2022-06-28

صدای گریه می اید

همه چیز فدای عشق؟
عصر است، عصر یک روزِ گرمِ تابستان. ساعت حدود هشت و نیم شب است و خورشید دارد یواش یواش از دیوار بالکن به طرف سقف می رود. نعناع های تازه را چیده و چای دم کرده ودر حالی که گرم صحبت هستیم، چای تازه دم نعناع می نوشیم. صحبت از عشق است. از دوست داشتن و فداکاری و غیره. هوا دارد تاریک می شود و بساطمان را جمع کرده، به اتاق می رویم. پنجرۀ اتاق باز است و صدایی به گوش می رسد. می گویم:« صدای گریه می آید.» هاله جواب می دهد:« باز شروع کردی؟ حتما صدای تلویزیون همسایه است.» می گویم:« نه! خوب گوش کن، صدای گریه می آید. زنی التماس می کند.» طفلک هاله از جا بلند شده، پنجره را می بندد. گویی او نیز صدای گریه را می شنود و بروی خودش نمی آورد. داریم سریال تلویزیونی مورد علاقه مان را تماشا می کنیم. چشمانم به تصویر خیره شده و گوشهایم به صدای گریه و التماسی که از بیرونِ خانه می آید و شبم را خراب می کند.
صبح بیدار می شویم و صبحانه را روی میز بالکن می چینیم و سرگرم لذت بردن از یک صبح زیبای تابستان هستیم. باز می گویم:« هاله گوش کن، صدای خفیفِ ناله می آید.» می گوید:« به صداها فکر نکن دختر. صبحانه ات را نوش جان کن.» خاموش می شوم.
هاله آمادۀ رفتن می شود. بدرقه اش می کنم. دو آپارتمان آن طرف تر، درست سرِ راهمان، « دوریس» روی سکوی آپارتمانشان نشسته است. گریه که نه، می نالد. چشمانش از زیادی گریه قرمز و ریز، تن درمانده اش از بی خوابی ضعیف، موهایش از کندنِ بادست، ژولیده و پریشان. در باز می شود و مرد بیرون می آید. دوریس به پایش می افتد و التماس می کند. مرد دسته کلید را از جیبش درمی آورد و به طرفش پرت می کند و می رود. خنده چهرۀ زن را می پوشاند. کلید را برداشته و از جای بلند می شود. « یوتا» جلو در می آید و سلام و علیکی می کنیم و رو به دوریس می کند و می گوید:« خجالت بکش زن، مرد تو را نمی خواهد. هر از گاهی دستت را می گیرد و از خانه پرت ات می کند بیرون. چه سببی دارد زندگی با مردی که تو را نمی خواهد؟» با صدایی بی جان می گوید:« عشق » یوتا عصبانی شده و می گوید:« مگر تو غرور نداری زن؟ مرد تو را نمی خواهد. داد می زند که برو بیرون. اتاقش را جدا کرده.» می گوید؟« در مقابل عشق، گورِ پدرِ غرور.» یوتا:« اما به چه قیمتی؟» دوریس:« به قیمت دیدن چشمانش، قد و قامتش، به قیمتِ فنا شدنم. مردنم زیر پاهایش. آخر شما نمی دانید ما عاشق هم بودیم. او به خاطر من جانش را فدا می کرد. قرار گذاشته بودیم با هم و کنار هم  بمیریم. حالا می گوید پیر و بدترکیب شده ای. حتما یک روزی پشیمان می شود و عشقم را درک می کند.من هنوز عاشقش هستم. دل و جانم فدایش.»
هاله می گوید:« زورلا گؤزللیک اولماز. تو عاشق این مردی اما راحتش نمی گذاری و داری شکنجه اش می کنی. دست از سرش بردار.»
می گویم؟« عشق و تحمّل هم حد و اندازه ای دارد. وقتی موهایت را دور دستانش گره می زند و تو را تا دم در می کشاند و با پیژامه بیرون ات می اندازد، آن وقت گورِ پدر عشق. جدا شو. او به راه خودش برود و تو به راه خودت. با این کارت زندگی را بر هر دوتان جهنم می کنی. »
می گوید:« مگر بمیرم.» یوتا خشمگین می گوید:« ولش کنید. این حرفها ائششکین قولاغینا یاسین اوخوماق دیر. برو تو صبحانه بخور و بخواب که جان بگیری تا روزی که دوباره بیرون انداخته شوی و زاری کنی.»
او می رود و من و هاله در سکوت و غم، خداحافظی می کنیم.
*
در حالی که از خود می پرسم:« آیا واقعا همه چیز فدای عشق؟» زیر لب زمزمه می کنم:
سئوگیمه غم قاتارام من
غم ایچینده باتارام من
بو اورک بیرده سئورسه
کسیب اونو آتارام من
« آقشین فاتح»

