پدرم
سیزده سال پیش درچنین روزی به خانه پدر زنگ زدم. خاله بزرگ گوشی را برداشت. از
شنیدن صدایش تعجّب کرده و بعد از سلامی عجولانه، پرسیدم:« شما چرا گوشی را
برداشتی؟»
با لخندی کاذب جواب داد:« مگر چه اشکالی دارد؟»
گفتم:« لطفا گوشی را به پدر یا مادرم بده.»
گفت:« حیاط هستند و دارند مهمان بدرقه می کنند. هر حرفی داری به من بگو.»
فوری خداحافظی کرده و نگران شدم. اما به خود دلداری دادم که لابد خاله حق دارد. تا آنها را صدا بزند و از
آن گوشۀ حیاط برگردند و از پلّه ها بالا بیایند و وارد اتاق شوند، طول می کشد. اما
قانع نشدم. آخر هر وقت زنگ می زدم، پدر گوشی را برمی داشت و مادر با صدای بلند می
گفت:« عجله نکن دختر جان دارم می آیم.» و من صدایش را می شنیدم. امروز خبری از آن
صدای بلند و گرم او نبود. نگو که دارد کفن پدر را به مزارستان می برد.
دو روز بعد خبر درگذشت او را دادند. گفتند:« حال پدر خوب نیست و در بیمارستان
بستری است.» همان لحظه فهمیدم که پدر از پیش ما رفته است. او اهل بیمارستان رفتن و
دارو خوردن و بستری شدن نبود. به قول خودش با دو پا آمد و با همان دو پا رفت. بدون
این که زحمتی به آمبولانس یا اطرافیان بدهد. با دو پای خود به بیمارستان و از آنجا
بدون هیچ معطلی به سردخانه و آرامگاه رفت و ما را یتیم گذاشت. راستی که سوگواری آن
هم در غربت چقدر تلخ است. او رفت و کلید
خانه اش را به مادرم سپرد و سال گذشته هم مادر کلید خانه را برداشته و به سوی پدر
شتافت و ما را بدون خانه پدری رها کرد.
اکنون پس از سپری شدن سیزده سال از رفتن پدر مهربانم، صفحات کتابهایی را که
برایمان می خواند، ورق می زنم. « کچل کفترباز»، « اولدوز و عروسک سخنگو»، « کوراوغلو
و کچل همزه» و سرانجام « قصّه های من و بابام» و صدای قاه قاه خنده های برادر
کوچکه که نابه هنگام رفت و دل پدر و مادرش را خون کرد.
در رثایشان همراه با عاشیق زلفیه خواندم:
*
اویان قربان اولوم اویان قارداشیم
باجیلارین آغلار قویان قارداشیم
*
جانیم آتام سن قییمازدین آغلییام
آغلامیرام ای گؤزلریمدن یاش گلیر
*
No comments:
Post a Comment