2025-11-05

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران

داغ فرزند 

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران
وزسنگ گریه خیزد، روز وداع یاران
سعدی
*
سومین سال از آغاز جنگ هشت سالۀ ایران و عراق بود. در دیاری دو جاری زندگی می کردند. بهار 1363 پسر هیجده سالۀ جاری بزرگ، به خدمت سربازی رفت. پسر جاری کوچک که نوجوانی شانزده ساله بود، از خانه بیرون رفت و از باجۀ تلفن به مادر زنگ زد و گفت که راهی پیدا کرده و می رود. مادر بیچاره خایل کرد که نوجوانش شوخی می کند. باخنده پاسخ داد که به سلامت. غروب شد و نوجوان به خانه برنگشت. شام و صبح و ظهرو… آمد و گذشت، اما پسرک بازنگشت.
از جبهه خبر شهادت پسرِ جاریِ بزرگ رسید. تابوت را آوردند. جز پلاک و تکّه هایی از تن از هم گسیخته، چیزی داخل تابوت نبود. تشییع جنازه اش کردند و برایش عزا گرفته و گریستند. چهلم اش گذشت و مزارش پاتوق همیشگی مادرش شد و بعد از چندی عادت کرد که فقط پنج شنبه ها به دیدار شهیدش برو.
اما بشنوید از جاری کوچک که خیال می کرد پسر نوجوانش شوخی کرده است. نوجوان دوسه روزی قبل از رفتن، در گوشه ای از حیاط، نهال آلبالو کاشت و گفت:« بماند به یادگار» مادر روزها را با کار و مشغولیّت سپری می کرد و هنگام غروب چشم به در و گوش به صدای زنگ در می سپرد که پسرش هرجا که باشد، شب برای صرف شام و خواب به خانه برمی گردد. چه شبها که بی خواب می ماند و دور حیاط می گشت و کشیک می داد. از او می خواستند که به اتاق برگردد و بخوابد. اما او نمی پذیرفت و می گفت:« پسرم کلید خانه را نبرده است. اگر بیاید و زنگ بزند و من خواب بمانم و... به این بچه بی شعور گفته بودم که کلید خانه همیشه همراهش باشد. چرا با خود نبرده؟ نمی فهمم.» دل هر بیننده ای برایش کباب می شد. جستجو کردند. بین شهدا نبود. در لیست اسرا هم نبود. یکی گفت که در فلان زندان دیده شده است. دیگری گفت بین معتادان است و سومی در ترکیه دیده بوده اش. بیچاره ها زندان و ندامتگاه و ترکیه و بندرعباس و خلاصه هر جایی را که نشانی از او می دادند زیر و رو کرده و پیدایش نکردند. پدر کمی آرام بود و آرام می گریست و می گفت که پسرش زنده نیست. یا پنهانی به جبهه رفته و شهید شده و یا باز پنهانی به عراق رفته و قاطی منافقین و سرنوشتی دردناک پیدا کرده است.
سرانجام مادر با نومیدی نهال آلبالو را که برای خودش درختی تنومند شده بود، از جا کند و تکّه تکّه کرد. چون نوجوانش عاشق شربت آلبالو بود و او دیگر تحمل دیدن دانه های درشت و خوشمزه آن درخت مادرمرده را نداشت.
روزی دورهمی بین زنان بود و هرکسی حکایتی تعریف می کرد و از گذشته می گفت و از خاطرات جنگ و غیره. جاری بزرگ رو به جاری کوچک کرد و گفت:« از صمیم قلب برایت متاسفم. حالت را درک میکنم. من داغ فرزند دیدم. هفته ای یک بار سر مزارش می روم. می گریم و برایش یس می خوانم. دلم آرام می شود و برمی گردم. اما توچشم براهی و همیشه برایت دعا می کنم که صبرت بیشتر باشد.»
جاری کوچک گفت:« حق با توست. تو امیدت را قطع کرده ای و تکلیفت با داغ دلت معلوم است. اما من قطع امید نکرده ام و هر شب با رویای پسرم می خوابم و هر روز با صدای زنگ در یا تلفن در انتظار خبری از گمشده ام هستم. می خواهم در عزایش بگریم و فریاد بکشم. اما دلم میگوید خدا را خوش نمی آید و او زنده است و برمی گردد. دلم خوش می شود که روزی در را باز می کند و وارد می شود. اما باز دلم نظرش را عوض می کند و می گوید امیدوار نباش اگر زنده بود تا کنون پیدایش شده بود.
سرانجام پس از سالها، پیرزنی چشم به در دوخته، همچنان منتظر دیدار دلبندش از دنیا رفت.
*

