2023-08-21

زنگ تفریح











منجوق دوزی - دستبند بافی - یادگیری اش بسیار آسان و سرگرم کننده است. می توانید از طریق اینستاگرام یا فیس بوک آموزش رایگان این کارهای زیبا را دیده و مرحله به مرحله این کارهای قشنگ را انجام دهید.  

 

2023-08-19

به یاد سینما رکس

سینما رکس آبادان

شنبه 28 مرداد 1357 بود. بعد از افطار زوج های جوان، نامزدها، جوانان فامیل، بعضی وقتها هم خانوادگی، دور هم جمع می شدند و به سینما می رفتند. یادش به خیر وقتی چند خانواده با هم راهی سینما می شدیم. چقدر خوش می گذشت. کسی نمی گفت که سینما رفتن گناه است. گناه نبود. تفریحی سالم برای همه ما جوانها و نوجوانها بود که همراه خانواده و زیر نظر غیرمستقیم خانواده، سرگرم خوشی و تفریح سالم بودیم. بله ، آن شب هم شبی از شبهای مبارک رمضان بود. بعد از افطار و نماز عصر و عشا، صدها نفر از شهروندان روزه دار آبادانی هوس سینما کردند. سینما رکس فیلم« گوزن ها » را نشان می داد. بهروز وثوقی بود و هنرنمایی اش.مسعود کیمیایی بود و کارگردانی اش. این دو اسم کافی بود که سینما دوستان را جذب کند.
اما روزِ بعد، غوغایی بود که نگو و نپرس. مردم انگشت بر دهان و پریشان در دتعقیب اخبار مربوط به سینما رکس بودند. مگر چه شده؟ سینما آتش گرفته و همه تماشاگران و کارکنان در آتش سوخته اند. باور کردنی نبود. وقتی صحبت از همه تماشاگران افتاد، من و دوست جان سالن سینما را جلو چشممان مجسّم کردیم. سالن سینما در نظر ما بسیار بزرگ بود. یعنی چند نفر داخل آتش سوخته و جزغاله شده اند؟ ششصد، هفتصد، یا بیشتر؟ ای خدا چه عزایی بود. به یقین که عزای ملّی بود مردم در هر کجای این آب و خاک، برای جوانان رعنا، خانواده ی دسته جمعی، برای همه و همه می گریستند. مسبب را نفرین می کردند. من و دوست جان عزیزانمان را جلو چشممان مجسم می کردیم و -  با  فکر کردن به این که ممکن بود عزیزان ما نیز میان این سوخته ها باشند – زهره چاک می شدیم. آنگاه آهسته می گریستیم.
امروز چهل و پنج سال از آن جنایت هولناک می گذرد و هنوز یادآوری اش دل آدمی را می سوزاند.
*
آغلایان باشدان آغلار
کیپریکدن قاشدان آغلار
قارداشی اؤلن باجی
دورار اوباشدان آغلار
*
آمان آللاهیم یاندیم
درد و غمه بویاندیم
داش اولسایدیم اریردیم
توپراغیدیم دایاندیم
*
آهو گؤزلوم جان قوربان 
اوره ک قوربان، جان قوربان 
کوللرین اوسته دوشن 
گؤزلرینه جان قوربان

*
  

دکتر محمّد مصدّق

مصدّق تمیز بود واقعا، امّا زمان، زمان چرکین جامگان بود.

