیر و جوان، با چنگ و دندان، وطن را زنده و پایدار نگهداشتند.
به قول علی دایی که گفت: وطن بسوزد و من در جوش و خروش باشم، خدا کند بمیرم و وطن فروش نباشم.
و سحر امامی که جمله ای برای تقدیر از شجاعتش نمی یابم.  
 
ما فرزندان آرش کمانگیر و بابک خرمدین و ستارخان و قهرمانان بیشمار ایران زمین هستیم و مولا علی را داریم.
*
آللاه آهین گؤسترمه
بالا داغین گؤسترمه
آل بو یازیق جانیمی
وطن داغین گؤسترمه
*