2024-04-24

باغ گلستان: گولوستان باغی

گولوستان باغی

بچه که بودم، دنیا آب و رنگی دیگر داشت. صبح تا عصر مدرسه بودم و عصر با یک عالمه تکلیف و ریاضی و رونویسی و پاکنویسی، سر و کار داشتم. وقتی برای سر خاراندن نبود. مادری داشتم که بعد از تمام شدنِ مشق کنترلش می کرد. وای از یک غلط. تلویزیون به شهرمان نرسیده بود و شبها پدرم رادیو را باز می کرد. همگی دور هم نشسته و داستان شب را گوش می کردیم. روزهای تعطیل را با فامیل می گذراندیم. یک عالمه دختربچه و پسر بچه بودیم و به همه خوش می گذشت. هر کسی با دوست و هم صحبت باب میلش وقت میگذراند و خستگی یک هفتۀ پرکار، رفع می شد.
تابستانِ بدون تجدیدی لذت دیگری داشت. مادرم به هر کدام از ما تکلیفی می داد. برادر بزرگ، نان می خرید. آبجی ظرفها را می شست و گاهی بادنجان و کدو و سیب زمینی سرخ می کرد. کار من جارو کردن حیات و پاک کردن سبزی خوردنی بود. سپس من بودم و دوست جان و بازی های سرگرم کننده و لذت بخش« آیاق جیزیغی: خسته کین» و « بئش داش» و « ناققیشلی»
جمعه ها، آماده رفتن به « گولوستان» باغی، باغ گلستان تبریز می شدیم. مادرهایمان گلیم و آب و نان و... غیره برمی داشتند و پیاده می رفتیم. گولوستان باغی تقریبا وسط شهر و قابل دسترس بود. خانواده ها برای تفریح و گذراندن یک روز تعطیلی و یا اوقات فراغت ، به آنجا می رفتند. وسایل تفریح ( استخرها، چرخ و فلک، قایق هاو... ) کوچکتر از ائل گولو ( شاهگلی ) بودند. با گذشت زمان گردش در باغ گلستان از مد افتاد. اواخر اردیبهشت و اوایل تا پایان خرداد، این باغ قشنگ، تبدیل به پاتوق و محل ازبر کردن درس برای دانش آموزان می شد. گاهی هم پدرم همراه با آقاجمشیدمان، یواشکی به باغ می رفتند و از دور نظاره گر پسرهایشان می شدند که آیا واقعا درس می خوانند یا بازیگوشی می کنند. بعد از سپری شدن امتحانات، باغ گلستان زیبای ما خلوت می شد.
امروز با دیدن تصاویر جدید باغ گلستان بسیار خوشحال شدم.
*
آسلانلار اویلاغی، شئرلر یاتاغی
آزادلیق اؤلکه سی، قهرمان تبریز
الیمده قلمین بودور دیله یی
باغلاسین آدینا بیر داستان تبریز
« استاد شیدا»

2024-04-19

پدرم

 پدرم

سیزده سال پیش درچنین روزی به خانه پدر زنگ زدم. خاله بزرگ گوشی را برداشت. از شنیدن صدایش تعجّب کرده و بعد از سلامی عجولانه، پرسیدم:« شما چرا گوشی را برداشتی؟»
با لخندی کاذب جواب داد:« مگر چه اشکالی دارد؟»
گفتم:« لطفا گوشی را به پدر یا مادرم بده.»
گفت:« حیاط هستند و دارند مهمان بدرقه می کنند. هر حرفی داری به من بگو.»
فوری خداحافظی کرده و نگران شدم. اما به خود دلداری دادم  که لابد خاله حق دارد. تا آنها را صدا بزند و از آن گوشۀ حیاط برگردند و از پلّه ها بالا بیایند و وارد اتاق شوند، طول می کشد. اما قانع نشدم. آخر هر وقت زنگ می زدم، پدر گوشی را برمی داشت و مادر با صدای بلند می گفت:« عجله نکن دختر جان دارم می آیم.» و من صدایش را می شنیدم. امروز خبری از آن صدای بلند و گرم او نبود. نگو که دارد کفن پدر را به مزارستان می برد.
دو روز بعد خبر درگذشت او را دادند. گفتند:« حال پدر خوب نیست و در بیمارستان بستری است.» همان لحظه فهمیدم که پدر از پیش ما رفته است. او اهل بیمارستان رفتن و دارو خوردن و بستری شدن نبود. به قول خودش با دو پا آمد و با همان دو پا رفت. بدون این که زحمتی به آمبولانس یا اطرافیان بدهد. با دو پای خود به بیمارستان و از آنجا بدون هیچ معطلی به سردخانه و آرامگاه رفت و ما را یتیم گذاشت. راستی که سوگواری آن هم در غربت  چقدر تلخ است. او رفت و کلید خانه اش را به مادرم سپرد و سال گذشته هم مادر کلید خانه را برداشته و به سوی پدر شتافت و ما را بدون خانه پدری رها کرد.
اکنون پس از سپری شدن سیزده سال از رفتن پدر مهربانم، صفحات کتابهایی را که برایمان می خواند، ورق می زنم. « کچل کفترباز»، « اولدوز و عروسک سخنگو»، « کوراوغلو و کچل همزه» و سرانجام « قصّه های من و بابام» و صدای قاه قاه خنده های برادر کوچکه که نابه هنگام رفت و دل پدر و مادرش را خون کرد.
در رثایشان همراه با عاشیق زلفیه خواندم:
*
اویان قربان اولوم اویان قارداشیم
باجیلارین آغلار قویان قارداشیم
*
جانیم آتام سن قییمازدین آغلییام
آغلامیرام ای گؤزلریمدن یاش گلیر
*


 


 


 

2024-04-07

بهار و گل و زیبائی

 بهار آمد و گلها بی هیچ چشم داشتی زیبائی هایشان را تقدیم چشمان زیباپسند می کنند.



هفت شهر عشق

 هفت شهر عشق را عطّار گشت

ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
*
کتابفروشی معرفت نو: تبریز – خیابان امام خمینی – بالاتر از مسجد کبود – مجتمع ابریشم – طبقۀ همکف – پلاک پانزده
*