2023-12-14

گلین گولاخ

 گلین گولاخ

بیر گون واریدی، بیرگون یوخیدی، آللاه دان سونرا، هئچ کیم یوخیدی. چاغ چال چاتداسین، ویر پاتداسین چاغیدی. قاچان – قاچانا، اوچان – اوچانا، قاچ – ها قاچ، گیزلن کی گیزلن. تاپانماسینلار، توتانماسینلار. هانسینی دئییم، هانسی قالسین. اوزون سؤزون قیسساسی، سیچان دلیین ساتین آلان چاغیدی. بیر آنا، جانین گؤتوروب اوتایا قاچمیشدی. اوتایدا آنا، بوتایدا بالا، بیر- بیرینین حسرتیندن مه لیردیلر. آنجاق ایکی – اوچ ایل کئچدیکدن سونرا، بالادا اؤزون آناسینا یئتیره ر. آنانی دئییرسن، سئویندیگیندن آز قالارچیچه یی چاتداسین. صحنه یه چیخیب بالاسی اوچون ماهنی اوخوماغا باشلار. بالاسی دا گلیب آناسینین اوخودوغو ماهنی ایلا اویناماغا باشلار. قیز جاوان و اوتانقاچ، اؤز چاغیندا اولان قیزلار کیمی گئیینیب و اوچاغین سایاغی، اوینار. اونون اویناماغی و اوتانقاجلیغی خوشوموزا گلر. او ماهنی و او آنا- بالانین صحنه آلماغی بیزیم عاغلیمیزدا، ایکی اوزاقلاشمیشین، بیر- بیرینه قووشماسی آنیسیلا، گؤزل بیر ایز بوراخار.
ایندی او چاغدان، گئیینمه دن، اویناماقدان، اوتانقاجلیقدان، ایللر گئچیب و بیر نئچه دادسیز – دوزسوز آدم ائولادلاری، اینترنت دنیاسیندا اؤزلرینه سئوگی، فالوور قازانماق اوچون چابالایانلار، بیر چیرکین دابسمش قویوب بو آنا – بالانی، گولونج ائدیب، آشاغی لاییب و گولورلر. اورایاجاق کی یازیق او چاغدا کی قیز، ایندی اؤزونه بیر آنا، یا بؤیوک آنادی، اؤزلویون دانماغا باشلییب. بونا بیر فاجعه دیریک. بونا بیر آدم ائولادینی آشاغیلاییب اونون قلبینه یارا وورماق دئییریک.
آی قارداش، آی یولداش، آی وطن داش
گلین گولاخ، آمما نه باهاسینا؟؟؟؟؟؟
    

2023-12-08

یکی بود یکی نبود

 یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود، این سوی جهان، من وبودم و غربت بود و یک دنیا غم و دلتنگی. آن سوی جهان، پدر و مادر سالخورده ام بودند، با برادری مهربان. شب های یلدا و عید و چهارشنبه سوری و... روزهای دیگر که ما « عزیز گونلر» می گوییم، چشم به در و گوش به زنگ، چشم به راه پستچی گوشه ای می نشستم و روزها و ساعتها و لحظه ها را سپری می کردم تا زمانی که لحظۀ موعود سر می رسید و بستۀ پستی ام را دریافت کرده و از تماشای هدایای رسیده لذّت می بردم. برادر رفت و دو سالی نگذشت که پدر شتابان به او پیوست. این سوی جهان من و آن سوی جهان مادرم، ماندیم، او برای شادی دل تنگم، از هیچ چیزی دریغ نکرد.
امسال، او هم نیست و دلم عجیب تنگ شده، برای صدای خنده اش، برای موهای سفید و چهرۀ نورانی اش.  یلدا دارد نزدیک می شود. مرا با هندوانه و پشمک و حلوا و انار و نخود و کشمش چه کار؟ دلم (چهرۀ مهربان مادرم را که شیرین تر و نرمتر از حلوا، موهای سفید و لطیف اش را که  به سپیدی پشمک اصل و صدای دلنشین اش را با یک دنیا عوض اش نمی کنم ) می خواهد. دلم بستۀ پستی با این تمبرها می خواهد.  
 


2023-12-06

یک جرعه انصاف

یک جرعه انصاف

همسایه ی روبرویی را می گویم. زن هنوز جوان است و سلامتی کافی دارد و کار می کند. دو سال پیش هم خانه ای داشت با دو گربه ی سیاه و سفید. صبح ها که مرد و زن به سر کار می رفتند، پنجره ی بالکن را کمی باز می گذاشتند. گربه ها تا عصر بیرون می رفتند و پس از برگشتن زن و مرد، آنها نیز به خانه برمی گشتند. چند ماهی می شود که مرد را نمی بینیم و به تازگی ها مردی دیگر جانشین او شده است. لاابالی، بی بند و بار، بی ادب. همراه با سگی بزرگ و نامرتّب و ناتمیز که چندین بار اطراف باغچه ام را کثیف کرد. شکایت به صاحبخانه کردم و جلوی کثافت کاری جناب سگ گرفته شد. البته سگ گناهی ندارد. گناه از جانب صاحب اش است و او مسئول توالت و تمیزی سگ است.
همسایه ی دیوار به دیوار به سراغم آمد و از مرد لاابالی شکایت کرد. می خواست نامه ای بنویسیم و شکایت کنیم تا این مستاجران مزاحم را از خانه بیرون بیاندازند. نپذیرفتم. گفت:« هرکسی هرگونه ای که می خواهد زندگی کند، ربطی به من ندارد. با سگ شان مشکل داشتم که برطرف شد. خانه به زحمت پیدا می شود. اخراج کنیم به کجا بروند؟ اگر شکوه ای داری به صاحبخانه بگو رسیدگی می کند.» او می گفت که یکی از گربه ها مرده و گربه ی دوّمی را به خانه راه نمی دهند و شب بیرون مانده است.
چند روزی است که هوا بسیار سرد شده است و صدای میومیوی گربه به گوشم می رسد. دیشب که خیلی سرد بود، باز صدایش را شنیدم. خواستم به خانه بیاورمش که ترسید و زیر درخت سرو پنهان شد. کمی شیر گرم کرده و زیر درخت گذاشته و به خانه برگشتم. از پشت پنجره نگاه کردم. طفلکی آمد و نوشید و دوباره زیر درخت پنهان شد. من و همسایه ی طبقه بالا و روبرویی هرچه سعی کردیم نتوانستیم گربه را بگیریم و به خانه مان ببریم تا از سرما یخ نزند. می توانیم روز بعد به خانه ی حیوانات ببریم. آنجا نگه می دارند. در خانه ی زن و مرد رفته، زنگ در را به صدا درآوردیم. خانه بودند و چراغ و تلویزیون روش و صدایشان را شنیدیم، امّا در را باز نکردند. ما فقط می خواستیم خواهش کنیم که گربه به شما عادت کرده بگیرید و به ما بدهید تا به خانه ببریم. در را باز نکردند.
امروز صبح دیگر صدایی از گربه نشنیدیم. کجا رفت؟ چه بلائی سرش آمد؟ نکند از سرما یخ زده باشد؟ یعنی یک ذرّه  انصاف ، یک کمی ترحّم هم خوب چیزی است.