آغلارام اؤزگونومه
گولرم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤزگونومه

*
آغلایان باشدان آغلار
کیرپیدن ، قاشدان آغلار
بالاسی اؤلن آنا
دورار اوباشدان آغلار
*



 

2025-11-03

مادر و موسیقی

 مادر و مثلث ( حمیرا، مهستی، هایده )

مؤمن بود. سر وقت نماز می خواند و به کلاس قرآن می رفت و از روزه و مراسم مذهبی باز نمی ماند. اما برخلاف نظر دیگران عاشق موسیقی بود و غذای روحش می دانست. گویا هر روز برنامه « گلها» از رادیو پخش می شد و او سعی می کرد بعد از ناهار زود ظرفها را بشوید و کارش را تمام کند و کنار رادیو بنشیند و دکلمۀ شعر، صدای ویولن و ترنه های اصیل را بشنود. بچه که بودم، حرف های او و خاله بزرگ را می شنیدم. مادرم تعریف می کرد که صدای گلپا روح نواز است و ویولن یاحقی آدمی را به دنیایی دیگر می برد و صدای حمیرا جاودانی است و … خاله بزرگم می گفت که صدای سیاوش ( محمّدرضا شجریان) و سیما بینا هم عالی است و بعد از نام بردن خیلی از نوازنده ها و خواننده ها نمی توانستند اولین ها را انتخاب کنند. چون به نظرشان همگی اول بودند. بعدها مثلث ( حمیرا، مهستی، هایده ) شدند موسیقی دلخواه ایشان که به حق انتخابشان عالی بود.
در دنیای اینترنت« حمیرا» را که دیدم، چهره مادرم جلو چشمانم نمایان شد. او هنگام آشپزی، ترانه های حمیرا را زیر لب زمزمه می کرد. « صبرم عطا کن»، «پشیمانم»، « با دلم مهربان شو» و ترانه های دیگر.
حالا نیز برایم عجیب است، او که تا کلاس ششم درس خوانده بود، چگونه درمورد موسیقی این همه آگاهی داشت که دست
گاه شور وسه گاه و چهارگاه و پنج گاه و غیره را می شناخت و می دانست خواننده  در چه حالاتی می خواند؟
*
به قول وزیر سلطان سلیمان« پیری پاشا » در سریال محتشم یوز ایل:  
اقتدار سندن واز کئچمه دن، سن اقتداردان واز کئچ / یعنی وقتی حس کردی که دیگر توان انجام کار برایت مشکل است و نمی توانی، خودت کنار بکش.
حمیرا نیز به موقع خود را بازنشسته کرد و آرام نشست. اما صدای سحرآمیز و نغمه هایش، در زمزمه های مادرم و... باقی ماند.( آخ یادش به خیر، آخ یادش به خیر )