*
می گویم:« یادش به خیر!» هاله جواب می دهد:« چی چی رو یادش به خیر؟ خط کش خانم ناظم؟ تک پا ایستادن جلو تخته سیاه؟ تنبل کشیدن سرِ صف؟ یا کتک های مامان به سبب تجدید؟ چه می گویی؟» می گویم:« خوب درسایۀ این تنبیه ها بود که درس خواندیم و به جایی رسیدیم. مامان های امروزی اتاق بچّه هایشان را از اسباب بازی های مختلف پر می کنند. کیف مدرسه شان را از خوردنی های مختلف و مضرّ پر می کنند. بچّه می خورد و چاق می شود. مگر ما نان و پنیر و آب می بردیم ، سیر نمی شدیم؟ تازه کسی حق ندارد به نازپرورده شان، بالای چشمت ابروست بگوید که برای سلامتی روح و روانِ شازده خانم یا گل پسر خوب نیست. حالا بزرگ که شد و کنکور قبول نشد دست ببرد به طناب و خود را حلق آویز کند که چه؟ »   
 

2022-06-16

پدربزرگ

 



اواخر خرداد بود. امتحانات ثلث سوم تمام شده و منتظر کارنامه بودیم. برایمان نمره عالی و بسیار خوب و... مهم نبود. مهم نمرۀ بالاتراز ده و قبولی خرداد بود. بالاخره روز موعود رسید و کارنامه ها را دریافت کردیم. من و مهناز و مهری و مهرناز، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدیم. خدا را شکر رنگِ نمره ها همه سیاه یا آبی بود و از رنگِ قرمز خبری نبود. رنگِ قرمز، این رنگ دوست داشتنی اما خطرناک،  نمرات کمتر از ده با این رنگ نوشته می شد و این یعنی تجدیدی و سه ماه تابستان زهرِ مار.
خدا را شکر که همگی قبولی خرداد و چمدانها آماده برای سفر بود. همان روز پدر به ترمینال رفت و برای روز بعد بلیط اتوبوس گرفت. اوّلِ صبح روز بعد، سواراتوبوس شده و به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ می شتافتیم. یادش به خیر که شب تا صبح نمی توانستم راحت بخوابم. اگر زنگِ ساعت به موقع به صدا درنیاید. اگر سر وقت بیدار نشویم، اگر دیر کنیم و اتوبوس بدون ما راهی شود... اگر و ده ها اگر دیگر. خوب حق هم داشتیم. مثل حالا نبود که هرزمان اتوبوس و تاکسی تلفنی و ماشین شخصی و قطار و هواپیما در دسترس باشد. اتوبوس که رفت، باید منتظر فردا می شدیم.
صبح زود با شکم گرسنه، قرص ضد استفراغ ( آن هم چه قرصی سفید و بزرگ و بسیار تلخ و بدقواره) را با لیوان آب می خوردیم و با پای پیاده به طرف ترمینال حرکت می کردیم. از سه راه خوی که می گذشتیم، سنگ ها و صخره های ماکو نمایان می شدند. همراه با رودخانه ای که از وسط شهر می گذشت و با شتاب و خروشان حرکت می کرد تا خود را به ارس برساند. بالاخره به مقصد می رسیدیم و خسته و گرسنه و تشنه، خود را در آغوش گرم و لای بازوهای فرسوده و نرم مادربزرگ رها می کردیم.  آری از طلوع صبح تا موقع ناهار که به خانۀ مادربزرگ برسیم، از ترس حالت تهوّع چیزی نخورده بودیم.
پدربزرگ کارمند ادارۀ ثیت احوال بود و حدود ساعت دو و نیم یا سه، ظهر به خانه برمی گشت. از آمدن ما خبر نداشت. به خانه که رسید با شنیدن سر و صدای ما بچه ها و دیدن مادرم، چشم و دلش روشن شد. به ظاهر اخمو بود اما برق چشمانش و صدای بلند و پرشورش خوشحالی را فریاد می زدند. آن روز هم مثل عادت همیشگی، دستمال بزرگ اش پر بود. از چه؟ نمی دانیم. قدیم ها پاکت کاغذی یا نایلونی نبود. پدرها نان و پنیر خود را داخل دستمال گذاشته و می بردند تا در محل کار بخورند. موقع برگشت میوه های فصلی مثل آلبالو یا هلو یا زردآلوو... خریده و داخل دستمال ریخته و به خانه می آوردند. مادربزرگ دستمال را از او گرفت و با خود به آشپزخانه برد. میوه ها را شست و آورد. به به عجب آلبالوهایی! اما این زیبایان خوش رنگ کم بودند و دهان ها زیاد. خلاصه که دورتادور مادربزرگ نشسته و منتظر سهم مان شدیم و او آلبالو ها را با دقت و حوصله شمرد و اوّل سهم ما را داد. آلبالوهایی که دوتایی کنار هم بودند و دلمان می خواست قبل از خوردن گوشواره مان باشند. چقدر خوشمزه بودند این گوشواره های ترش مزه و تازه.
راستی که ما چه کودکان خوشبختی بودیم. با یک جفت آلبالو، چهار دانه زردآلو، دو عدد گردو و یک قاچ هندوانه، دنیا زیرپایمان و به فرمانمان بودند. برای خوشحالی به اینترنت و عروسکهای سخنگو و ماشین های اتوماتیک و اسباب بازی های فانتزی، احتیاجی نداشتیم. خوشبختی ما دستان نرم و چروکیدۀ مادربزرگ، دستمال پر از میوۀ پدربزگ و قصه های ملک محمدِ پدر بود و بس. راستی که ما چه کودکان خوسبختی بودیم.
*
داش ماکونون داغلاری
داغا یاغان قارلاری
گئنه گؤیلومه دوشوب
ماکونون زنگیماری