 

 

2023-12-04

سحر دختر نازم

بخندیم و شاد باشیم، امّا به چه قیمتی؟!
مادر پس از گذشت دو سال و اندی دوری، به دخترش رسیده است. غرق در شادی است. برایش آوازی از ته دل و شادی می خواند. از ایام دوری، از روزها و شبهائی که در حسرت او به سر برده، سخن می گوید. شادی اش را با دوست دارانش قسمت میکند. دخترش را به صحنه دعوت می کند. دختر نوجوان موهای کوتاهی دارد. کت و دامن پوشیده ( مثل بقیّۀ دختران هم سن و سال و همزمانش ) پیش مادر می آید و با آهنگ و صدای مادر می رقصد. رقصی همچون رقص های زمان خودش. زیبا، آرام، متین و خجالتی. رقص اش مورد پسند من و امثال من است. تیپ و ژست و رفتارش عادی است. فیلم و آواز و رقص مادر و دختر را چندین بار تماشا می کنیم و خوشمان می آید. بدون این که لباس یا آرایش یا رقص او توجّه ( منفی ) ما را جلب کند، خوشحالیم که خدا مادر و دختری را به هم رساند. همه می دانیم و خدا می داند که این دو در فراق هم چه کشیده اند.
حال چند سالی می گذرد که مادر درگذشته است و دختر برای خود مادری و گردانندۀ خانوداه ای شده است. عدّه ای که دوست دارند به هر قیمتی دیده و مورد توجّه قرار گیرند و فالوورجمع کنند، ویدیوی این مادر و دختر را به مسخره گرفته و برایشان به قول خودشان« دابسمش» ساخته اند. چنانکه دختر مجبور به انکارخویش شده است. انکار ندارد. خدا هرکسی را به گونه ای و شکل و شمایلی آفریده است. تو از قیافه و رقص ات شرمنده نباش، بلکه آنانکه با این حرکات مشمئزکننده، سعی در جمع کردن فالوور دارند، از تو و روح مادرت شرمنده شود.  
تو ای که می خواهی به هر قیمتی که شده خود را نشان بدهی، نه گُلم، نه جانم، با این  کارها نه تنها مشهور نمی شوی، بلکه مورد انزجار هم می شوی. اگر می خواهی کمدین و طنزپرداز شوی، زحمت بکش و از پیشکسوتان درس بیاموز.

2023-12-02

دهقان فداکار

حیدربابا آدام اؤلر آد قالار« شهریار» 


بچّه که بودیم، هنوز « تلویزیون» و« سوپرمن» و «بت من» و «اسپایدرمن» وغیره اختراع نشده بودند. ما بودیم وپیک دانش آموز و نوآموز و از همه زیباتر، قصّه های شیرین مادربزرگ و صدای پیر و مهربانش که ما را دورِ علاالدّین یا بخاری هیزمی جمع می کرد و برایمان از «ملک محمّد» و « زومرودقوشو» و «کچلجه» وغیره می گفت. تا این که کلاس سوّمی شدیم. زنگ دوّم فارسی داشتیم و خانم آموزگار درس جدید را برایمان خواند و سپس در توضیح درس گفت که قهرمان داستان و خود داستان واقعیّت دارد. من و همکلاسی هایم این داستان واقعی شیرین را خوانده و یاد گرفتیم. حکایت فداکاری ریزعلی خوجوی، دهقانی که جان مسافران و کارکنان قطار را نجات داد.
*
دهقان فداکار
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت
.

در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.

سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد.

از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد.

در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست.

نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید.

قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
*
ازبرعلی حاجوی، که ما او را به نام ریزعلی خواجوی می شناسیم، اهل روستای قلعه جوق میانه بود. او یازدهم آذرماه 1396 در سن 86 سالگی بر اثر بیماری درگذشت و به «ملک  محّمد و زومرود قوشوی» مادربزرگ پیوست. اما با داستانی واقعی و به عنوان قهرمانی واقعی. روحش شاد و مکانش بهشت.

 

2023-11-28

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

 هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روزی دیگر از روزهای خداست. سر از بستر گرم برمی دارم. ازپشت پنجره اتاقم، بیرون را می نگرم. اندکی برفی روی شاخه درختان نشسته و آفتابکی رویش تابیده است. به خود می آیم و سری به بالکن می زنم. تا در را باز می کنم، هوای سرد همچون شلاق به صورتم می خورد. اندک آبی که از دیشب روی زمین پاشیده بود، یخ زده است. فوری پنجره را می بندم و درون اتاقکم می خزم به چند روز پیش که با خود می گفتم خانه ام بس کوچک و نقلی است، کاش کمی بزرگتر می شد، می اندیشم. سپس در عالم رویاهایم سری به غزه و اکرائین و... زده و با خود می گویم:« راستی که بشر چقدر ناسپاس است و قدر داشته هایش را نمی داند. اگر اکنون آنجا بودی و خانه ات بر سرت خراب شده بود، چه می کردی؟» اول صبحی دلتنگ می شوم، چه دلتنگی. غم بر دلم سنگینی می کند، چه سنگینی ای! آنها که اکنون خانه هایشان بر سرشان ویران شده، آنها که داخل چادرها، در انتظار لقمه نانی وجرعه آبی هستند، چه گناهی کرده اند؟ چرا باید تاوان خودخواهی ها و زیاده طلبی های بعضی ها را بدهند؟ چرا و چرا و چرا؟ و این چراها داغونم می کنند.
راستی که به قول مرحوم « مهدی اخوان ثالث» هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی، هوا بس ناجوانمردانه سرد است.



2023-11-25

رضا تهرانچی

 رضا تهرانچی،
خالق بیسکویت مادر، دکتر دندانپزشک، 13 خرداد 1302در کاشان به دنیا  آمد. به دنیا آمد تا همراه برادرانش،کارخانه ویتانا را راه اندازی و با محصولات شیرین و سالمش کام کوچک و بزرگ را شیرین کند. بیسکویت مادر، شکم ( کودکانی را که شیر مادرشان کم بود و شکم کوچک و ظریفشان را سیر نمی کرد،) سیر می کرد. من نیز یکی از آن کودکان بودم. از وقتی که به یاد دارم و مادر و نزدیکان می گویند، من نیز با بیسکویت مادر بزرگ شدم. این بیسکویت تُرد و در عین حال نرم بود. مادرم داخل پیالۀ کوچک می ریخت و با کمی شیر یا چای کم رنگ نرم اش می کرد و می خوردم. هم من و هم بچه های هم سن و سال من و هم بعد از من.

خوب به خاطر دارم که زنان همسایه قبل از ظهرکه مردها سر کار بودند، دور هم جمع شده و « قاش آلان خدجه» را به خانه دعوت می کردند، تا بیاید و ابرویشان را بردارد و صورتشان را بند بیاندازد. او داخل نعلبکی رنگ ابرو که به آن « قاش» می گفت آماده می کرد و بعد از تمام شدن کارش، هر یک از زنان این قاش را روی ابرویشان می کشیدند و ابرویشان پررنگ و برّاق می شد. صاحب خانه چای می آورد و کنار استکان چای، نعلبکی دیگری هم می گذاشت. این نعلبکی حکایتی شیرین برای ما بچّه ها که همراه مادر بودیم داشت. ای جانمی بیسکویت مادر. او داخل ظرفی بیسکویت مادر چیده و به همه تعارف می کرد و با فروتنی و بدون تعارف می گفت:« بفرمائید دهانتان را شیرین کنید. قاقا اولمویان یئرده، ایده ده قاقادی» هرکسی دو یا سه عدد بیسکویت برداشته و همراه چای می خورد.
به قول مادر مرحومم، اکنون انواع مختلف کیک خامه ای و شیرینی های رنگارنگ می خوریم، اما هیچ کدام مزۀ آن « قاقا» را نمی دهد. کم می خوردیم و به اندازه می خوردیم و مزه اش در دهانمان می ماند. این بیسکویت مکمل غذایی کودکان و محبوب همه بود.
رضا تهرانچی کارخانه دار و کارآفرین عزیز ایرانی، خالق مکمّلِ غذایی کودکان، که کارخانه اش مصادره شد،  6 فروردین 1401 درگذشت.  بجاست که فاتحه ای بر روح و روانش بفرستیم و بگوئیم روح ات شاد و مکانت بهشت.

