2023-01-28

مادرم

 مادرم
آخرین فیلم ات را می بینم، شبیه فرشته ی سپید بالی هستی که داخل پنبه ی سفیدِ گلداری فرورفته و آرام خوابیده ای. در چشمانت خیره می شوم. چشم از چشمانِ بسته ات برنمی دارم. با خود می گویم:« خسته شده و دارد چرتی می زند.» دلم می خواهد صدایت کنم « مهربان خانم» و تو فوری چشمانت را باز کنی و با لبان خندان « بعله » بگویی، بله ای جانانه. امّا می بینم که پلک ها، چشمان قشنگ ات را پوشانده اند. خوابت بسیار زیباست. دلم نمی خواهد بیدارت کنم. با خود می گویم:« بگذار سبک و شیرین آرام بگیرد. بگذار به دیدار پسرانش بشتابد. به دیدار نوزادش که چند ماه پس از تولد درگذشت و مادر را بی صدا به سوگ نشاند و پسر چهل و چند ساله اش که یکباره افتاد و بلند نشد. بگذار برود تا یکی را که همچون فرشته ای سفید بال بر دروازه ی بهشت در انتظار مادراست در آغوش بگیرد و دیگری را سیر تماشا کند.

مادرم، اکنون آنجا ضیافتی برپاست، از پسرکت گرفته تا پسر بزرگترت، از برادر بزرگ و خواهرانت گرفته تا حَسَنِ پر از حُسن ات. و پدرم که چشمان سبز اش با دیدن تو برق می زند و زمزمه می کند« مهربان شیرین زبان، مهربان آرام جان»
مادرم، مهربانم، مهربانترینم، دل و جانم، منزل مبارک