2025-11-02

آموش غلط

هرنه تؤکرسن آشیوا، اودا چیخار قاشیغیوا

گفته بودم:« ما در خانه قلک داشتیم و مادرم آموخته بود که از پول توجیبی روزانه که پدر می داد، تا جائی که ممکن است داخل قلک بیاندازیم. حتی اگر یک ریال باشد. ما نیز به گفته مادرعمل می کردیم و چهارشنبه سوری که می شد مادر از ما قلک هایمان را می خواست. قلک هایمان را می آوردیم و جلو چشمانش می شکستیم و پول خردهایمان را می شمردیم. او نیز بیست ریال به ما پاداش می داد و می رفتیم از چهارشنبه بازار که سر کوچه باز شده بود برای خودمان آنچه که دوست داشتیم می خریدیم و برای خودمان کیف می کردیم.»
و او گفته بود:« مادرتان زن شلخته ای بود و می بایست از پول قلک های شما برای خانه  وسایل می خرید.»
گفته بودم:« مادرمان اینگونه پس انداز کردن را به ما آموخته و ما نیز از داشتن پول داخل قلک سفالی مان خوشحال بودیم و هستیم.»
گفته بود که:« اشتباه از مادرتان است. آخر بچّه پول را می خواهد چکار؟ من هم برای بچه هایم قلک سفالی خریده ام . اما هر وقت قلک پر می شود، خودم برمی دارم و می شکنم و پول ها را برمی دارم و به بچه ها می گویم موش برد و آنها باور می کنند.»
به او چیزی نگفته بودم. چون از ما بزرگتر بود و زورش نیز زیادتر. با یک چغلی می توانست در خانه آتشی به پا کند که آن سرش ناپیدا.
*
کوچکترین دخترش با همسر جدیدش اختلاف پیدا کرده و کارشان به جدائی کشیده است. می گوید:« رویش سیاه، خاک بر سرش. از خانه بیرونش کرده اند و می خواهند طلاقش دهند. گاوصندوق مادرشوهرش را باز کرده و هرچی زن بدبخت پس انداز کرده بود، از پولو طلا،  برداشته و... سرش داد کشیدم که من تو را چنین تربیت نکرده ام. از کجا به عقلت رسید؟ آن هم در حق مادرشوهرت؟ می گوید از تو یاد گرفته ام تو هم قلک های ما را می شکستی و پولمان را برمی داشتی و می گفتی موش برد و پدر چیزی نمی گفت. در حالی که من می دیدم چه می کنی. با هر ضربه ای که به قلک من می زدی، گوئی قلبم را از جا می کندی. مدتی است که پیش من است. اما از دست او پولها را پنهان می کنم. چون بدون خبر دادن و اجازه گرفتن، برمی دارد و خرج می کند.»
می گویم:« حالا برو سر مزار مادرم و حلالیت بطلب.» 
*

2025-11-01

اول نوامبر، روز همه مقدسین، هالووین

اول نوامبر جشن درگذشتگان

اول نوامبر است و تعطیل رسمی. هوا ابری و شهر خاموش و بی سر و صدا. برگهای زرد ریزان و از شاخه آویزان، زندگی ساکت و بی روح. برخلاف دیشب « هالووین» که پر از جنب و جوش بود و سر و صدای کودکان و صورت های سیاه کرده و لباس های سیاه و نقاب های به قول خودشان وحشتناک و سیاه بر صورت. کدو تنبل های تزئین شدۀ تو خالی. گویی جشن، جشن شادی و شیرینی خوران کودکان است و بس. خوش به حال کودکان که چه زندگی شیرین و بی غمی دارند. به هر بهانه ای همچون یک تکه شیرینی و کیک و آب نبات شاد می شوند. گویا آنها بهتر از ما می دانند که عمر کوتاه است و باید دم را غنیمت دانست.
اول نوامبر، روز بزرگداشت یاد در گذشتگان است و برایشان جشن می گیرند و مراسم مذهبی در کلیسا و روشن کردن شمع بر مزار مردگان است.
راستی که خوش به حال کودکان.