2023-11-23

بهزاد بهزادی

 بهزاد بهزادی

بیر نئچه گون بوندان قاباق، یولداش جانیما ویدولو زنگ ووردوم. اوردان – بوردان دانیشیماقدایدیق کی باغچامدان سوروشدو. دئدیم:« بیلکیرسن کی باغچام بیرگؤزل اولوب، بیر گؤزل اولوب کی گل گؤره سن. هله قارقالار، گؤیرچین لر، سئرچه لر، بیریانا، ایکی داناکیرپی، اوچ دانادا داوشان، باغچایا گلیپ اونلارا قویدوغوم سویو، یئمی، یئییب گئدیرلر. اونلارا باخدیقجا کئف ائلیرم ها!.»
سؤزلریمه ائله تهر قولاق وئریردی، سانکی بیر داغ باشیندان گلنه قولاق آسیر. سؤزومو کسیب، سوروشدوم:« نه اولوب، من نه دئدیم کی بئله باخیرسان؟»
بیر مسخره ائیله ییب گؤله رک دئدی:« قیز بو نه مدل دانیشماخدی؟ نه داوشان! نه کیرپی! دوزامللی دانیش هامی باشا دوشسون دا! »
سوروشدوم:«آخی نئجه دانیشیم؟»
دئدی:« چوخ ساده باخچاندا خرگوشلار، جوجه تیغی لر و... نئچه ایللردی خارجه ده سن، هله کتدی لیغیندن ال چکمه میسن!؟»
دوغوردان دا اوره ییم توتولوب دئدیم:« بو نئجه سؤزدو؟ منیم کتدی اولماغیم عاییب دئییل. سنین بئله اؤزووی ایتیرمه یین عاییب دیر. یا سؤزوون هامیسین فارسی جا دئگینن یا تورکوجه. بئله قارما – قاریشیق دانیشماق دا نه؟»
*
چندین سال است که در دیار غربت زندگی می کنم. روزی از روزها از پدرم خواستم که برایم کتابی در مورد زبان ترکی آذربایجانی، بفرستد. یک مختصری بخوانم. یک ماه نگذشته بود که پستچی در خانه را به صدا درآورد. بسته پستی را دریافت کرده و با عجله بازش کردم. « فرهنگ ترکی آذربایجانی فارسی - نوشته بهزاد بهزادی » پدرم فرستاده و راهی برای آموختن کلمات ترکی را برایم باز کرده بود. خواندن مختصری از دستور زبان فارسی، شوق مرا به مطالعه در مورد زبان مادری ام دوچندان کرد. قبل از این کتاب «فرهنگ سؤزلوک ترکی به ترکی – نوشتۀ علی حسین زاده ، داشقین » را برادر کوچکم فرستاده بود.
بهزاد بهزادی در سال 1306 در آستارا به دنیا آمد. او محقق و نویسنده و پژوهشگر و فعال روزنامه نگاری بود. در سال 1386 درگذشت و کتابهای ماندگارش را برای مطالعه ما، به یادگار گذاشت. روحش شاد و مکانش بهشت.
کتاب فرهنگ ترکی آذربایجانی فارسی بهزاد بهزادی را می توانید از سایت کتابناک دانلود کنید. 

2023-11-18

محمدصادق نائبی

 محمدصادق نائبی

چند سال پیش بود و داشتم از طریق اینترنت دنبال واژه های ترکی آذربایجانی می گشتم که رسیدم به دانلود« یک هزار واژۀ اصیل ترکی در زبان پارسی» صفحه را دانلود کرده و چون امکان کپی نداشتم، تصمیم به نوشتن در دفتر کردم. در آخر نیز اسم نویسنده را یادداشت کردم« محمدصادق نائبی» چندی بعد رسیدم « نصاب صادق» و حیران شدم از شعرزیبا و تعلیم عالی اش. اخیرا در سایت کتابناک، «آموزش دستور زبان ترکی آذربایجانی» اش را یافته و دانلود کردم. سرانجام کنجکاو شدم برای شناختن اش. این بنی آدم کیست و اهل کجاست و چه می کند. به ویکی پدیا و وبلاک « گنجینه ها» در بلاکفا رسیده و شناختمش.
محمدصادق نائبی اهل میانه است و در تاریخ خرداد 1352 در میانه به دنیا آمده است. تحصیلات و مشاغل درخشانی دارد. حدس نمی زدم این قدر جوان باشد.
*
محمدصادق نائبی عزیز: قلم ات وزین تر و تواناتر، دلت شاد و علم ات شکفته تر باد.
*
قسمت بسیار کوتاهی از نصاب صادق
چون بياموزی زبان ديگری جز مادری
برگشائ
ی روی خود دروازه های ديگری
گويمت از واژگان ناب ترك
ی، گوش كن
فاعلاتن ، فاعلاتن ، فاعلاتن ، فاعلن
سيب آلما و اريك زردآلو، قاوون خربزه
هئيوا به ، انگور اوزوم، دال شاخه ، دادل
ی بامزه

مطالعۀ کتابهای باارزش این نویسنده و پژوهشگر عزیز را به شما دوستداران زبان مادری توصیه می کنم.
*
گنجینه ها 
*
کتابناک - 
  (ketabnak.com)

2023-11-07

برکت واریدی

برکتلی چاغلار
بوندان قدیم، سپ – سوور یوخویدو.هئچ بیر زاد بوشا گئتمیردی. سفره نین قیرینتی لارینی حیاطین بیر قیراغینا تؤکوردوخ، قوشلارا یئم اولسون دئیه. بؤیوک آنام قالان چؤرک لری آریدیردی. آق لارین آبگوشتا دوغراماق اوچون، بیر تمیز دستمالا قویوردو. قَره – قوره لری ده آیری بیر قابدا، قیراغا قویوردو. دئییردی:« کپیرچی یا خیردا چؤرک آلان گلنده وئریب، بیر زاد آلاروخ. بو خیردا چؤرکلری بیز یئمیروخ، آنجاق اینک لر و اوبیرسی حیوانلارین یئمی اولور. » دوغوردان دا او زامانلار تؤک – داغیت یوخویدو. ائولرده برکت واریدی ها.
*
اسم فاعل:

خیردا چؤرک + چی = خیردا چؤرک چی: کسی که خرده نان می خرد و می فروشد. ( بیزیم اوشاقلیق چاغیمیزدا، بیر ایش واریدی. بیرسی ائششکینین کوره یینین ایک یانینادا تلیس باغلاییب، قاپی - قاپی گزیب، خیردا چؤرک دییه سسله نیردی. ائو خانیملاری قاپپیا چیخیب، خیردا چؤرک وئریب اونون یئرینه پلاستیک قاب یا کپیر و هابئله زادلار آلیردیلار. بئله جه سینه خیردا چؤرک لر هئچه گئتمیردیلر.
*
کپیر+ چی = کپیرچی : کپیر فروش، بیر ایش چی کیشی لرده واریدی خیردا چؤرک آلیب اونون یئرینه کپیر وئریردیلر. کپیر قوم یا توپراغا بنزیردی و اونونلا قابلاما – قازان سورتنده، قابلامالار چوخ تمیز اولوب پار – پار پاریلدیردیلار

