ای کشته که راکشتی؟ من نمی گویم ای کشته که را کشتی؟ بلکه می گویم ای کشته چه فاجعه ای به بار آوردی؟ خدایت نبخشد.
امروز از روزها، بیست و پنجم
ژانویه است. سری به اخبار امروزِ ویکی پدیا می زنم. خبر مهمّی نیست و گویا سلامتی
حاصل است و جای هیچگونه نگرانی نیست. چشمم به علی شیمیایی می خورد. کنجکاو شده و سری
به صفحه اش می زنم. این همان علی حسن المجید است. همان کس یا بهتر بگویم ناکسی که حلبچه
را به خاک و خون کشید. در سردشتِ ما فاجعه انسانی آفرید و از کشته پشته ساخت و جان
بدر برده ها مصدوم شیمیایی شدند. همان ناکسی که از سردشت، هیروشیمایی دیگر ساخت.
سرانجام خود گرفتار تیغ عدالت شد و محکوم به اعدام. شاید قاضی می خواسته او را
قصاص کند با مواد شیمیایی. اما قاضی نیز انسان است و انسانیّت اجازه نداد با او
چنان کند که او با سردشت و حلبچه کرد. سرانجام در چنین روزی اعدام شد. مرحوم
مادربزرگم می گفت:
آللاهین صبری چوخ، امّا شاپالاغینین دا سسی یوخ.
حکایت های شهربانو - زن متولد ماکو
2025-01-25
چوب خدا صدا ندارد
2025-01-24
قطراتی ازاقیانوس تاریخ
پنجاه و هفتی
ها خیانت نکردند.
آزادی کلمه ای شیرین که همه دوست داریم. چه چادری چه بی چادر، چه فقیر چه ثروتمند،
چه دیندار چه بی دین.
نوزده سال از عمرم در زمان شاهنشاهی مرحوم محمّدرضاشاه پهلوی سپری شد. نیمی از ما
دانش آموزان چادری و نیمی دیگر بدون چادر سر به مدرسه می رفتیم. تا کلاس ششّم
مشکلی نداشتیم. اما از کلاس ششّم به بعد بعضی از خانوداه ها دوست داشتند دخترانشان
ترک تحصیل کنند. چون فکر می کردند، برای دخترخواندن و نوشتن و خلاصه تحصیل تا شش
سال کافی است و هر چقدر هم بخوانند سرانجامشان شوهر و پخت و پز و بچّه داری است.
پدر عفّت ملّا بود و بعد از کلاس ششّم به پدر قول داده بود که با چادربه دبیرستان
برود و با روسری سر کلاس حاضر شود. مادر حکیمه بسیار مومن بود و دخترش را به شرط
چادر برسر کردن به مدرسه فرستاده بود. مادر من نیز مومن بود و دلش میخواست من چادر
سرم کنم. من از همان کودکی از چادر خیلی خوشم می آمد و مشکلی نداشتم.
مشکل ما با مسئلۀ حجاب از کلاس هفتم به بعد شروع شد. خانم ناظم می گفت:« دختری که
چادر سرش می کند، مثل این است که به پسرها می گوید تو را به خدا تماشایم کن.»
خانم مدیر می گفت:« چادری ها خود را شبیه کُلفَت می کنند.»
خانم بازرسی که به کلاس می آمد، می گفت:« کشوری داریم که به سوی تمدّن بزرگ پیش می
رود، دخترانمان نیز باید متمدّن باشند.»
خلاصه چادری ها هر تحقیری را متحمّل می شدند و دم نمی زدند. این تحقیرها کافی
نبود. مبصر را موظّف می کردند که چادرهایمان را جمع کرده و به دفتر خانم مدیر
ببرد. در حالی که همین خانم مدیر نمی دانست با این کارش چه غوغائی در دل دانش آموز
به پا می کند. دانش آموزی که با هزار امید و آرزو پا به دبیرستان گذاشته است. می
ترسیر از این که پدر اجازۀ تحصیل ندهد. آنگاه کاخ آرزوها و امیدش بر سرش آوار می
شود.