در اردیبهشت سال سی، چند روز پس از آزادی دکتر آلنی آق اویلر، اَبَرمَردِ زمان  دکتر محمّد مصدّق، بر مصدر صدارت تکیه زد، تکیه زدنی، برخوردار از مِهرِ بی کرانه ی مردم، پشتیبانی عاشقانه ی مَردُم، ایمان ملّی و تاریخی مردم، شور مردم، رهایی طلبی مردم و متّکی به کوهِ رفیع و جلیل اراده ی مردم – انگار.
مصدّق مردی بزرگ بود از خیلِ بزرگان، نه مردی از میان مَردُمِ کوچه و بازار و کنار خیابان. رعیّت پرور بود، رعیّت نبود، اربابِ روستایی نوازِ دادخواه بود، روستایی دل سوخته ی گرسنه ی وامانده درکمرکش راه نبود، مرفّه در پرتو نور پرورش یافته بود. کارگرِ بیمارِ پستوهای تاریک و کور نبود. آزادی برای او چلچراغی بود، و او، چلچراغ رامی شناخت، بر دلِ ستمدیدگان، داغ را نمی شناخت، دستهای پینه بسته را، با فروتنیِ کاملِ روح، بوسیده بود، بر دستهای خویش پینه ای ندیده بود.
مصدّق نیم نگاهی هم به رضاخان زدگانِ صحرا نینداخت. صلای عام، حکمِ عام داد. ملّی بود، امّا مردمی نبود، مُنجیِ شرق، آرمان خواهِ بزرگ، بیدار کننده ی ملّت های آسیا و آفریقا، سردار بود، امّا مردِ آنکه بر سرِ کار، سر بر دار بسپرد نبود.
مصدّق با ترکمن ها میانه ی خوبی نداشت. به ایشان همانگونه می نگریست که مسافرانِ مرفّه الحالِ خراسان – خان ها و خان زادگان و صاحبانِ دلیجان - می نگریستند. بیمِ عبور از منطقه ی ترکمن نشین، به بیم از ترکمن تبدیل شده بود.
مصدّق کبیر بود، عظیم بود، غول آسا بود، پیکره یی تاریخی بود، نیمرخی ابدی بود، امّا ملّت، در لحظه هایی، به خُرده های بیابانی، به کوچک های جنگلی، به خار و خاشاک محتاج است… به گرسنه یی که گرسنگی بداند، تشنه یی که تشنگی، زخم خورده یی که دردمندی…
مصدّق آقا بود واقعا، و ملّت، در آن دقایقِ از دست رفته ی دیگر به دست نیامدنی، برده یی می خواست که زنجیر پاره کرده به خیابان ها دویده نعره برکشیده…
مصدّق تمیز بود واقعا، امّا زمان، زمان چرکین جامگان بود.
مصدّق می توانست از زیر آن رواندازِ شطرنجیِ ساده ی پشمی، پشتِ جمیعِ سیاستمدارانِ بزرگِ جهان را بلرزاند، امّا ملّت، در آن ساعتِ خوبِ تاریخی، مردی را می خواست که با حضورش، دلِ پیرزنانِ ریسنده را بلرزاند، و پیرمردانِ چاه کَن را ، و پابرهنگانِ معنای کفش از یاد بُرده را...
منبع: آتش بدون دود- صفحه ی 167 – 168 – 169 – کتاب ششم
نویسنده: نادر ابراهیمی
*
دکتر محمّد مصدّق  26 خرداد سال 1261 چشم بر جهان گشود. پس از کودتای 28 مرداد 1332 ، به سه سال زندان محکوم شد و پس از گذراندن زندان، به ملک خود در احمدآباد رفت و به جای این که آزاد شود، در خانه ی خود در احمدآباد در حبس خانگی به سر برد. او 14 اسفند 1345 در حبس خانگی زندگی را وداع گفت.
*
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در رثای مصدّق شعری سروده است به نام « مرثیه درخت»
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خوابِ بلند و تیره ی دریا را
آشفته وعبوس تعبیر می کند؟
من شنییدم از لبِ برگ
از زبانِ سبز
در خوابِ نیم شب که سرودش را
در آب جویبار
بدین گونه شسته بود
در سکوت ای درختِ تناور
آی آیت خجسته ی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند
من اوّلین سپیده ی بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
در خواب برگ های تو دیدم
من اوّلین ترنّم
مرغان صبح را
بیدار روشنایی رویانِ رودبار
در گل افشانی تو شنیدم
دیدند بادها
کان شاخ و برگ های مقدّس
این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود
در سایه ی حصار تو پوسید
دیوار
دیوار بی کرانه ی تنهایی
با
دیوار باستانی تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
در خنده ی سپیده ببالند
حتی
نگذاشت قمریان پریشان
اینان که مرگِ یک گلِ نرگس را
یک ما پیش تر
آن سان گریستند
در سکوت ساکت تو بنالند
گیرم که بیرون از این حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
بر نخل های تشنه ی صحرا
یمن عدن
با آب های ساحل نیلی
از بخشش کدام سپیده ست
امّا من از نگاه آینه
هرچند تیره، تار
شرمنده ام که: آه
در سکوت ای درخت تناور
ای آیت خجسته ی در خویش زیستن
نالیدن و شکفتن
از خویش
در خاکِ خویش ریشه دواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند
 *