2023-01-20

آتش بدون دود - جلد چهارّم

 آتش بدون دود – کتاب چهارم – واقعیتهای پرخون

نویسنده: نادر ابراهیمی
پدری که نفهمد بچّه اش درد دارد، پدر نیست، کُندۀ هیزم است و فقط برای زیرِ دیگ خوب.
پالاز به اینجه برون برمی گردد و کدخدا می شود. او به این نتیجه می رسد که اینجه برون برای مراسم عروسی و عزا و نماز و.. احتیاج به ملّا دارد و نمی شود هر بار از ایری بوغوز ملّا بیاورد. بنابر این ملّا قلیچ را به اینجه برون دعوت می کند. ملّا قلیچ، شبیه سایر ملّاها نیست. او بسیار باسواد و حاضرجواب است و آلنی متوجه می شود که این مرد با ملّاهای دیگر خیلی فرق دارد.
 آلنی بی وقفه برای درمان بیماران می کوشد. در این حال به فکر زنان بیمار است که نمی خواهند پیش دکترِ مرد بروند. مارال، زنِ آلنی پیش قدم می شود و علم طب می آموزد و به دادِ زنان ترکمن می رسد. یاشا، وردست آلنی است.
رضا خان پهلوی را که شانزده سال بر ایران حکومت کرده بود، به خفّت می برند. مردم ترکمن دلِ خوشی از او ندارند. رضا خان با زبان مردم، لباس محلی مردم، پوشش زنان، ذکر و رقص خنجرو مجالس عروسی و عزای محلی و... مشکل دارد. او گفته بود:« کلاه یا پهلوی یا شاپو، زنها هم دیگر لباس محلی نپوشند. نوشیدن چای سبز ترکمن هم لزومی ندارد. زبان باید ایرانی باشد، نه ترکمنی و آذربایجانی و... غیره. کُرد هم نباید به کُرد بودن تظاهر کند.» آنها رضا خان را رضا ترکمن کش می نامند. با خواندن این مطالب درمورد رضاخان پهلوی، مادربزرگ مرحومم را به خاطر می آورم که طفلکی رضا خان پهلوی را« ایرضا قولدر» می نامید. او به یاد داشت که چگونه یکباره حجاب از سر زنان و پاپاق از سر مردان برداشتند و ریش سفیدان و گیس سفیدان شهرها و روستاها را سرلخت در گوی و برزن گرداندند تا همه ببینند و مثل اینها رفتار کنند.
رضا خان پهلوی را می برند و پسر جوانش را جای او می نشانند. او برای نو سازی وطن آستین ها را بالا می زند. شاه جوان می گوید:« من می توانم برای این مردم باشم، امّا هرگز نمی توانم با این مردم باشم.»
عاقبت ثبت احوال به ترکمن صحرا می رسد و مردم صاحب شناسنامه می شوند. آقشام گلنِ پیر، گوگلانی می شود و آلنی آق اویلر.
محمّد آخوند جرجانی، علم حزب توده را برافراخته. حزبی که فکر می کند شوروی به داد مردم می رسد و بهتر است. حزبی که فکر می کند برای رسیدن به هدف نیازی به کمک برای سلامتی و رفاه مردم نیست. مردم باید بیمار و گرسنه و بدبخت باشند که از حزب حمایت کنند و سبب پیشرفت و حکومت حزب شوند. او در بحث با آلنی مواضع خود و حزبش را آشکار می کند. آلنی با خود می گوید:« سیاست اگر همین باشد، یا چیزی نظیر این، حقّا که چیز بسیار کثیفی ست. در لجن زیستن، بهتر از سیاسی اندیشیدن است.»
قلیج بلغای و آلنی، تصمیم می گیرند دست در دست هم داده و یک گروه سیاسی به وجود آورند.
آلّا پسرِ آقشام گلن و آیلر دخترِ آچیقِ تار زن، عاشق همدیگرند. امّا آیلر مبتلا به بیماری سلّ است و می داند که به زودی می میرد. به این سبب قصد ازدواج ندارد. آلّا هیچ سببی برای ابطال ازدواج نمی بیند. او عاشق آیلر است و سرانجام ازدواج می کند و برای معالجه اش بنا به پیشنهاد آلنی راهی فیروزکوه می شود که آب و هوای مناسبی برای بیماری آیلر دارد.
یاشا، شاگرد و وردستِ آلنی به گنبد می رود . در پستوی خانۀ علی محمدی سرگرم خواندن کتاب هایی می شود که علی محمدی برایش تهیّه می کند. روزی از روزها از زیرزمین بیرون آمده و می خواهد سری به کوی و برزن بزند که گرفتار دو پاسبان می شود.. پاسبان ها او را پیش افسر پلسی می برند. یاشا دربارۀ  دکتر خدراقلی همه چیز را دانسته و برایش افشا کرده بود و دکترخدراقلی هم خاموش ننشسته و افسر پلیس را باخبر کرده و اکنون نوبت افسر است که گوشمالی سختی به این پسر بدهد. چگونه؟ با چند سیلی آبدار و چشم کبود کن و فحش های ناموسی. زهرچشمی تلخ. آدمی را بزنند و بکوبند و له اش کنند، امّا اسم عزیزان و ناموس و مادر را به زبان نیاورند. افسر تهدیدش می کند که باید به اینجه برون برگردد و از آنجا بیرون نیاید. اما یاشا با دلی پر از کینه، نیمه شب خود را به زیرزمین علی محمدی می رساند و در پی یافتن اسلحه است که یکی یکی این افراد را بکشد. علی محمدی که اوضاع را آشفته می بیند خود را به آلنی می رساند و دو دوست، یاشا را که سرشار از کینه و نفرت و انتقام است پیدا کرده و به اینجه برون برمی گردانند.
آلنی و مارال به قصد تحصیل به تهران می روند و تنها فرزندشان آیناز را به مادرشان ملّان می سپارند.
سرانجام آلنی سازمان « سازمان وحدت صحرا» را تشکیل و رسما اعلام می کند. 
*
خاطراتی که بگریانند، بسوزانند، بشکنند، به درد بیاورند، اما برنیانگیزند، خاطره نیستند.زَهرَند، زهرِ قتّاله، خاطراتی که سرد کنند، خسته کنند، کِسِل کنند، ناامید کنند و به پوچی و بی حالی بکشانند، خاطره نیستند، بیماری اند، جنون.
از یک بازجوییِ بدِ نادلخواه شرمنده نباش! صفی بلند از بازجویانِ بدکینه دَمِ سَحَر ایستاده اند. وقت نماز صبح، آنها را خواهی یافت، امّا به گذشته نخواهی بردشان.
*
دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسی ست. مردان، انگار که برای حضور در معرکه ی سیاست به دنیا می آیند. امّا زنان، برای میدان منّت می گذارند که پا در آن می نهند. هر جا زنی هست که به خاطر عدالت می جنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی.
*
اسب ترکمن اگر درگوشش تاریخ را زمزمه کنی، یورتمه می رود.
*
سکوت، دیواری ست که بنّایش، آن را با ملاطِ سکوت بالا می بَرَد و آجُرِ سکوت.
*
کورکورانه دیدن، ندیدن است و گوش بسته پذیرفتن، نپذیرفتن.
*
مرد یا به شکمش فکر می کند یا به گرسنگی دنیا.
*
لحظه های موثّر: لحظه هایی که همچون مُهر، محکم بر پای ورقه ی زندگی ما فرود می آیند و تا سالیانِ سال می مانند، و نقش موثّرِ خود را پیوسته، بر ما ابلاغ می کنند.
*
سایت قایاقیزی 
*