2025-10-31

به بهانۀ تصمیم کبری

تصمیم کبری، حسنک، کوکب خانم، ریزعلی خواجوی، چوپان دروغگو، پترس و غیره

داشتم سخنان دکتر انوشه را گوش می کردم که به متن « تصمیم کبری» رسیدم. کنجکاو شده و سری به اینترنت زدم. راستش دلم برای تصمیم کبری و چوپان دروغگو و کوکب خانم و ریز علی خوجوی و پترس و حسنک تنگ شد. اینها قهرمانان کودکی هایم بودند.  نظراتی را که برای متن تصمیم کبری نوشته بودند، خواندم و متاسف شدم. متاسف برای جوانانی که هرگونه امکانات دارند و قدیمی ها را مسخره می کنند. زمانی که من درس « تصمیم کبری» را آموختم و تدریس کردم، امکانات دانش آموزان در سطح خرید« پیک، رشد» بود که در مدارس توزیع می شد و خیلی ها امکان خرید آن مجلّۀ دو ریالی را هم نداشتند. یکی می خرید و بعد از خواندن اجازه می داد که دوست صمیمی اش هم بخواند. برایم این مجلّات که زمان تحصیل ما « پیک دانش آموز» نام داشت، می خریدم، مثل کتاب با ارزشی که خیس یا گم شدنش برایم فاجعه بود. خود را جای کبری و کتابش را مجلّه نازنینم می گذاشتم و نگران می شدم که نکند من هم فراموش کنم و این متاع با ارزشم خراب شود.
تابستان که از راه می رسید و مدارس تعطیل می شد، من و مهناز و مهرناز و دوست جان، مجلّه هایمان را آورده و گونی یا روزنامه های قدیمی را روی کاشی های حیاطمان پهن کرده و پاهایمان را دراز می کردیم و مجلّه های دانش آموزمان را آورده و داستانهای قشنگش را می خواندیم و با هم بحث میکردیم. با خواندن دسته جمعی اشعارش، فکر می کردیم که تمامی خوشی های دنیا قسمت به ما شده است. راستی که دسته جمعی چه گروه خوش صدایی را به وجود می آوردیم.
من در دنیای کوچک خودم با جمع آوری قصّه ها و اشعار کتابهای درسی ام، دفتری درست کرده و روی صفحات دفتر صدبرگ ریاضی ام، « دفتر سال گذشته ام که پر شده و دورانداختنی بود» با چسب آبکی چسبانیدم که برای خودش کتابی شد، پر از قصّه ها و اشعار بسیار خواندنی.
نه نسل جدید جان های عزیزم، من و ما مثل شما، موبایل و اختیار در دست و آزاد نبودیم. ما با حداقل امکانات درس خواندیم و زندگیمان را ساختیم. ما روی مبل ننشستیم. لباس فاخر مارک دار همچون شما نپوشیدیم. ما با لباس آبجی بزرگ ساختیم و بزرگ شدیم. مادرم فرصت و امکان حوصله نداشتن و کار داشتن و غذا نپختن نداشت. چون اگر غذا نمی پخت، اگر شوربا و بوزباش اش آماده نمی شد گرسنه می ماندیم. چون نه پولی و نه ماشین شاسی بلندی برای رفتن به رستوران داشتیم.
ریزعلی خواجوی و چوپان دروغگو و حسنک و کوکب خانم، نقش اساسی در زندگی نسل ما دارند. یکی با فداکاری اش، دیگری با نتیجۀ تلخ دروغگوئی اش، سومی با خوش رو بودن و پذیرائی اش با مختصر نعمتی که داشت و … سعی داشتند در تربیت ما کمک دست مادرمان باشند و موفّق هم شدند.

2025-10-30

تصمیم کبری به روایت دکتر انوشه

تصمیم کبری، چوپان دروغگو، ریزعلی خواجوی، کوکب خانم، حسنک، پترس

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گِلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.»
کبری تصمیم داشت، حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند. چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده، امّا انگشت او درد می کرد. چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او، کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود. امّا کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوّه داشت. او حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد امّا گوشت ندارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. امّا او از چوپان دروغگو هم گله ندارد. چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

*

تصمیم کبری در کتاب فارسی  
روزی مادر کبری به او گفت: کبری جان! برو کتاب داستانت را بیاور و برایم بخوان. کبری خوشحال شد و به سراغ کتابش رفت. اما هر چه گشت، نتوانست آن را پیدا کند. بین کتابها، اسباب بازیها و حتی لباسها هم گشت، ولی کتاب داستانش را پیدا نکرد.
کبری پیش مادرش برگشت و گفت: کتاب داستانم نیست. کسی آن را برداشته است؟
مادر با تعجب گفت: نه، چه کسی کتاب تو را برداشته است؟ جز من و پدر و برادرت کسی دیگر در این خانه نیست. درست فکر کن ببین آن را کجا گذاشته ای. آن را در مدرسه جا نگذاشته ای؟
- نه مادر، دیروز که از مدرسه برگشتم، کتابم توی کیفم بود.
- آن را توی حیاط جا نگذاشته ای؟
ناگهان کبری یادش آمد که دیروز زیر درخت حیاط نشسته بود و کتابش را می خواند. به حیاط دوید. از دور کتابش را دید و خوشحال شد، اما وقتی که نزدیک رفت، خیلی ناراحت شد. چون شب پیش باران آمده بود و کتاب خیس و کثیف شده بود. جلد زیبای آن دیگر برق نمی زد.
کبری با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت.
آیا می دانید تصمیم کبری چه بود؟

*
چوپان دروغگو در کتاب فارسی
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد:« گرگ آمد، گرگ آمد.» مردم برای نجات چوپان و گوسفندان، به سوی او می دویدند. امّا چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است.
ازقضا روزی گرگی به گلّه زد. چوپان فریاد کرد و کمک خواست. مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید. هرچه فریاد کرد، کسی به کمک او نرفت. چوپان تنها ماند و گرگ گوسفندان را درید.