یازدهم اسفند سال 1353 به دستور محمّد رضا شاه پهلوی دوّمین پادشاه سلسلۀ پهلوی،
حزب رستاجیز تاسیس و دیگر احزاب مجبور به پیوستن به این حزب شدند. او مخالف حزب را
توده ای یا بی وطن خواند و گفت که او بی وطن است و جایش یا زندان است و یا اگر
بخواهد گذرنامه در اختیار دارد و با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، می تواند برود
چون او ایرانی نیست.
اکنون پسر محترمشان میخواهد پادشاه شود در حالی که می فرماید:« من مبارزه می کنم و
به هیچ قیمتی نمی خواهم آزادی خودم را از دست بدهم. این منصفانه نیست که بقیّه را
آزاد کنم و خودم را قربانی کنم.»
این در حالی است که خیلی ها جان خود را فدا می کنند. عالی جناب می فرماید بروید و
کشته شوید و با خون رنگینتان راه را برایم باز کنید تا بیایم و شاهی کنم و
صدایتان را با بازی با کلمات خفه کنم.
اؤرتولو
بازار یانسین، منه بیر دسمال قالسین
ادعا
کردند که چیزی برنداشتند و فقط با یک مشت خاک ایران، رفتند. اکنون فقط با یک مشت
خاک ایران، میلیاردر هستند و شاهانه زندگی می کنند.
سنین آندیوی اینانیم یا تویوغون له له یین
2025-01-18
این دنیای آشفتۀ آشفتۀ آشفته
به قول مرحوم مادربزرگم که می گفت:« ائششه یه گوجو چاتمیر پالانین تاپدیر.»
و باز لوس آنجلس را می بینم که می سوزد و ابرقدرت دنیا در خاموش کردن آتش عاجز است. همان آتشی که بر سر بی دفاعان می ریخت.
*
2025-01-09
عیسی به دین خود موسی به دین خود
پس اینک شما را دین خودتان باشد و مرا دین خودم
دور هم جمع شدیم تا از این روزهای تعطیلی به نفع و شادی خود استفاده کنیم. من بودم
و مهناز و مهرناز و مهری و صالیحا که نمی دانم کدام کلاغی عطیه خانم را خبر کرد.
خلاصه مهمان حبیب خداست. چائی و قهوه و چاشنی هایی که خودمان آماده کرده بودیم ،
چیدیم و دور هم نشستیم. سخن از عید کریسمس و ژانویه آغاز شد. این روزها بهانه ای
است برای ما رفقای دیرینه که دیداری تازه کنیم و از این در و آن در صحبت کنیم. که
عطیه خانم ما بالای منبر رفته و شروع به نطق کرد. اول از آزادی و حرمت و احترام به
عقاید دیگران گفت و سپس سخن را به دین اسلام و پیامبر اسلام کشاند و بعد از قرآن
کریم، رسید به مولا علی و سپس امام حسن و امام حسین وزینب و فاطمه. داشت همچنان می
شمرد و جلو میرفت، تا به مشهد و امام رضا رسید و تازه داشت ناسزایش را غلیظ تر می
کرد که کاسۀ صبرم لبریز شد و سخن اش را قطع کرده، پرسیدم:« تو مسلمانی؟ آزاده ای؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و جواب داد:« مگر شک داری؟»
گفتم:« شک ندارم، بلکه باور دارم که نیستی. آدم حسابی اگر مسلمانی، چرا ودکا
گرباچف را همچون آب روان سر می کشی و گوشت خوک می خوری و پسرت ازدواج سفید کرده
و... »
حرفم را برید و با پرخاش گفت:« شما اجازه ندارید به باورها و اعتقاد و اعمال من
ایراد بگیرید. به شما اجازۀ توهین نمی دهم. پسرم جوان است و دلش می خواهد آنگونه
که دوست دارد زندگی کند. »
گفتم: « اما شما دارید به ایمان و باور و اعتقاد ما توهین می کنید، آن هم از نوع بی
ادبانه و وقیح. در حالی که من توهین نکردم. بلکه گوشزد کردم که توهین نکنید. عقیده
هرکسی مورد احترام است.»