2023-01-16

آتش بدون دود - جلد سوّم

 
در تمام سالهایی که در صحرا کار می کردم، هرگز از هیچ ترکمن آزار و اذیّتی ندیدم، امّا محبّت و همراهی و همکاری، تا بخواهی. پس، ترکمن باید این افتخار را به من بدهد که خودم را یک « نیمه ترکمن» بدانم و باور کنم که در « آتش بدون دود» وطنم را حکایت کرده ام.

« نادر ابراهیمی»
*
سایت قایاقیزی    

*

2023-01-15

آتش بدون دود - دفتر سوّم - اتّحاد بزرگ

غم 

آق اویلر به غم میدان داد،
و غم، قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز می کند، هرچه عقب بنشینی، پیش می آید، هرچه خالی کنی، پر می کند، هرچه بگریزی، تعقیب می کند. چون که بنشانیش، می نشیند آرام، چون پر و بال دهی او را، می پرد بسیار. غم، بیشترخواه است و سیری ناپذیر. در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیع تر، جمیع ابزارهایی را در دسترسش قرار بدهی، به کار می گیرد. می بُرد، می تراشد، سوراخ می کند، و در سرزمین های تازه به  دست آورده ، خیمه و خرگاه برپا می دارد. غم، جوعِ غم دارد.می بلعد، آماس می کند و بزرگ می شود- آنسان که ناگهان می بینی حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر می رود و چون آوازی یاس آفرین و دلهره انگیز، در فضای گرداگرد تو طنین می اندازد. فرزند تو افسرده می شود، تنها به خاطر آنکه تو افسرده یی. در عین حال، غم، مهارشدنی ست. به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار می بری، احترام می گذارد.عقب می نشیند، مچاله می شود، درخود فرو می رود، کوچک و کوچکتر می شود و چون لکّه ابری ناچیز، از آسمان پهناور روح تو، کنجِ دنجی را می پذیرد، و التماس می کند: بگذار اینجا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدّس است، اما همیشه به کار نمی آید. محکوم کن و در سلّولی به زنجیرم بکش، امااعدامم نکن! انسانِ همیشه شاد، انسانِ ابلهی ست. روزی به من نیازمند خواهی شد، روزی به گریستن، به در خود فرورفتن، به بُریدن و به غم متوسّل شدن... مرا برای آن روز نگه دار...
*
سایت قایاقیزی
*