2025-10-27

چهارم آبان بود

آن روز که چهارم آبان بود

چهارم آبان 1298 بود. مادری فرزند دوقلو زائید. یکی پسر بود و دیگری دختر. تلاش این دوقلو ها، (به زور هم که شده) مدرن سازی جامعه ایران بود. غافل از این که:
جانیم سن یولونا، من یولوما، زورنان، گؤزللیک اولماز
دانش آموز بودیم و باید طبق برنامه دبیر ورزش مان، برای رژه آماده می شدیم. روزچهارم باید در ورزشگاه باغ شمال حاضر شده و برنامه اجرا می کردیم. کسی نبود بگوید آقا جان چرا اجباری؟ دانش آموزانی بودند که دلشان می خواست در برنامه شرکت کنند. آخر دانش آموزان دختری که با چادر به مدرسه می آیند، روپوش و شلوار مناسب می پوشند، چگونه رویشان می شود، با بلوز و شلوار وسط میدان دست و پا بجنبانند و برای خوشامد جناب عالی ها، خود را اذیت کنند؟ چرا درک نمی کردند که دختر مدرسه ای محجوب دارد از خجالت آب می شود؟ این دیگر چه مدل مدرنیزه کردن بود آخر؟ مگر نمی دانستند این دختران با چه احتیاطی به مدرسه می آیند و می روند که خدا نکرده پدرشان نگوید:« بنشین سر جایت لازم نیست به مدرسه بروی.» درس خواندن روشی برای پیشرفت دختران بود. دختران خوشحال بودند از این که دیپلم می گیرند و استخدام میشوند و آیندۀ خوبی در انتظارشان است. خدا را شکرکه خیلی ها خواندند و شاغل شدند. اما از شانس بد ما گذراندن « دورۀ سپاهی» برای اختران اجباری شد. بدینگونه که برای استخدام باید پایان خدمت « سپاهی» داشته باشی. پدرم و پدرش و پدرانشان گفتند:« دختر به سربازی نمی فرستیم.» از شانس ما برای شغل آموزگاری، خدمت لازم نبود و من و مهری و مهناز و هاله، معلم شدیم و خوش به حالمان.
اما در خصوص قصّۀ حجاب. در مدرسه ما تعداد دختران چادری بیشتر از دخترانی بود که بورن چادر و روسری به مدرسه می آمدند. خانم ناظمی داشتیم بسیار زیبا، با ابروهایی نازک و گونه ای سفید و براق و لُپ هایی قرمز و لَبهایی عنابی، با لباسی بسیار شیک و زیبا وکفشهائی پاشنه بلند و موهائی همیشه مرتّب. مادر و خاله و عمه و زنان فامیا هر وقت به جشن عروسی می رفتند همچون خانم ناظم زیبا و شاید زیباتر از او می شدند. تفاوت آنها با خانم ناظم، چادر بود و بس. زنان اقوام با چادر به جشن می رفتند و روز بعد هم آرایش شان زیادی پاک نمی شد و کماکان همچنان زیبا می ماندند. خانم ناظم هراز گاهی سر صف، دخترانی را که روسری معمولی به سر داشتند نصیحت می کرد و می گفت:« شماها شبیه کُلفت خانه ما هستید که می آید و خانه مان را تمیز می کند. کسی که روسری سرش می کند، لیاقتش کلفتی است نه نشستن در کلاس درس.» بعد رو به چادری ها می کرد و می گفت:« دخترانی که چادر سرشان می کنند مثل این است که به پسرها التماس می کنند که تو را به خدا تماشایم کن و دنبالم بیفت.» و ما می ترسیدیم بگوئیم که:« نه خانم ناظم جان مطمئن باشید تا لبهای عنابی و ابروهای نازک شما هست، کسی به ابروهای همچون موکت ما که بالای چشممان است و به لبهای رنگ پریده ما نگاه نمی کند.» اما دریغ از ذره ای جرات. ما چادر سرمان کرده و به مدرسه می رفتیم و وقتی وارد حیاط مدرسه می شدیم، چادر را از سر باز کرده و تا می کردیم و داخل کشو نیمکت مان می گذاشتیم. تازه تعدادی از معلمین هم چادری بودند مثل ما که بعضی ها برای خود شیرینی جلو می پریدند و چادر از سر خانم معلم بازکرده و تا می کردند.
نمیدانم چرا آنها و اینها، اصل کاری موفقیت را موهای مادرمردۀ ما می دانستند و می دانند. جان آقاجان هایتان دست از سر این موها بردارید.
*
چهارم آبان 1346 بود که مرحوم محمّد رضا شاه پهلوی، تاجگذاری کرد و تاجی بر سرهمسرش « شهبانو فرح پهلوی» گذاشت و بعد ها ایشان « نایب السلطنه» شد.
*
چهارم آبان 1357، جشن تولد و تاجگذاری و رژه در ورزشگاه باغ شمال « ورزشگاه تختی » لغو شد.
*