2023-11-06

تکّه هایی از یک کُلِّ منسجم

 تکّه هایی از یک کُلِّ منسجم
نویسنده: پونه مقیمی

این روزها سرگرم مطالعۀ کتابی از پونه مقیمی( روانشناس و روانکاو ایرانی که در سال 1361 در ایران به دنیا امد.) هستم. بسیاری از نکاتی که در کتاب می خوانم، به نظرم آشنا و نزدیک به من است. گاهی وقتها آنچنان در متن کتاب غرق می شوم که گوئی مخاطب اصلی اش منم و دارد بسیار ساده و صمیمی و بی هیچ تعارفی، با من حرف می زند. پیشنهاد می کند و راه وچاه را نشانم می دهد. اگرچه متن ها کوتاه و تکّه تکّه اند، امّا با اتمام یک فصل، کنجکاوانه شروع به خواندن فصل بعد می کنم.
به صفحۀ 113 می رسم. نویسنده به داستانی از فیلمی اشاره می کند. « موضوع اختاپوس تنهایی است که در اقیانوسی زندگی می کند. روزی کوسه ای به او نزدیک می شود و پیشنهاد دوستی می دهد. اختاپوس با خوشحالی می پذیرد و باکوسه دوست می شود. کوسه با هربار گرسنه شدن، از اختاپوس یکی از بازوهایش را می خواهد و اختاپوس نیز برای ادامه دوستی اش می پذیرد و با هر گرسنگی دوستش، یکی از بازوهایش را می دهد تا کوسه بخورد و سیر شود و آخرکار بازوئی برایش باقی نمی ماند و سرانجام جان  بی بازویش نیز طعمۀ کوسه می شود. کوسه پس از خوردن اختاپوس یاد خاطراتش با اختاپوس می افتد و خیلی دلتنگ می شود و می رود تا دوستی دیگر پیدا کند.»
طفلک اختاپوس برای این که دست داشتنی دیده شود، بازوهایش و سپس خودش را فدا می کند. درست شبیه ما انسانها که به خاطر دوستی و دوست داشته شدن، هرگونه از خودگذشتگی می کنیم. خودِ عزیزمان را فدا می کنیم. تا شاید روزی کوسه مان برگردد و سلامی کند و چشم پوشی و فداکاری دوباره بخواهد.
این کتاب ارزش وقت گذاشتن و مطالعه کردن دارد.
*
اما من تصمیم گرفته ام که دیگر خودم را حذف نکنم. سلام کوسه ای را که تمام بازوهایم را خورد، علیک نگویم. تصمیم گرفتم و موفق شدم تا قسمت های از دست رفتۀ وجودم را ترمیم کنم و به شادی برسم.
*

2023-11-02

لیلی افشار نخستین زن

 لیلی افشار 

لیلی افشار نخستین زن نوازنده در جهان بود که  در رشته اجرای گیتار کلاسیک به درجۀ دکترا رسید. او  دوّم آبان 1402 در سن 63 سالگی، به علت بیماری درگذشت. روحش شاد.
 

2023-10-19

حالمان بد گشته گریه می کنیم

 آن روز که 17 اکتبر بود

به خود می گویم چه مرگت هست؟ آخر ناسلامتی 17 اکتبر است و روز جهانی ریشه کنی فقر! باید شاد باشی، ببین دولت ها دارند برای ریشه کنی فقر نهایت تلاش خود را می کنند. یکی خانه ها را بر سر اکرائینی ها خراب می کند و دیگری غزه ای ها را خانوادگی در خانۀ فقیرانۀ خودشان دفن می کند. برای کفن و دفن همدگیر، هزینه ای متحمل نمی شوند. دارد با حساب و کتاب و معیارهای مخصوص به خود، فقر را ریشه کن می کند. بقیّۀ گردن کلفت ها هم برای طرفین کف می زنند و هورا می کشند. بزنید همدیگر را و تماشا کنیم شماها را. کودکان، پا برهنه و شکم گرسنه و حیران، تماشا می کنند. کودکی به اعتراض می گوید:« جنگ خطای کودکان نیست.»
سپس اخبار را می شنوم. فردوس کاویانی، آتیلا پسیانی و از همه دردناکتر، داریوش مهرجویی و همسرش. به قول مهدی اخوان ثالث، با خود زمزمه می کنم:« به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را!؟»

2023-09-18

روز شعر و ادب فارسی و به بهانه زنده یاد شهریار

به بهانه زنده یاد شهریار

شهریار را از بچگی می شناختم. « حیدربابایه سلام» اش ورد زبان پدرانمان بود. پدرم بسیار دوستش می داشت. می گفت:« حیدربابا یه سلام، روح و روان و خاطرات کودکی مان را نوازش می کند.»
دلم می خواست حیدربابا را بخوانم. اما افسوس که به جرم ترکی بودن، جزء کتابهای ممنوعه بود. روزی از روهای خوش تابستانی، مهمان داشتیم و مهمان عزیزمان گفت که این کتاب را دارد. به شرطی امانت می دهد که به هیچ کس نشان ندهم و مخفیانه بخوانم. قول دادم و کتاب را تحویل گرفتم. دفتری تهیه کرده و با شور و شعف، کتاب را رونویسی کردم. حجم کتاب زیاد نبود، اما اشعار یک دنیا حرف داشت. یادم می آید که آن شب بعد از رفتن مهمانها، تا نیمه های شب نشسته و منظومه  را نوشته و تمام کرده و روز بعد به صاحب اش تحویل دادم. راستی که چقدر لذت بردم از داشتن چنین اثر زیبائی. منظومه از 121 بند نوشته شده است. 76 بند در یخش اول و بقیه در بخش دوم کتاب است. تابستان را با شهریار و حیدربابایش سپری کردم. شهریار برایم از این در و آن در صحبت کرد. از سیب های شنگل آوا، از غازهای قوری گول، از عروسی روستا، از نوروز و شال ساللاماق و رنگ کردن تخم مرغ، پاییز و بوستان پوزدو پختن کدو تنبل داخل تنور، عمه جانین بال بلله سی و الی آخر
*
او با حیدربابا سخن می گوید. گاهی از مرد و نامرد می گوید:
حیدربابا ایگیت امک ایتیرمز
عؤمور کئچر، افسوس بره بیتیرمز
نامرد اولان عؤمرو باشا یئتیرمز
بیزده والله اونوتماریق سیزلری
گؤرنمه سک حلال ائدین بیزلری
*
زمانی از مراسم عروسی:
حیدربابا کندین تویون توتاندا
قیز – گلین لر حنا، پیلته ساتاندا
بیگ گلینه دامدان آلما آتاندا
منیم ده او قیزلاریندا گؤزوم وار
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
*
از بی وفائی دوستان گله می کند:
حیدربابا یار - یولداشلار دؤندولر
بیر – بیر منی چؤلده قویوب، چؤندولر
چشمه لریم بولاقلاریم، سرندولر
یامان یئرده گون دؤندو آخشام اولدو
دنیا منه خرابۀ شام اولدو
*
از مکتب می گوید:
بو مکتب ده، شعرین شهدین دادمیشام
آخوندون آغزیندان قاپوپ، اودموشام
گاهدان دا بیر، آخوندو آلداتمیشام
باشیم آغریر دئییبر، قاچیب گئتمیشم!
باغچالاردا گئدیب، گؤزدن ایتمیشم!
*
و سرانجام:
عاشیق دئیه ر: بیر نازلی یار واریمیش
عشقینده اودلانیب یانار واریمیش
بیر سازلی – سؤزلو شهریار واریمیش
اودلار سؤنوب، اونو اودو سؤنمه ییب
فلک چؤنوب، اونون چرخی چؤنمه ییب
*
حیدربابا آلچاقلارین کؤشک اولسون
بیزدن سورا، قالانلارا عشق اولسون
کئچمیشلردن، گلنلره مشق اولسون
اولادیمیز، مذهبینی دانماسین
هر ایچی بوش سؤزلره آللانماسین
*
روزی از روزها دبیر تارخ مان وارد کلاس شد. قبل از شروع درس از شهریار گفت و شعر« بهجت آباد خاطره سی» برایمان خواند و روی تخته سیاه نوشت و ما نیز رونویسی کردیم. این شعر زیبا را نیز به دفتر حیدربابایم اضافه شد. منظومه زیبای « سهندیم » شاهکاری دیگر از این شاعر گرانمایه است. او مدت هشتادو سه سال در این دنیا زندگی کرد و سپس در تاریخ 27 شهریور1367 ما را با دیوانش تنها گذاشت. روحش شاد و مکانش بهشت.
*