2023-08-18

جنگ، اسارت، آزادی

 جنگ، اسارت، آزادی

جنگ برای کشور ما واژۀ ناآشنایی نیست. هشت سال از بهترین سالهای عمرمان، با صدای آژیر و بمب، شهید و تشییع جنازه، سپری شد. بمبی به کوچه ای می افتاد و نه یکی دو نفر، بلکه یک کوچه را زیر و رو می کرد و خانواده هائی را به کام مرگ می کشید و طایفه ای را داغدار می کرد. یکباره صدا در کوچه و بازار می پیچید که شهید آورده اند. دل مادران مثل سیر و سرکه می جوشید. چشمشان به در بود که هم اکنون پیکی می آید و از آنها می خواهد که برای تشییع جنازه بچه اش آماده شود. پدری سعی می کرد خود را سرپا نگهدارد و نگرانی اش را ظاهر نسازد. هرهفته شهید بود و تشییع جنازه. داخل بیشتر تابوت ها، قسمتی از بدن یا پلاک شهیدِ مادرمرده بود. یک گروه از زنان چادرمشکی بر سر هم، راهی کوچه ها شده و وارد خانه هایی که مجلس عزای شهیدان بود می شدند و شروع به شعار دادن و تشویق و تمجید می کردند که گریه نکنید. بچه تان شهید شده و به بهشت رفته. جای گریه نیست. خوشحال باشید و شربت و شیرینی پخش کنید. کسی هم جرات نمی کرد بگوید « آخر جان من، در مجلس سوگ می گریند و دلداری می شنوند. کدام دیوانه ای از مرگ عزیزش خوشحال شده که اینها هم دوّمی باشند؟ دست از سر این جوان مرده ها بردارید و بگذارید عزاداریشان را بکنند. این شهیدان، در راه دفاع از آب و خاک و ناموس و شرف و آزادگی، شهید شده اند، آفرین بر این رشادت و شهامت و شجاعت که جان شیرین را فدا کرده اند. اما مرگ آنها برای بازماندگانشان شیرین نیست که شیرینی و شربت پخش کنند.  
مادرم با شنیدن صدای شعارتشییع کنندگان، اشک در چشمانش حلقه می زد و آهسته می گفت:« ای مادرتان برایتان بمیرد.»
پدرم می گفت:« خدا به پدرش صبر بدهد.»
برادرم می گفت:« امروز کمر برادری از غمِ برادر خم شد.»
خواهرم زیر لب زمزمه می کرد:« چه چهرۀ کریهی دارد این جنگ»
اما من زیر لب مسبّب را نفرین می کردم. لعنت ابدی را برای صدام آرزو می کردم. خودم داغ شهید ندیده بودم، اما گریه و زاری دوستم« حکیمه» را به چشم خود دیدم. اجازه نداده بودند جسد برادرش را ببیند. حق هم داشتند. گفته بودند بهتر است که نبینید.
چه جوانهای رعنایی که در خاک خفتند، چه جوانان رشیدی که جانباز شدند و چه دلبندانی که مفقود الاثر. سرانجام این جنگ، یا بهتر بگویم قتل عام بی رحمانه پایان یافت و پدران و مادران چشم به راه، در انتظار دیدار مجدد دلبندانشان لحظه شماری کردند. اولیای مفقودالاثرها، در آرزوی بازگشت فرزندشان، چشم به در دوخته بودند. سرانجام روز خوش فرا رسید.  ( 26 مرداد 1369 ) عجب شور و غوغایی شهر را فراگرفت. مردم همه همراه هم شاد شدند. همانگونه که در سالهای جنگ، برای تهیه و ارسال وسایل ضروری به جبهه تلاش کردند. یادم می آید که پاییز آن سالها، زنان همسایه برای رزمندگان لباس گرم می بافتند. در مدرسه ما با همکاری اولیای دانش آموزان مربای خانگی پخته و به جبهه ارسال شد. دلگرمی و پشتیبانی مردم، بی نظیر بود.
*
دالان اوسته دالان واردی
دالان دا یئر سالان واردی
تئز قئیید گل سرباز اوغلان
گؤزی یولدا قالان واردی
*

2023-08-14

بادام


نویسنده : وون پیونگ سون
مترجم: آرمان بوربور

این کتاب را دوستان تعریف کردند و من نیز سفارش کردم. گویا مترجمین متعددی ترجمه اش کرده اند. موضوع کتاب دربارۀ نوجوانی به نام« یونجی» است. او از نوزادی مبتلا به بیماری آلکسی تیمیا، یعنی ناتوان از تشخیص و ابراز احساسات انسانی، مثل احساس ترس یا نگرانی وغیره است. مادرش که متوجه مشکل فرزندش می شود با تمام وجودش سعی می کند که به فرزندش کمک کند. پزشکان، پس از شناسائی بیماری یونجی، به مادرش پیشنهاد می کنند که اجازه پژوهش طولانی مدت در مورد پسرش را به آنها بدهد. آنها در ازای این درخواست مبالغ چشمگیری به مادرش پیشنهاد می کنند. اما مادر نمی پذیرد و ترجیح می دهد خود به تیمار و پرورش فرزندش بپردازد.
او به لطف تلاش های مادرش، یاد می گیرد که در مدرسه ایجاد دردسرنکند و با همکلاسی هایش کنار بیاید. چندی بعد مادربزرگ نیز به کمک مادر می شتابد و مادر و فرزند، به خانه مادربزرگ اسباب کشی می کنند.
شب کریسمس در یک حادثه خشونت بار، یونجی مادربزرگ را از دست می دهد و مادر روانه بیمارستان می شود و پزشکان می گویند که مغز مادر به خواب عمیقی فرو رفته و احتمال بیدار شدنش بسیار کم است.  یونجی تنها می ماند تا این که نوجوانی خشن و مشکل ساز به نام « گون» به مدرسه شان می آید. 
گون:« بین من و تو، به نظرت چه کسی بدبخت تره؟ تو که مادر داشتی و از دست دادی یا من که ناگهان با مادری آشنا شدم که اصلا به یاد نمیارم و اون بلافاصله فوت کرد؟» « صفحه 104 کتاب»
سپس با دورا آشنا می شود.
دورا... دورا دقیقا نقطه ی مقابل گون بود. اگر گون سعی می کرد که درد ، گناه و عذاب را به من بیاموزد، دورا به من گل ها، رایحه ها، نسیم ها و رویاها را آموخت. آن ها مثل آهنگ هایی بودند که برای اوّلین بار می شنیدم. دورا می دانست که چگونه آهنگ هایی را که همه می شناختند، به روشی کاملا متفاوت بخواند.« صفحه 107 کتاب»
*
وون پیونگ سون در تاریخ 1979 در سئول، کشور کره ی جنوبی به دنیا آمد. او رمان نویس و فیلم ساز است. مشهورترین اثر او رمان « بادام » است.
*