2025-10-26

خواهشی از قوّۀ قضائیّه

قوه قضائیه جان لطفا قانونی وضع کنید مبنی بر اینکه هیچ احدی اجازه دروغ بستن و اطلاعات غلط دادن و بازی با آبروی مردم و ورود به حریم خصوصی اشخاص را در اینستاگرام را ندارد.

امان از اینستاگرام
در اوقات فراغت سری به صفحه اینستاگرام زده، از مطالب جالبشان استفاده میکنم. اما گاهی اوقات شاهد دروغ پراکنی و بازی با حیثیت مردم می شوم. دروغ های شاخدار، اطلاعات غلط پزشکی و اتهامات دروغ نسبت به اشخاص مشهور، روح وروانم پریشان می شود. اخیرا صفحه ای خبر فوت شخصی را نوشته که دروغی شاخدار است. برای این که نظرها در صفحه اش بیشتر باشد. آخر به چه قیمتی؟ به قیمت فحشی که فلانی می نویسد؟
اکنون هم نوبت به پزمان جمشیدیِ محبوب رسیده است.

هیچ کدام قاضی و وکیل مدافع و شاکی پرونده و دادستان نیستیم. اما بی وقفه نظر می نویسیم و رای می دهیم و حکم می کنیم. جان من دست از سر طرف بردارید. اگر مقصر باشد، قاضی حکم می دهد و اگر مقصر نباشد تبرئه می شود که خدا را شکر آزاد شد. شما بی انصاف ها آبرویی برای این بنده خدا نگذاشته اید. جان آقاجان هایتان ولش کنید. سرتان به کار و مشغله خودتان باشد. بیکارید مگر؟؟؟؟
*

پدری برای دخترش جشن عروسی گرفته و مهمانانی دعوت کرده است. از میان مهمانان یا یکی دیگرعکس و فیلم عروسی را در اینستاگرام و جاهای دیگر پخش کرده و اسمش را لاکچری یا افشاگری و... گذاشته است.  طبیعی است که هر پدر و مادری آرزو دارد که برای بچه اش بهترین عروسی را بگیرد. کجای این کار غلط است. کسی یا کسانی به خود اجازه داده اند که به حریم خصوصی بنده خدائی بی حرمتی کرده و عکس های خانوادگی و باحجاب و  بی حجابشان را در معرض عموم بگذارند، آن هم به چه قیمیتی؟ به قیمت ازدیاد بازدید کننده و لایک و فالوور؟ یا انگیزه سیاسی و غیره؟ بقیه هم ای وای گویان، بر سر و سینه کوبیده اند.
جان آقاجان هایتان دست از سر مردم بردارید.
*
تعدادی آدرس بسیار زیبا و مفید در اینستاگرام که از دیدن و شنیدن صدای مخملی و سخنان مفید و کارهایشان لذت می برید.
سوگل مشایخی، رشید کاکاوند، دکتر انوشه، الهی قمشه ای، گروه رقص هوپ استایل، مین بیر ماهنی، باران نیکراه، پارسا کمالی، حسین شمس تبریزی، آنی کورکی و کارهای دستی و بافندگی و... پست های بسیار مفید دیگر
*