2023-09-10

امروز روز جهانی جلوگیری از خودکشی

خودکشی

ظهر است و چند روزی است که هوا گرم شده. باید پرده ها را کشید و پنجره ها را بست تا گرما به اتاق نفوذ نکند. در این گرما نمی توانم زیاد کار کنم. پشت کامپیوترمی نشینم و چشم به  تقویم امروز می دوزم. بله امروز دهم سپتامبر یعنی 19 شهریورخودمان، مصادف با روز جهانی خودکشی است. با خود می گویم :« زندگی با تمامی مشکلات و پستی و بلندی هایش، زیباست.» چه چیزی سبب مرگ خودخواسته می شود؟ چه می شود که آدمی دل از زیبائی ها می کند و گور بابایش می گوید و می رود؟ یاد مادربزرگم می افتم که می گفت:«جان بوغازا ییغیشاندا، هرزادین دادی - دوزو قاچار. جان که بر لب رسید، گور بابای شیرینی زندگی.»
هوا گرم است و سر بر بالش می گذارم و چرتی می زنم. در حالت خواب و بیداری سفر می کنم. زنی را می بینم، جان بر لب رسیده و درمانده. طایفۀ پدری روشنفکر و دنیادیده، طایفۀ شوهری سنّتی و تجربه دیده. طایفه ای می گوید:« برگرد پیش خودمان. گور پدر چنین زندگی ای. اگر قرار باشد هر روز به بهانه های مختلف کتک بخوری و پیش دوست و دشمن تحقیر شوی، بهتر است برگردی. دنیا که به آخر نمی رسد؟ اؤلوم اگر اؤلوم دور، بس بو نئجه ظولوم دور؟»
طایفۀ دیگرمی گوید:« زده که زده؟ نمردی که؟ شبها خانه نیست، روزها که پیش تو می آید؟ مسئله به این سادگی دعوا و مشاجره نمی خواهد. بنشین نان و ماستت را بخور و خدا را شکر کن. ار آغاجی گل آغاجی، اسیرگه مه وور آغاجی.»
و او بین این دو طایفۀ قوی دست و پا می زند که چه کند و چگونه رها شود. نه پای رفتن دارد و نه جرات ماندن. برود شکست خورده و بیچاره است. بماند خدا می داند چه سرنوشتی در انتظارش است؟ او می ترسد. هم از رفتن و رها شدن و هم از ماندن و تحمل کردن. آخر برود، بچّه هایش چه می شوند. روحیه اش داغون و درهم است. از سر کار به خانه برمی گردد. گیج و حیران و بلاتکلیف. یکباره خود را جلو داروخانه محلّه می یابد. وارد شده و یک بسته قرص خواب آور می گیرد. وارد خانه شده و با عجله قرص ها را داخل کمی آب گرم حل می کند و آماده رفتن می شود. این تنها کاری است که از دستش برمی آید. خیال می کند که بعد از او مادربزرگها مثل دسته گل از بچّه هایش مراقبت می کنند. چشمها را می بندد و لیوان را به طرف دهانش می برد. ناگهان دستهای نرم و کوچکی را روی مچ دست اش حس می کند. و صدای دخترکش را که با صدایی لرزان و گریان می گوید:« می دانم خسته شده ای. اما اندکی صبر سحر نزدیک است.» و پسرکش که می گوید:« صبر کن بزرگ که شدم خودم فدایت می شوم.»
به صدای زنگ چرتم بر هم می ریزد و سراسیمه به طرف در می روم و بازش می کنم. عروس است و باقلوا آورده تا با چایی بخوریم. آن هم در این گرمای آزار دهنده. می گوید:« خوب گرم باشد. همین گرما هم نعمتی است. خودتان گفتید زندگی زیباست ای زیبا پسند.»
می گویم:« بله این حرف رو ازبر کرده  و مدام تکرار می کنم. اما بعضی وقتها به خودم می گویم. زندگی همیشه و در هر شرایطی زیبا نیست. اگر واقعا زیباست پس چرا آمار خودکشی بالا رفته؟ چرا روزی از روزهای خدا به این مقوله اختصاص داده شده؟»   
می گوید:« بنی آدم هزار و یک درد دارد. یکی شرمندۀ زن و بچّه اش است. دیگری زندگی ناموفّقی دارد و...  الی آخر.»       

2023-09-09

زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

فرّخی یزدی شاعر لب دوخته
محمد فرخی یزدی در سال 1268 خورشیدی در شهر یزد به دنیا آمد. او پسر محمدابراهیم سمسار یزدی بود. پس از طی دوران خردسالی، به تحصیل پرداخت. پانزده ساله بود که به سبب سرودن شعری، از مدرسه اخراج شد. پس از اخراج از مدرسه به کارگری پرداخت و در نانوایی کار کرد. به علت این که به خانه اغنیا و اشراف نان می برد، اختلاف طبقاتی را مشاهده می کرد. با سواد اندکی که داشت به شعر علاقمند شده و با تاثیر از مسعود سعد سلمان به سرودن شعر پرداخته است. زبان تند و تیزی داشت و در اشعارش انتقاد و اعتراض اش را بی هیچ ترسی اظهار می کرد. این امر سبب می شد که حاکمان کینه اش را به دل بگیرند. در آغاز مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، او نیز از دموکرات های حدی و حقیقی یزد و جز آزادیخواهان آن شهر بود و شعر « قسم به عزت و قدر و مقام آزادی» را سرود.

در زندان به فرمان ضیغم الدوله لب و دهان فرخی را دوختند.
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
سرانجام پس از یکی دو ماه از زندان فرار کرد و با زغال روی دیوار نوشت:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم الدوله و ملک ری
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار
سرانجام ضیغم الدوله از کار برکنار شد و حاج فخر الملوک به حکومت یزد رسید و از فرخی دلجویی کرد.
*
فرخی برای شرکت در جشن انقلاب شوروی به این کشور سفر و از آنجا به آلمان رفت. تیمور تاش وزیردربار وقت به اروپا رفت و در برلین با فرخی ملاقات کرده و به او وعده و وعید داده و فریفته و به ایران بازگرداند و روانۀ زندانش کرد. بیشتر عمرش در زندان قصر و شهربانی و انفرادی گذشت. او زندگی سخت و رنجهایش را چنین بیان می کند:
بس جان ز فشار غم به زندان کندیم
پیراهن صبر از دل عریان کندیم
القصه در این جهان به مردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
*
خواب من خواب پریشان، خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
*
بستۀ زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من؟
*
در کشور ما که مهد اندوه و غم است
در آن دل و جان شاد بسیار کم است
از هم قدمان خود عقب خواهد ماند
هر کس که در این زمانه ثابت قدم است
*
سرانجام در 25 مهر ماه 1318 در سن پنجاه سالگی در زندان قصر، به دست پزشک احمدی کشته می شود. مزار او معلوم نیست.
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهیدست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم
*


زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

میرزاده عشقی

سید محمدرضا کردستانی معروف به میرزاده عشقی در تاریخ بیستم آذر 1273  در شهر همدان به دنیا آمد. او شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و نمایشنامه نویس و مدیر نشریّۀ قرن بیستم بود. از مهمترین شاعران عصر مشروطه بود. او شاعری نوپرداز و وطن پرست و مدافع حقوق زنان بود. زبان سرخی داشت و در انتقاد از اوضاع کشور اشعار اعتراضی می سرود. او پس از کودتای سوم اسفند 1299 روزنامۀ « قرن بیستم» را منتشر کرد. اما اشعار و مقالات تند و انتقادی او علیه ستم و استبداد، سبب تعطیلی روزنامه شد. افسوس که عمر کوتاهی داشت و به قول ما « باشا دئدیرلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی» دوازدهم تیرماه 1303 در خانه خودش به ضرب گلوله کشته شد. می گویند قاتل دستگیر و پس از محاکمه و غیره تبرئه شد.
*
او در اعتراض به عهدنامه ایران و انگلیس در عهد وثوق الدوله شعری اعتراضی می سراید و راهی زندان میشود.
وای از این مهمان که پا در خانه ننهاده هنوز
پای صاحب خانه را از خانه بیرون می کند؟
داستان موش و گربه است، عهد ما و انگلیس
موش  را گر گربه برگیرد، رهایش چون کند؟
*
و در زندان چنین می سراید:
چو من گوینده از ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
در این کنجی که دررنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندراین کنجم، که بس تنگ است ایوانش
*
عشقی بود ار نوحه گر امروز، عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی ایران
*
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
به جاست گر که بر این مستی افتخار کنم
*
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟
*
احتیاج است آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه، ماتم می کند
احتیاج است، آن که قدر آدمی کم می کند
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج، ای احتیاج
*

من که خندم نه بر اوضاع کنون می خندم
من بر این گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون ، به جنون من مجنون خندد
من بر آنکس که بخندد به جنون می خندم
آن چه بایست به تاریخ گذشته خندید
کرده ام خنده بر آینده، کنون می خندم
بعد از این می زنم از علم و فنون دم، حاشا
من به گور پدر علم و فنون می خندم
*

2023-08-21

زنگ تفریح











منجوق دوزی - دستبند بافی - یادگیری اش بسیار آسان و سرگرم کننده است. می توانید از طریق اینستاگرام یا فیس بوک آموزش رایگان این کارهای زیبا را دیده و مرحله به مرحله این کارهای قشنگ را انجام دهید.  