2023-08-06

و اگر زندگی دنده عقب داشت

 و اگر زندگی دنده عقب داشت

زندگی زیباست. سالهاست که فهمیده ام زندگی زیباست. هر لحظه اش سزاواردوست داشتن است. شادی و غم اش، نگرانی و دلواپسی اش، در انتظارخنده های شیرین نوزاد تازه به دنیا آمده اش. بدون ترس نفس کشیدن اش، بدون اندیشیدن به زمان و تیک تاک ساعت، زیر باران قدم زدن و خیس آب شدن اش، زیباست.
دنده عقب را می خواهم چکار؟ که « باز نوجوان شوم و نو کنم گناه؟» یا از سر بی تجربگی بترسم و خفه خون بگیرم و زیر پا له و پایمال شوم؟ حیف این زندگی و زیبائی هایش نیست که برگردم و باز اسیر شوم؟
امشب تا صبح، شکرگزار بودم و لبریز از شادی، خدایا شکرت که زندگی دنده عقب ندارد.
*
من موی را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
« رودکی»
*
آق ساچیمی بویارام
داراخ چکیب یویارام
شکور نامازی اوچون
اوز قبله یه دورارام
*

2023-08-02

مهمونی و ایرج طهماسب

 مهمونی – ایرج طهماسب

پخش مجموعۀ نمایشی « کلاه قرمزی» به نویسندگی « حمید جبلی و ایرج طهماسب» از نوروز سال 1388 شروع شد. کارگردان این مجموعه « ایرج طهماسب » بود. اگرچه فرصتی برای تماشای تلویزیون نداشتم اما تعریفش را خیلی شنیدم. سر فرصتهایی قسمتهایی از برنامه را تماشا می کردم.
هشتم دی ماه 1395 خبر درگذشت « دنیا فنی زاده» عروسک گردان جوان عروسک « کلاه قرمزی » خیلی متاسفم کرد. روحش شاد و یادش گرامی.
*
از نوروز 1401 شاهد کاری تازه از ایرج طهماسب هستیم. کار عروسکی با عروسک های جدید. در بین این عروسکها گویی « بچّه » نقش اوّل را بازی می کند. او پسرخواندۀ قیمه خانم آشپز تالار عروسی و خدمتکار ایرج طهماسب است. بچّه، کودکِ کار است و جلو تالارِ عروسی گل می فروشد. اهل مشاجره و فحش و ناسزا، اما مهربان و دوست داشتنی است. اگرچه ایرج طهماسب را دوست دارد، اما اذیّتش نیز می کند.
از بین پنج کلمه ای که خیلی دوست داره فحش – گل – خارِ گل – ساندویچ ماکارونی – پنجمی که روش نمیشه بگه دختر گلفروش.
صدا پیشه اش « هوتن شکیبا» و عروسک گردانش « پیمان فاطمی» است.
*
سوار چرخ فلک می شوند و برای طهماسب تعریف می کند:« سوار شدیم طهماسب! این چرخ فلکه هی رفت بالا، هی رفت بالاتر، هی رفت بالا، آفتاب می خورد رو صورتمون، بعد نگاه کردم، وای! چقدر اینجا بالا داریم میریم، بعد آدمها کوچولو شده بودند، خیلی کوچیک، گفتم بابا ما چرا چقدراینقدر فکر می کنیم بزرگیم، چقدر  کوچولوییم ما. بعد به خودم گفتم قربونت برم وقتی بزرگ شدی شبیه اینها نشیا.»
*