گفت:« شما نباید این همه ایراد بگیرید. باید بدانید که عیسی به دین خود، موسی به
دین خود.»
گفتم:« حرف من هم همین است. اما بعضی ها
اؤزگؤزونده تیری گؤرمور، اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر»
*
2025-01-06
زورنان گؤزللیک اولماز
هفده تیر است و خواه ناخواه یاد هفده تیر 1314 افتادم که مرحوم رضا شاه پهلوی، کشف حجاب را تصویب کرد و سپس به اجرا گذاشت. طفلک مرحوم مادربزرگ و عمه بزرگ و همدوره هایشان خاطرۀ بسیار بدی از آن روز داشتند. آنگونه که بدون چادر و به همراه شوهرانشان در کوچه و پس کوچه های شهر کوچکشان که همه همدیگر را می شناختند، پیاده روی کردند.
تاریخ به ما نشان داد که هر که باشی و معتقد به هر کاری درست یا غلط، به زور نمی
شود ترک یا ترغیب کرد.
زورنان گؤزللیک
اولماز
*
زنجیر آچارام
خوی دان قاچارام
آچما باشیمی
اؤزوم آچارام
*
2025-01-04
سالی که گذشت
سالی گه گذشت، خوش نگذشت
سال 2024 میلادی رفت و سال نو آغاز شد. سال گذشته
اخبار از جنگ و کشت و کشتار و خونریزی و شکنجه و آخرین خبر، پناه بردن جناب اسد به
آغوش جناب ولادیمیر بود. غیرنظامیان کشته، کودکان یتیم، خانه ها ویران، چشمها
گریان، مادران داغدار، پدران در جستجوی فرزندان ربوده و مفقود شده بودند و همچنان هستند. علاوه بر قتل و غارت توسط
بنی آدم ستمگر، بلاهای طبیعی همچون سیل و زلزله و رانش زمین و آتش سوزی های طبیعی
نیز سنگ تمام گذاشته اند.
من بنی آدم نیز گوشه ای نشسته و به امید پایان این کشت و کشتار، دعا میخوانم. چرا
که جز داعا کاری از دستم برنمی آید.
2025-01-03
رغایب، شب آرزوها
رغایب و من و مادرم
دیشب اوّل رجب و شب آرزوها بود و غم مادر، خواب از چشمانم ربوده و در فراقش اشک از
چشمانم سرازیر. خواستم سرم را گرم کنم. قرآن کریم را برداشته و برای شادی روحش، شروع به خواندن وسوره« یس» کردم.
ناگاه حس کردم که صدایش روح و روانم را می نوازد. گوئی با لحنی آرام و نرم ، از من آیت الکرسی می خواهد. پس از اتمام «
یس» آیت الکرسی خواندم. دلم ارام نگرفت واز جای بلند شده و برایشحلوائی پختم به
شیرینی سخنان شیبرین اش، به گرمی آغوش مهربانش وبه خوش عطری گونه های نرم و لظیفش
که با گلاب می شست و همیشه بوی گلاب می داد. به خود که آمدم شب از نیمه گذشته بود.
*
آراز آشاندا آغلار
کور قووشاندا آغلار
بالالار آناسیندان
آیری دوشنده آغلار
*
2024-12-21
روزی روزگاری شب یلدا
هر کسی روز بهی می طلبد از ایّام
دیشب شب یلدا بود. سوت و کور، آرام و بی جنب و جوش. هرکسی در پی کارش. امّا شاید وطن،
حال و هوای دیگری داشت. بچّه های دوست جان، انار دانه کرده و سیب و پشمک و تخمه
آفتابگردان تهیّه کرده و دور سفرۀ سادۀ دوست جان جمع شده بودند. دوست جان برایشان
فال حافظ می خواند و سرگرمشان می کرد. امّا بچّه های مهرناز به بشقابی انار و چند
دانه سیب و تخمه قانع نبودند و دلشان می خواست سفره ای همچون سفره های چیده شده در
صفحه های اینستاگرام، داشته باشند. به همین سبب اوقات مهرناز تلخ بود، به تلخی
شرمندگی از اولاد.