2023-01-08

آتش بدون دود - جلد سوّم

گومیشان سرزمینِ تیراندازانِ آرام
آقشام گلن در گومیشان زندگی می کند و با آلما ازدواج کرده و دو فرزند به نامهای آلّا و باغداگل دارد. اهالی گومیشان اهل جنگ و کشتار نیستند و با کندن چاه آب و ذخیرۀ آب باران، مشکل کم آبی را حل کرده و دشمن واقعی خود را نه ترکمن، بلکه رضاخان پهلوی می دانند که غارت را « ثبت اسنادِ محضری» کرده و تصرّف به زور را « خرید زمین بایر به قصد آباد کردن» آنها معرّفی کرده است. او بسیاری از ترکمن ها را به بردگی کشیده و استبداد رضاخانی را جانشین ترکمن کشی قاجار کرده است. آت میش به گومیشان می رود و با دختر آقشام گلن نامزد می شود و سپس به اینجه برون برمی گردد. سرانجام آلنی به سلامتی وارد اینجه برون می شود و خواهرش ساچلی را مداوا می کند و تیماردار پدر می شود. یاشولی آیدین، سکّه ها و اموال نذری پای درخت مقدّس را جمع می کند و مردم را در جهل نگه می دارد. آق اویلر پس از رسیدن به آرزویش ( طبیب شدن آلنی ) دار فانی را وداع می گوید. کسی در اینجه برون حاضر به کمک نیست. آت میش به گومیشان می رود و آقشام گلن را خبر می کند و هنگام بازگشت به اینجه برون سر چاه هدف تفنگ قرار می گیرد و کشته می شود. مثل پدرش گالان اوجا. آقشام گلن با همراهان خود می آید و با جنازۀ دامادش آت میش روبرو می شود. او و همراهانش وارد اینجه برون می شوند. آقشام گلن اینجه برونی ها را ملامت می کند به سبب خوبی هایی که گالان اوجا به آنها کرده و تلافی تلخ آنها و تهدید می کند که اگر یک تار مو از سر اوجاها کنده شود، اینجه برون را با خاک یکسان می کند و حتی یک نفر را زنده نمی گذارد. سپس جنازۀ برادرش آق اویلر و دامادش آت میش را برداشته و به گومیشان برمی گردد. پالاز، پسر دیگر آق اویلر، زندگی آرام می خواهد و زنش کعبه را برداشته و به طرف گومیشان حرکت می کند. او می خواهد آنجا با آرامش زندگی کند. ورود او به گومیشان، به خوشی استقبال نمی شود. زیرا پالاز اوجا در ایّامِ سخت، مادر و برادر و خواهرش را تنها گذاشته و برای آسایش خود به گومیشان آمده است. در حالی که آق اویلر و آقشام گلن برای اتّحاد ترکمن ها از هم جدا شدند. مردن گومیشان پالاز را ترسو و راحت طلب می دانند که به هیچ دردی نمی خورد. به قول آلنی که گفته بود: ما فقط مرده ها را به گومیشان می فرستیم. آلنی با صبر و حوصله منتظر بیمار است. مردم از ترس یاشولی آیدین سراغ او نمی روند. او فقط چند بیمار را مخفیانه مداوا می کند. یکی از این بیماران پسرکی است به نام یاشا. زندگی این چنین می گذرد تا اینکه مادر آلنی مبتلا به چشم درد می شود و آلنی او را به گنبد، پیش حکیم می برد. آنجا آلنی تصمیم می گیرد که به اینجه برون برگردد و بار و بنه اش را ببندد و به گنبد گوچ کند. حداقل می تواند آنجا بدرد بخورد. مردم اینجه برون با شنیدن این خبر، جلوی او را می گیرند و آلنی کار طبابت خود در اینجه برون را شروع می کند و یاشا را نیز به شاگردی می گیرد تا او نیز طبابت بیاموزد. مردم اینجه برون او را به عنوان آق اویلر انتخاب می کنند و برایش اتاق سفید کدخدایی می سازند. یاشولی آیدین از چشم مردم می افتد و تنها می ماند. * امّا تاریخ، مصمّم تر از تک قهرمانان است و بسی مرگ ناپذیر. هیچکس، هیچکس نمی تواند تاریخ را، لبِ چاهی، تشنه از پای درآورد. هیچ کس نمی تواند تاریخ را از پشت به گلوله ببندد.
*
سایت قایاقیزی
*

Bad Seebruch