 

2023-08-19

به یاد سینما رکس

سینما رکس آبادان

شنبه 28 مرداد 1357 بود. بعد از افطار زوج های جوان، نامزدها، جوانان فامیل، بعضی وقتها هم خانوادگی، دور هم جمع می شدند و به سینما می رفتند. یادش به خیر وقتی چند خانواده با هم راهی سینما می شدیم. چقدر خوش می گذشت. کسی نمی گفت که سینما رفتن گناه است. گناه نبود. تفریحی سالم برای همه ما جوانها و نوجوانها بود که همراه خانواده و زیر نظر غیرمستقیم خانواده، سرگرم خوشی و تفریح سالم بودیم. بله ، آن شب هم شبی از شبهای مبارک رمضان بود. بعد از افطار و نماز عصر و عشا، صدها نفر از شهروندان روزه دار آبادانی هوس سینما کردند. سینما رکس فیلم« گوزن ها » را نشان می داد. بهروز وثوقی بود و هنرنمایی اش.مسعود کیمیایی بود و کارگردانی اش. این دو اسم کافی بود که سینما دوستان را جذب کند.
اما روزِ بعد، غوغایی بود که نگو و نپرس. مردم انگشت بر دهان و پریشان در دتعقیب اخبار مربوط به سینما رکس بودند. مگر چه شده؟ سینما آتش گرفته و همه تماشاگران و کارکنان در آتش سوخته اند. باور کردنی نبود. وقتی صحبت از همه تماشاگران افتاد، من و دوست جان سالن سینما را جلو چشممان مجسّم کردیم. سالن سینما در نظر ما بسیار بزرگ بود. یعنی چند نفر داخل آتش سوخته و جزغاله شده اند؟ ششصد، هفتصد، یا بیشتر؟ ای خدا چه عزایی بود. به یقین که عزای ملّی بود مردم در هر کجای این آب و خاک، برای جوانان رعنا، خانواده ی دسته جمعی، برای همه و همه می گریستند. مسبب را نفرین می کردند. من و دوست جان عزیزانمان را جلو چشممان مجسم می کردیم و -  با  فکر کردن به این که ممکن بود عزیزان ما نیز میان این سوخته ها باشند – زهره چاک می شدیم. آنگاه آهسته می گریستیم.
امروز چهل و پنج سال از آن جنایت هولناک می گذرد و هنوز یادآوری اش دل آدمی را می سوزاند.
*
آغلایان باشدان آغلار
کیپریکدن قاشدان آغلار
قارداشی اؤلن باجی
دورار اوباشدان آغلار
*
آمان آللاهیم یاندیم
درد و غمه بویاندیم
داش اولسایدیم اریردیم
توپراغیدیم دایاندیم
*
آهو گؤزلوم جان قوربان 
اوره ک قوربان، جان قوربان 
کوللرین اوسته دوشن 
گؤزلرینه جان قوربان

*
  

دکتر محمّد مصدّق

مصدّق تمیز بود واقعا، امّا زمان، زمان چرکین جامگان بود.

در اردیبهشت سال سی، چند روز پس از آزادی دکتر آلنی آق اویلر، اَبَرمَردِ زمان  دکتر محمّد مصدّق، بر مصدر صدارت تکیه زد، تکیه زدنی، برخوردار از مِهرِ بی کرانه ی مردم، پشتیبانی عاشقانه ی مَردُم، ایمان ملّی و تاریخی مردم، شور مردم، رهایی طلبی مردم و متّکی به کوهِ رفیع و جلیل اراده ی مردم – انگار.
مصدّق مردی بزرگ بود از خیلِ بزرگان، نه مردی از میان مَردُمِ کوچه و بازار و کنار خیابان. رعیّت پرور بود، رعیّت نبود، اربابِ روستایی نوازِ دادخواه بود، روستایی دل سوخته ی گرسنه ی وامانده درکمرکش راه نبود، مرفّه در پرتو نور پرورش یافته بود. کارگرِ بیمارِ پستوهای تاریک و کور نبود. آزادی برای او چلچراغی بود، و او، چلچراغ رامی شناخت، بر دلِ ستمدیدگان، داغ را نمی شناخت، دستهای پینه بسته را، با فروتنیِ کاملِ روح، بوسیده بود، بر دستهای خویش پینه ای ندیده بود.
مصدّق نیم نگاهی هم به رضاخان زدگانِ صحرا نینداخت. صلای عام، حکمِ عام داد. ملّی بود، امّا مردمی نبود، مُنجیِ شرق، آرمان خواهِ بزرگ، بیدار کننده ی ملّت های آسیا و آفریقا، سردار بود، امّا مردِ آنکه بر سرِ کار، سر بر دار بسپرد نبود.
مصدّق با ترکمن ها میانه ی خوبی نداشت. به ایشان همانگونه می نگریست که مسافرانِ مرفّه الحالِ خراسان – خان ها و خان زادگان و صاحبانِ دلیجان - می نگریستند. بیمِ عبور از منطقه ی ترکمن نشین، به بیم از ترکمن تبدیل شده بود.
مصدّق کبیر بود، عظیم بود، غول آسا بود، پیکره یی تاریخی بود، نیمرخی ابدی بود، امّا ملّت، در لحظه هایی، به خُرده های بیابانی، به کوچک های جنگلی، به خار و خاشاک محتاج است… به گرسنه یی که گرسنگی بداند، تشنه یی که تشنگی، زخم خورده یی که دردمندی…
مصدّق آقا بود واقعا، و ملّت، در آن دقایقِ از دست رفته ی دیگر به دست نیامدنی، برده یی می خواست که زنجیر پاره کرده به خیابان ها دویده نعره برکشیده…
مصدّق تمیز بود واقعا، امّا زمان، زمان چرکین جامگان بود.
مصدّق می توانست از زیر آن رواندازِ شطرنجیِ ساده ی پشمی، پشتِ جمیعِ سیاستمدارانِ بزرگِ جهان را بلرزاند، امّا ملّت، در آن ساعتِ خوبِ تاریخی، مردی را می خواست که با حضورش، دلِ پیرزنانِ ریسنده را بلرزاند، و پیرمردانِ چاه کَن را ، و پابرهنگانِ معنای کفش از یاد بُرده را...
منبع: آتش بدون دود- صفحه ی 167 – 168 – 169 – کتاب ششم
نویسنده: نادر ابراهیمی
*
دکتر محمّد مصدّق  26 خرداد سال 1261 چشم بر جهان گشود. پس از کودتای 28 مرداد 1332 ، به سه سال زندان محکوم شد و پس از گذراندن زندان، به ملک خود در احمدآباد رفت و به جای این که آزاد شود، در خانه ی خود در احمدآباد در حبس خانگی به سر برد. او 14 اسفند 1345 در حبس خانگی زندگی را وداع گفت.
*
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در رثای مصدّق شعری سروده است به نام « مرثیه درخت»
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خوابِ بلند و تیره ی دریا را
آشفته وعبوس تعبیر می کند؟
من شنییدم از لبِ برگ
از زبانِ سبز
در خوابِ نیم شب که سرودش را
در آب جویبار
بدین گونه شسته بود
در سکوت ای درختِ تناور
آی آیت خجسته ی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند
من اوّلین سپیده ی بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
در خواب برگ های تو دیدم
من اوّلین ترنّم
مرغان صبح را
بیدار روشنایی رویانِ رودبار
در گل افشانی تو شنیدم
دیدند بادها
کان شاخ و برگ های مقدّس
این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود
در سایه ی حصار تو پوسید
دیوار
دیوار بی کرانه ی تنهایی
با
دیوار باستانی تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
در خنده ی سپیده ببالند
حتی
نگذاشت قمریان پریشان
اینان که مرگِ یک گلِ نرگس را
یک ما پیش تر
آن سان گریستند
در سکوت ساکت تو بنالند
گیرم که بیرون از این حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
بر نخل های تشنه ی صحرا
یمن عدن
با آب های ساحل نیلی
از بخشش کدام سپیده ست
امّا من از نگاه آینه
هرچند تیره، تار
شرمنده ام که: آه
در سکوت ای درخت تناور
ای آیت خجسته ی در خویش زیستن
نالیدن و شکفتن
از خویش
در خاکِ خویش ریشه دواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند
 *