غمگین و متاسف گوشه ای نشسته، گذشته و خانۀ پرمهر و صفای پدری را مرور کردم. یادش
به خیر شب یلدا، پدرحلوا و پشمک و نخود و کشمش می خرید. چند سالی می شد که از خرید
هندوانه منصرف شده بود. زیرا که مادر می گفت:« خرید هندوانه مثل دور ریختن پول
مادرمرده به سطل آشغال است.» مادر پلو را دم می کرد و دور هم می نشستیم. شام کم می
خوردیم که برای تنقّلات جایی در معده باقی بماند. سهم باقی مانده از نخود و کشمش
مان را داخل کیف مدرسه می گذاشتیم. صبح روز بعد تنقّلات من و مهری و مهناز و
مهرناز و دوست جان و … نخود و کشمش شب یلدا بود. همه یک رنگ و یک شکل. نه رقابتی
بود و نه چشم هم چشمی بین ما بچّه هایی که حق داشتیم کودکی را زندگی کنیم.
امّا من در تنهائی خود، به سراغ دوست دیرینه ام، این پیر فرزانه رفتم و صفحه ای از
کتابش را باز کرده و از او خواستم شعری برایم بخواند و حافظ شیرین سخنم چنین
فرمود:
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوۀ گل سوری نگاه می کردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستانم به کف گرفته اَیاغ
نشاط عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
*
2024-12-10
و اینک سوریّه
صفحه ای دیگر از تاریخ
سرانجام یکشنبه (هشتم دسامبر 2024 ، برابر با 18 آذر ماه 1403 ) از راه رسید و
بشار اسد، دو پا داشت و دو پای دیگر نیز قرض گرفت و «
دالیسینا باخمادان، ایده لرین دیبیندن جیریت دئدی قاشدی». سوریه ماند و خرابه ها و داغ های دل اهالیِ عزیز از دست
داده. سوریه ماند و مشکلات بی شمارش. از خانه دربه در شده ها، پشت مرزهای کشور
میزبان، برای بازگشت به وطن ویران شده شان، به صف ایستاده اند. خانه ویران هم شود،
عزیز است و پر از امید. می روند و باچنگ و دندان از نو می سازند و زندگی جان
دوباره می گیرد.
اکنون بشار اسد مهمان است و فراری. نمی دانم از قلبش چه می گذرد شاید با خود می
گوید:« کاش کمی عدالت را رعایت می کردم، کاش با مردمم مهربان بودم، کاش اصلا بعد
از پدر، تخت و تاج را رها کرده و به پزشکی روی می آوردم. یقین که پزشکی معروف و
خوش نام و پرکار می شدم و حکومت دست هرکسی که می افتاد اوضاع وخیم تر از این نمی
شد. خانه ها ویران و مردم آواره نمی شدند. هزینه های جنگی خرج مردم می شد و هم ملت
راضی و هم دولت راضی. » شاید هم ورِ دستِ پوتین جانش نشسته و می گوید:« حیف پادشاه
قشنگی چون من که نفله شد.» و پوتین جانش تاییدش می کند.
خدا به مردم داغدیده سوریه صبر عطا و به جوانانش اراده و قدرت بازسازی کشورشان را
بدهد. آمین
2024-12-03
دیوانۀ محلّۀ ما
سوّمِ دسامبر روزجهانی معلولان
*
قدیمها در محلّۀ ما
مردی زندگی می کرد که دیوانه اش می خواندند. او کاری به کار کسی نداشت. با خود حرف می زد و می خواند و
گاهی گریان و گاهی رقصان و تلو تلو خوران، راه می رفت. تُنِ صدا و لحن حرف زدنش
کمی غیرعادی بود و آدمی به سختی متوجّه منظورش می شد. دیوانه خطابش می کردند و بچّه
های محل سربه سرش می گذاشتند و با ضربه های چوب و سنگ، اذیّتش می کردند. برادرِ
بزرگش در گوشه ای از حیاط خانه اش، خانه کوچک و مستقل تک اتاقه برایش ساخته بود.