2025-10-25

بارون میاد جرجر

سئل گوجو، یئل گوجو، ائل گوجو

می گویند روزی بود و روزگاری، دوره، دورۀ قاجار بود و امتیاز پراکنی و تکه تکه کردن وطن مادرمرده. زمان ناصرالدین شاه بود و تسلط روس و انگلیس. از بانگ شاهنشاهی و کشتیرانی در رود کارون بگیر تا قزاق خانه و شیلات خزر. در سال 1270 هجری شمسی نوبت که به تنباکو و توتون رسید، کاسۀ صبر مردم لبریز شد. میرزای شیرازی لب تر کرد و میرزا جواد آقامجتهد تبریزی و میرزا حسن آشتیانی و...  توتون و تنباکو حرام شد و مردم لب به توتون و تنباکو نزدند. زنان نیز در تحریم توتن و تنباکو سهیم بودند. اورقیه آنایم قلیان را خیلی دوست داشت و مادربزرگم چپق می کشید و عمّه بزرگم سیگار زر. «انیس الدوله» همسر پرنفوذ و مورد علاقۀ ناصرالدین شاه نیز همراه مردم شد و دستور جمع آوری قلیان ها را در کاخ صادر کرد. سرانجام 24 اردیبهشت سال 127 شمسی ( همان سال ) امتیاز لغو شد.
*

یاد شعر زیبای بارون میاد جرجر، احمد شاملو افتادم که مصراع آخرش این بود:
وقتی که مردا پاشند، ابرها زهم می پاشند
*


2025-10-24

بلند آسمان جایگاه من است – حسین خلعتبری

حسین خلعتبری

مهرماه پایان یافت و به آبان رسیدیم. یاد هشت سال جنگی افتادم که جناب صدام به هوس« قادسیّه» شروع و سرانجام آرزو به دل رفت. هوس او سبب پرپر شدن هزاران هزار گل از هر دو طرف شد. پدران و مادرانی را چشم به راه باقی گذاشت و داغها بر دل پیر و جوان و کودک زد. در این میان به یاد شهیدانی افتادم که دلاورانه در خط مقدم تلاش کرده و جان خویش را فدای مردم وطن شان کردند. روحشان شاد و مکانشان بهشت ابدی.
عملیّات مروارید:
در ویکی پدیا آمده است که « عملیّات مروارید» نام عملیّاتی با همکاری ارتش نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران و ارتش نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران، حماسی ترین جنگ دریایی ایران را به وجود آوردند.

سرگرد حسین خلعتبری مکرّم: سرگرد خلبان اف – 4 فانتوم 2 ملقّب به  شکارچی اوزا


سرهنگ دوم عبّاس دوران:
در دو سال اول جنگ بیش از 120 عملیّات و شرواز برون مرزی موفق داشت. او در عملیّات بغداد در خاک عراق کشته شد.

سرهنگ علیرضا یاسینی: یکی دیگر از خلبانان موفق عملیّات مروارید بود.

بهرام افضلی: ناخدا یکم نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ، چهارمین فرمانده نیروی دریای به هنگام شروع جنگ، طراحاین عملیّات تاریخی بود.

محمّد ابراهیم حیدری: فرمانده قایق موشک انداز پیکان و فرمانده میدانی عملیّات نیروی دریایی بود که در جریان این عملیّات کشته شد.

و همچنین: سرهنگ مهدی دادپی، سرهنگ کیان ساجدی، سرهنگ محمّد ابراهیم کاکاوند
*

2025-10-19

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام

فرّخی یزدی - تاج الشعرا

داشت زیر لب زمزمه می کرد
آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
هم صدای خوبی دارد و هم شعر زیباست. می گویم:« صدایت خیلی به دل می نشیند. »
می گوید:« این صدای من نیست. صدای شاعر لب دوخته مان است.»
عطیه خانم فوری وسط حرفمان می پرد:« هاله جان، احساساتی نشو. می خواست ساکت شود و حرف نزند. کسی که می گوید چوبش را هم می خورد دیگر.
دیلین دئمه سین... یئمیسین
جوابش را نمی دهد. اما دوست جان می گوید:«
دانیشدی دا، دئدیلر دانیش، دئدی جامیش
چگونه ساکت می نشست. اگر هم می خواست نمی توانست. او شاعر بود و آزادی خواه، دموکرات بود و مشروطه خواه و نمایندۀ مردم یزد. اگر قرار بود خاموش بنشیند که نماینده نمی شد. زندانی شد و فرار کرد و بازگشت. سرانجام با آمپول پزشک احمدی کشتند به بهانه بیماری مالاریا و... دریغ از مزار شناخته شده ای.    
*