2023-08-18

جنگ، اسارت، آزادی

 جنگ، اسارت، آزادی

جنگ برای کشور ما واژۀ ناآشنایی نیست. هشت سال از بهترین سالهای عمرمان، با صدای آژیر و بمب، شهید و تشییع جنازه، سپری شد. بمبی به کوچه ای می افتاد و نه یکی دو نفر، بلکه یک کوچه را زیر و رو می کرد و خانواده هائی را به کام مرگ می کشید و طایفه ای را داغدار می کرد. یکباره صدا در کوچه و بازار می پیچید که شهید آورده اند. دل مادران مثل سیر و سرکه می جوشید. چشمشان به در بود که هم اکنون پیکی می آید و از آنها می خواهد که برای تشییع جنازه بچه اش آماده شود. پدری سعی می کرد خود را سرپا نگهدارد و نگرانی اش را ظاهر نسازد. هرهفته شهید بود و تشییع جنازه. داخل بیشتر تابوت ها، قسمتی از بدن یا پلاک شهیدِ مادرمرده بود. یک گروه از زنان چادرمشکی بر سر هم، راهی کوچه ها شده و وارد خانه هایی که مجلس عزای شهیدان بود می شدند و شروع به شعار دادن و تشویق و تمجید می کردند که گریه نکنید. بچه تان شهید شده و به بهشت رفته. جای گریه نیست. خوشحال باشید و شربت و شیرینی پخش کنید. کسی هم جرات نمی کرد بگوید « آخر جان من، در مجلس سوگ می گریند و دلداری می شنوند. کدام دیوانه ای از مرگ عزیزش خوشحال شده که اینها هم دوّمی باشند؟ دست از سر این جوان مرده ها بردارید و بگذارید عزاداریشان را بکنند. این شهیدان، در راه دفاع از آب و خاک و ناموس و شرف و آزادگی، شهید شده اند، آفرین بر این رشادت و شهامت و شجاعت که جان شیرین را فدا کرده اند. اما مرگ آنها برای بازماندگانشان شیرین نیست که شیرینی و شربت پخش کنند.  
مادرم با شنیدن صدای شعارتشییع کنندگان، اشک در چشمانش حلقه می زد و آهسته می گفت:« ای مادرتان برایتان بمیرد.»
پدرم می گفت:« خدا به پدرش صبر بدهد.»
برادرم می گفت:« امروز کمر برادری از غمِ برادر خم شد.»
خواهرم زیر لب زمزمه می کرد:« چه چهرۀ کریهی دارد این جنگ»
اما من زیر لب مسبّب را نفرین می کردم. لعنت ابدی را برای صدام آرزو می کردم. خودم داغ شهید ندیده بودم، اما گریه و زاری دوستم« حکیمه» را به چشم خود دیدم. اجازه نداده بودند جسد برادرش را ببیند. حق هم داشتند. گفته بودند بهتر است که نبینید.
چه جوانهای رعنایی که در خاک خفتند، چه جوانان رشیدی که جانباز شدند و چه دلبندانی که مفقود الاثر. سرانجام این جنگ، یا بهتر بگویم قتل عام بی رحمانه پایان یافت و پدران و مادران چشم به راه، در انتظار دیدار مجدد دلبندانشان لحظه شماری کردند. اولیای مفقودالاثرها، در آرزوی بازگشت فرزندشان، چشم به در دوخته بودند. سرانجام روز خوش فرا رسید.  ( 26 مرداد 1369 ) عجب شور و غوغایی شهر را فراگرفت. مردم همه همراه هم شاد شدند. همانگونه که در سالهای جنگ، برای تهیه و ارسال وسایل ضروری به جبهه تلاش کردند. یادم می آید که پاییز آن سالها، زنان همسایه برای رزمندگان لباس گرم می بافتند. در مدرسه ما با همکاری اولیای دانش آموزان مربای خانگی پخته و به جبهه ارسال شد. دلگرمی و پشتیبانی مردم، بی نظیر بود.
*
دالان اوسته دالان واردی
دالان دا یئر سالان واردی
تئز قئیید گل سرباز اوغلان
گؤزی یولدا قالان واردی
*

2023-08-14

بادام


نویسنده : وون پیونگ سون
مترجم: آرمان بوربور

این کتاب را دوستان تعریف کردند و من نیز سفارش کردم. گویا مترجمین متعددی ترجمه اش کرده اند. موضوع کتاب دربارۀ نوجوانی به نام« یونجی» است. او از نوزادی مبتلا به بیماری آلکسی تیمیا، یعنی ناتوان از تشخیص و ابراز احساسات انسانی، مثل احساس ترس یا نگرانی وغیره است. مادرش که متوجه مشکل فرزندش می شود با تمام وجودش سعی می کند که به فرزندش کمک کند. پزشکان، پس از شناسائی بیماری یونجی، به مادرش پیشنهاد می کنند که اجازه پژوهش طولانی مدت در مورد پسرش را به آنها بدهد. آنها در ازای این درخواست مبالغ چشمگیری به مادرش پیشنهاد می کنند. اما مادر نمی پذیرد و ترجیح می دهد خود به تیمار و پرورش فرزندش بپردازد.
او به لطف تلاش های مادرش، یاد می گیرد که در مدرسه ایجاد دردسرنکند و با همکلاسی هایش کنار بیاید. چندی بعد مادربزرگ نیز به کمک مادر می شتابد و مادر و فرزند، به خانه مادربزرگ اسباب کشی می کنند.
شب کریسمس در یک حادثه خشونت بار، یونجی مادربزرگ را از دست می دهد و مادر روانه بیمارستان می شود و پزشکان می گویند که مغز مادر به خواب عمیقی فرو رفته و احتمال بیدار شدنش بسیار کم است.  یونجی تنها می ماند تا این که نوجوانی خشن و مشکل ساز به نام « گون» به مدرسه شان می آید. 
گون:« بین من و تو، به نظرت چه کسی بدبخت تره؟ تو که مادر داشتی و از دست دادی یا من که ناگهان با مادری آشنا شدم که اصلا به یاد نمیارم و اون بلافاصله فوت کرد؟» « صفحه 104 کتاب»
سپس با دورا آشنا می شود.
دورا... دورا دقیقا نقطه ی مقابل گون بود. اگر گون سعی می کرد که درد ، گناه و عذاب را به من بیاموزد، دورا به من گل ها، رایحه ها، نسیم ها و رویاها را آموخت. آن ها مثل آهنگ هایی بودند که برای اوّلین بار می شنیدم. دورا می دانست که چگونه آهنگ هایی را که همه می شناختند، به روشی کاملا متفاوت بخواند.« صفحه 107 کتاب»
*
وون پیونگ سون در تاریخ 1979 در سئول، کشور کره ی جنوبی به دنیا آمد. او رمان نویس و فیلم ساز است. مشهورترین اثر او رمان « بادام » است.
*