بنابراین، همسایۀ دیوار به دیوارِ برادرش بود و زن داداش هر روز برایش غذا آماده می
کرد و برادرزاده اش، هر روز به او سر زده و خانه اش را تمیز می کرد. می گفتند که
در ایام جوانی عاشق دختری شده و پدر دختر، او را به دامادی نپذیرفته و دخترش را به
خانه بخت فرستاده و پسر بیچاره شب عروسی معشوق تا صبح گریه و زاری کرده و صبح روز
بعد، او را ژنده و پریشان و دیوانه یافته اند. خودش از اهالی محلّه گله داشت که با
آن سن و سال و هیکل و قد و قواره، خجالت نمی کشند و بچه هایشان را ادب نمی کنند.
هر وقت از دست کودکی جانش به لب رسیده و به پدر و مادرش شکایت می کرد، والدین جلو
چشم او به بچه شان هشدار می دادند که کاری به کار این دیوانه نداشته باشد که
دیوانه است و به او ضرر می رساند. او نیز راه چاره را در آن دیده بود که خودش دست
به کار شود. سنگ جمع می کرد و به طرف بچه ها پرتاب می کرد. نه تنها بچه ها که
بزرگترها هم از او می ترسیدند و از کنار او با احتیاط رد می شدند. خودش اما خنده
ای بلند و خشمگینانه سر می داد و می گفت:« آی بدبخت ها باید دیوانه خطرناک باشم تا
آزار نبینم؟ حق شما سنگی است که بر سرتان می زنم.»
اکنون زمان تغییر کرده و بر خلاف گذشته علاوه بر کسانی که مشکل روانی داشتند،
افراد نابینا و کر و لال نیز دیوانه به حساب می آمد و اشخاص فلج نیز سربار خانواده
به حساب می آمدند و مورد اذیّت و آزار اشخاص عادی می شدند، افراد معلول مورد حمایت
قرار گرفت. واژۀ « توانخواه» جای واژه های منفی معلول و معلولان و معلولیّت و.. را
گرفت. سوّم دسامبر روز جهانی معلولان نام گرفت.
*
جای آن دارد که برای شادی روح جبّار عسگرزاده (
باغچه بان) فاتحه ای بفرستیم و یک دقیقه سکوت کنیم. زیرا که کاری کرد کارستان و
اختراعی کرد جانانه.
2024-11-03
به یاد آن پسران نوجوان
حکایت پسران سیزده ساله
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام محّمد حسین فهمیده، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک
رفته و هم دشمان و هم خودش را کشته است. باز در مورد او می گویند که پسرکی فعال و
فداکار بود و همیشه تلاش می کرد که در خطِّ مقدّمِ جبهه باشد. سرانجام می گویند که
چنین شخصی وجود نداشت و افسانه و تبلیغ و فلان و بهمان بود. عدّه ای دیگر گفته اند
که این کودک وجود داشت امّا زیر تانک نرفت و الی آخر. در مورد این کودک سرباز همان
اندازه می دانم که اخبار گفته و نشان داده اند. من پسری نوجوانی را می شناسم و می
خواهم در مورد این پسرک نوجوان یا همان کودک سرباز که می شناسم و به چشم خود دیده
ام، بنویسم. علیرضا کیهان، پسرک نوجوان که
علاقه زیادی به جبهه داشت. مادر و برادربزرگش به این دلیل که او هنوز کم سن است و تعلیمات نظامی ندیده است، به
شدت مخالف رفتن اش بودند. اما او می گفت که می تواند پشت جبهه کمک دست رزمندگان
باشد. سرانجام به جبهه رفت و شهید شد و جنازه اش، به دست مادر و برادر داغدیده
رسید. برایش مجلس عزا گرفتند و خانواده و نزدیکان و دوستان و اهل محل، برای تسلای
دل مادر در خانه شان جمع شدند. در این میان زنان چادرسیاه و بیکاری هم بودند که با
اجازه خودشان وارد مجلس عزاداری شده و رجز می خواندند که گریه نکنید و شادی کنید
که عزیزان دلبندتان وارد بهشت شده اند و آنجا از نعمت های بهشتی استفاده و لذت می
برند. آن روز یکی از همین زنان شروع به وعظ کرد. مرحوم حاجی خانم، حرف خاتون را
قطع کرد و با خشم گفت:« لای لای بیلریسن،به اؤزون
نیه یاتمیرسان؟ / لالائی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟ چائی تان را
بنوشید و تسلیت تان را بگوئید و رفع زحمت کنید. بی زحمت.»