2025-10-16

این روزهای جهانی

روز جهانی غذا

شانزده اکتبر روز جهانی غذا و هفده اکتبر روز جهانی ریشه کنی فقر است. می خوانم و دلتنگم. روز جهانی غذاست اما نه برای کودکان گرسنه و داغدیده غزه.
حمله می کنند، می کشند، غارت می کنند، یتیم و داغدار و ویران و بیچاره و درمانده و بی خانمان می کنند و به باقیمانده، راه غذا را می بندند. سپس دو تایی سر میز صلح می نشینند، می دوزند و می برند و امضا می کنند. سرانجام تلّی از خاک و گرد وغبار و ویرانی و مردمی گرسنه و بی خانمان شده را به حال خویش رها می کنند.
*
شمر ائلییب باغریمیزی قان حسین
جانیمیز اولسون سنه قربان حسین

*


نخستین های ماکو

نخستین زن معلّم در ماکو: سنبل بنیادی
نخستین مدرسۀ دخترانه در ماکو: دبستان پروین اعتصامی
مدیر مدرسه: قمرخانم موسوی
سایر معلّمین: ملیحه خانم حبشی - صاحب خانم رمضان زاده - فطمه خانم فیروزی - میر احمد آقا باقرموسوی - میر محمود آقا باقرموسوی
نخستین پزشک در ماکو: دکتر ندیم
*


2025-10-15

به بهانه روز عصای سفید

از هلن کلر تا زهرا فتحی

در تقویم، امروز روز جهانی عصای سفید نامگذاری شده است. سخن از نابینا که به میان می آید، درسی از دروس فارسی مان به یادم می افتد.« زندگی من» خلاصه ای از شرح زندگی  هلن کلر، که  کودکی ناشنوا و نابینا بود و الکساندرگراهام بل برایش معلمی به نام « آن سالیوان » معرفی می کند. آن سالیوان، معلم سخت کوش، موفق به تعلیم هلن کلر می شود و به او نوشتن و لب خوانی را می آموزد.
هلن کلر نویسنده، سخنران و فعال سوسیالیستی بود و در سن 87 سالگی درگذشت.
یادش به خیروقتی درس زندگی من را روخوانی می کردیم و مادرمان اشتباهی در خواندن ما می دید، می گفت:«
اولون اریین، یاریزجان دی باخ، نه دیلی وار نه آغزی، سیزه عبرت درسی وئریر. بویوزو یئره سوخوم.»
از خجالت بمیرید و آب شوید. ببینید نصف شماست. لب و دهان ندارد، اما دارد به شماها درس عبرت می دهد. قد و قواره تان بره توی زمین.
*
انسانهای کرو لال و کور، در اطراف ما کم نیستند. برای دیدنشان دقت لازم است. چندی است که دخترکی با صدای زیبایش خیلی ها را مجذوب خود کرده است. نابیناست اما ناامید نیست. می خواند و خیلی خوب می خواند. اسمش
زهرا فتحی است. زهرا بالا. دختری که آوازه اش همه جا پیچیده است. مادری دارد فداکار و همیشه همراهش.
*
روز عصای سفید بر
زهرا بالا
و زهرابالاهای دیگر، برای روشندلان ناشناخته مبارک.

2025-10-14

بلند آسمان جایگاه من است - خلیل زندی

 خلیل زندی

دوری در ویکی پدیا زده و اسم « خلیل زندی » را دیدم. کنجکاو شده و آنچه را که درباره اش نوشته است، خواندم.
خلیل زندی 12 اردیبهشت 1330 در گرمسار استان سمنان به دنیا آمد.  او یکی از موفق ترین خلبانان در نبردهای هوا به هوا  و همچنین یکی از موفق ترین تک خال های ( خلبانی که بتواند در جنگ حداقل پنج فروند هواپیمای دشمن را سرنگون کند.) ایران بود.
خلیل زندی در تاریخ 12 فروردین 1380 در سن 49 سالگی در یک سانحه اتومبیل درگذشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. خلیل زندی و فریدون مازندرانی، به عنوان موفق ترین خلبانان اف – 14 دنیا شناخته شده اند.
*