2024-03-23

و آغاز سال جدید

 و آغازِ سالِ جدیدِ من

سال 1403  آمد. درست در اولیّن روز از نوروز باستانی، بستۀ پستی ام که چیزی بجز جای خالی مادرم، کم نداشت، رسید. نه دستخطی از مادر و نه بوی گلِ محمدیِ چادرنماز جدید.  
اما آنچه که دلم را شاد کرد، عطّار بود و عطّار بود و عطّار. با « الهی نامه» و « اسرار نامه » و « مختار نامه» اش.
*
مائیم که نه سوخته و نه خامیم
نه صاف چشیده، و نه دُرد آشامیم
گرچه چو فلک ز عشق بی آرامیم
صد سال به تک دویده در یک گامیم
*

2024-03-09

مادرم

 به خواب دیدمش. مادرم را می گویم. روز جهانی زن بود و او بی خیال ازهمهمه و دغدغه بیرون، چادرش را دور کمرش پیچیده و گره زده بود. ماهی تابه اش روی اجاق گاز بود و داشت شام کباب را روی دستش پهن می کرد و داخل روغن داغ می اندخت تا دو طرفش سرخ شود.

با گوشۀ چشمش نگاهی به من می اندازد و با لبخند می گوید:« الان پدرت خسته و کوفته از سر کار می آید و نان و چای می خواهد. یک لقمه شام کباب تازه با چای می چسبد. بقیه هم باید برای سحری آماده باشد.»
چقدر دلتنگش شدم، خدا می داند.