آنها پس از صرف چائی تبریک گفته و رفتند.
چند ماهی نگذشت که اسم « دستمالچیلار کوچه سی »
را « کوچۀ شهید علیرضا کیهان» گذاشتند
تا یاد و خاطرۀ این نوجوان در دل همه زنده بماند.
علیرضا کیهان و صدها نوجوان و جوان مثل علی رضا و حسین فهمیده، با تجربۀ کمشان جان
خود را فدا کردند تا به دشمن بفهمانند که « جاندان
پای اولار، تورپاق دان یوخ»
*
2024-10-29
ایران عزیز،هموطن عزیز، تسلیت
خانواده های عزادار تسلیت
شنبه پنجم آبان 1403، در یک حمله تروریستی شش نفر از کارکنان انتظامی و چهار نفر
سرباز وظیفه در گوهرکوه شهرستان تفتان از
توابع استان سیستان و بلوچستان کشته شدند. ده خانواده داغدار و اهالی متاسف و دلها
خون شد. اینها فقط جملاتی هستند که از وقوع فاجعه ای دردناک خبر می دهند. خدا به
خانواده و عزیزان و نزدیکان این عزیزان صبر دهد. روحشان شاد و مکانشان جنت.
*
کارکنان نیروی انتظامی: پویا رحمت طلب ضیابری، مهدی خموشی،
علیرضا آقاجانی، ایمان درویشی، هادی زارع باغبیدی، نعمت نوری
سربازان وظیفه: مهدی پریشانی، پویا صالحی،
صالح نوربخش، علیرضا علی زاده
خدا رخمتتان کند.
*
عزیزیم باشدان آغلار
کیپریک دن قاشدان آغلار
قارداشی اؤلن باجی لار
دورار اوباشدان آغلار
*
عزیزیم گؤزل آغلار
گؤزلریم گؤزل آغلار
منی یئتیر آناما
آنام منه گؤزل آغلار
*
خانم سوسن جعفری عزیز سپاسگزارم از لیست کامل تان:
سلام.
عجب تیتری و جالبش اینجاست که بیشتر این شهدا از شهرهای مختلف ایران بودند نه سیستان و بلوچستان.
شهید سرباز علیرضا علی زاده متولد شیراز
شهید سرباز مهدی پریشانی فروشانی متولد خمینی شهر
شهید سرباز صالح نوربخش حبیب آبادی متولد اصفهان
شهید سرباز پویا صالحی یلمه علی آبادی متولد مبارکه
شهیدکادر ستوان سوم ایمان درویشی دارای دو فرزند متولد کلاله
شهید کادر استواردوم علیرضا آقاجانی امیرهنده متولد لاهیجان
شهید کادر ستوان سوم مهدی خموشی علی آبادی دارای دو فرزند متولد مشهد
شهید کادر سروان نعمت اله نوری دارای ۴ فرزند و متولد زابل
شهید کادر استوار یکم هادی زارع باغبیدی دارای ۲ فرزند متولد یزد
شهید کادر گروهبان یکم پویا رحمت طلب ضیابری متولد رشت
*
2024-10-26
خدا را یک کمی انصاف
تلویزیون و من
هوا بهتراز دیروز بود. هوایی
سرد و آفتابی داشتیم. خورشید چنان می درخشید که گوئی وسط تابستان است. اما تا پا
از خانه بیرون می گذاشتی، باد سرد همچون شلّاق بر سر و صورتت می کوبید. خانه ماندم
و پس از اتمام کارهای روزمره، شروع به مطالعه و سپس بافتنی کردم. اما زمان خیال
گذشتن نداشت. بالاخره شب فرارسید و پای تلویزیون نشسته و شروع به بازرسی کانالها
کردم. کانال های آلمانی پس از اتمام اخبار و مرگ و میر و کشت و کشتار، سریال
هایشان را شروع کردند.
یکی سریال پلیسی پخش می کرد. دیگری جنائی، آن یکی سریال
جنگی، چهارمی قتل، پنجمی جنایات جنگی و... الی آخر. دیدم که از این کانال ها خیری
به من نمی رسد جز اعصاب داغون. شروع به جستجو در کانال های ترکیه کردم. یکی گریۀ
زنی را نشان می داد که شوهرش به او خیانت کرده و او دارد خانه را ترک می کند، در
کانال دیگر مردی دارد مچ زنش را می گیرد.
در کانال سوم پسری به پدرش خیانت می کند.
در کانال بعدی سریال مشهوری پخش می شود که « ایت ییه سین تانیمیر» یکی
خیانت می کند و دیگری می زند و آن دیگری فریب می دهد. پسر جوان تازه می فهمد که
مردی که پدرش صدا می کند، عمویش است. تازه زیرنویس سریال به ما خبر می دهد که
داستان سریال واقعی است، که خدا نکند چنین باشد.
نه بیلیم آنام، نه بیلیم آتام، بو ایشلره من ده ماتام
حالا به یاد مادر مرحومم می افتم که می گفت:« دخترم خیلی وقت است که در وطن نیستی. زیادی سنگ وفاداری این مردم را بر سینه نزن و اطلاعاتی نده. این مردم با آن مردمی که تو بیست و چند سال پیش دیدی خیلی فرق دارند. اگر اظهار نظری بکنی شنونده فکر می کند که دروغ می گوئی.»
به عزیزانی که در اینستا فعالند می گویم:« جان آقاجان هایتان کمی هم از مهر و وفا و فداکاری و دلرحمی برنامه بسازید.»
2024-10-15
بیر عالم سؤز، بیر بیت ده
واعظ منی آلداتما، جهنّم ده اود اولماز
اونلار کی یانیرلار، اودو بوردان آپاریرلار
*
2024-10-12
چه دنیای مسخره ای
عجب آشفته بازاریست دنیا
دارم صدای داریوش اقبالی
را گوش می کنم. او از آشفته بازاری دنیا می ناله و من از مسخرگی دنیا و بی
رحمی آدمها می نالم. راستی که چه دنیای آشفته و چه آدمهای بی رحم و بی منطقی دارد
این دنیا.
آدمها برای محکم تر کردن دین و ایمان خود، دعا و کتاب دینی و … می خوانند. در
عبادتگاه ها عبادت و نیایش می کنند. آنگاه تماشا می کنند موشک های پرتاب شده به
سوی یکدیگر را و شادی می کنند از مرگ و میر همدیگر. مروری می کنم کُتُبِ دینی هر
پیامبری را. « اوستا»، « تورات»، « زبور»، « انجیل»، « قرآن ». کدام یک خواستار
قتل عام مردمِ بی دفاع و بی گناه شده اند؟
جنابان، هوای قدرت طلبی دارید؟ دلتان زورآزمائی می خواهد؟ خودتان همچون رستم و
افراسیاب و هرکول و... وارد میدان شوید و رجز بخوانید و تن به تن به جان هم بیفتید.
جان آقاجان هایتان دست از سر مردم بی دفاع بردارید.