2023-08-06

و اگر زندگی دنده عقب داشت

 و اگر زندگی دنده عقب داشت

زندگی زیباست. سالهاست که فهمیده ام زندگی زیباست. هر لحظه اش سزاواردوست داشتن است. شادی و غم اش، نگرانی و دلواپسی اش، در انتظارخنده های شیرین نوزاد تازه به دنیا آمده اش. بدون ترس نفس کشیدن اش، بدون اندیشیدن به زمان و تیک تاک ساعت، زیر باران قدم زدن و خیس آب شدن اش، زیباست.
دنده عقب را می خواهم چکار؟ که « باز نوجوان شوم و نو کنم گناه؟» یا از سر بی تجربگی بترسم و خفه خون بگیرم و زیر پا له و پایمال شوم؟ حیف این زندگی و زیبائی هایش نیست که برگردم و باز اسیر شوم؟
امشب تا صبح، شکرگزار بودم و لبریز از شادی، خدایا شکرت که زندگی دنده عقب ندارد.
*
من موی را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
« رودکی»
*
آق ساچیمی بویارام
داراخ چکیب یویارام
شکور نامازی اوچون
اوز قبله یه دورارام
*

2023-08-02

مهمونی و ایرج طهماسب

 مهمونی – ایرج طهماسب

پخش مجموعۀ نمایشی « کلاه قرمزی» به نویسندگی « حمید جبلی و ایرج طهماسب» از نوروز سال 1388 شروع شد. کارگردان این مجموعه « ایرج طهماسب » بود. اگرچه فرصتی برای تماشای تلویزیون نداشتم اما تعریفش را خیلی شنیدم. سر فرصتهایی قسمتهایی از برنامه را تماشا می کردم.
هشتم دی ماه 1395 خبر درگذشت « دنیا فنی زاده» عروسک گردان جوان عروسک « کلاه قرمزی » خیلی متاسفم کرد. روحش شاد و یادش گرامی.
*
از نوروز 1401 شاهد کاری تازه از ایرج طهماسب هستیم. کار عروسکی با عروسک های جدید. در بین این عروسکها گویی « بچّه » نقش اوّل را بازی می کند. او پسرخواندۀ قیمه خانم آشپز تالار عروسی و خدمتکار ایرج طهماسب است. بچّه، کودکِ کار است و جلو تالارِ عروسی گل می فروشد. اهل مشاجره و فحش و ناسزا، اما مهربان و دوست داشتنی است. اگرچه ایرج طهماسب را دوست دارد، اما اذیّتش نیز می کند.
از بین پنج کلمه ای که خیلی دوست داره فحش – گل – خارِ گل – ساندویچ ماکارونی – پنجمی که روش نمیشه بگه دختر گلفروش.
صدا پیشه اش « هوتن شکیبا» و عروسک گردانش « پیمان فاطمی» است.
*
سوار چرخ فلک می شوند و برای طهماسب تعریف می کند:« سوار شدیم طهماسب! این چرخ فلکه هی رفت بالا، هی رفت بالاتر، هی رفت بالا، آفتاب می خورد رو صورتمون، بعد نگاه کردم، وای! چقدر اینجا بالا داریم میریم، بعد آدمها کوچولو شده بودند، خیلی کوچیک، گفتم بابا ما چرا چقدراینقدر فکر می کنیم بزرگیم، چقدر  کوچولوییم ما. بعد به خودم گفتم قربونت برم وقتی بزرگ شدی شبیه اینها نشیا.»
*

2023-07-31

بعد از برادرم

 بعد از برادرم

درگذشت نابهنگام و ناگهانی برادرم، داغی بزرگ بر دل پدر و مادرم گذاشت. چه مصیبت دردناکی! پدر بیشتر از دو سال دوام نیاورد و مادر ماند و یک دنیا درد و حسرت، با نوۀ کوچکش که رفتن پدر را هضم نمی کرد. صبح ها چشم به حمام خانه می دوخت که برادر برای دوش گرفتن رفت و دیگر برنگشت. عصرها چشم به در می دوخت که پسرش در را باز کند و « مادر غذا را بیاور، دارم از گرسنگی تلف می شوم.» بگوید. اما نه صبح و نه عصر، چشمان منتظرش اثری از جگرگوشه اش نمی یافت.
چند سالی نگذشته بود که من بیمار شدم. از مرگ نترسیدم، اما از دل داغدار مادر ترسیدم. مادر داغدارم تحمّل عزا گرفتن بر فرزندی دیگر را نداشت. تنها دعایم این بود که خدایا یک روز بیشتر از مادرم عمرم ده تا او شاهد مرگ من نباشد. خدا دعاپذیر مهربان است. من زنده ماندم تا مادرم داغ مرا نبیند.
اکنون که ماه محرم است از داغ عزیزان سخن به میان می آید، به مردی می اندیشم که تمامی فرزندان و عزیزان مذکرش را جلو چشمانش قیمه قیمه کردند ودرحالی که می دانست که پس از کشتن او چه بر سر دختران و زنان و خواهرش خواهد آمد، به پیشواز مرگ شتافت. به زنی می اندیشم که پسران و برادران و عزیزانش را جلو چشمانش تکه تکه کردند و اسب بر روی اجساد تازاندند و بازماندگان داغدیده را با چه ستمی به اسارت گرفتند.
یاد سوال حرمله می افتم که می پرسد:« کدام را بزنم، پسر را یا پدر را؟» و شمر جواب می دهد:« پسر را بزن، پدر می افتد.»
  

2023-07-29

ر. اعتمادی

 رجب علی اعتمادی

رجب علی اعتمادی در روز سی ام تیرماه از سال 1312 در شهرستان لار استان فارس به دنیا آمد. آمد تا سردبیر مجله شود و پاورقی بنویسد و ما را به خواندن تشویق و عادت دهد. یادش به خیر که برای زنگ انشاء، چقدر از روی نوشته هایش تقلب کردم. از مقدّمۀ داستانهایش که از بهار یا سرما یا هوای خفه و غیره شروع میشد و من با تقلید و اقتباس و تقلب از « جوانانش» انشا می نوشتم.
او را با نام « ر.اعتمادی» می شناختیم. سردبیر مجلّۀ پرخوانندۀ جوانان بود. دوشنبه ها به بازار می آمد. بیست ریال قیمت داشت. مادر و زنان در و همسایه، مشتریان پرو پا قرص اش بودند. می خریدند و می خواندند و دور هم جمع می شدند و درمورد اخبار و قصّه ها و پاورقی هایش بحث و گفتگو و نقد می کردند. راستی که عجب با سواد بودند مادران شش کلاسه مان. چقدر زرنگ و کدبانو بودند این زنان خانه دار. هم سبزی پاک می کردند وهم رفت و روب و هم شست و شو و هم نقد داستانهای نویسندگان ایرانی و خارجی را. بعد از خواندن و تمام کردن صفحات مجلّه، نوبت به من و آبجی می رسید. او بزرگتر از من بود و قبل از من می خواند. صبور بودم و دم نمی زدم. چون آخرین نفر و در واقع صاحب اصلی مجلّه من بودم. مطالب مجله از تبلیغات و سخن سردبیر و  داغ ترین اخبار سینما و خوانندگان شروع و به داستان های کوتاه و دنباله دار می رسید. « زندگی من زندگی تو»، « بازگشت از مرز بدنامی» داستانهای دنباله دار پلیسی و خارجی، فتورمان، داستانهای حماسی و در نهایت داستانهای دنباله دار ر. اعتمادی.« کفش های غمگین عشق – سرشانه های مهربان در خاک و خس » و غیره. کاریکاتور، دو صفحه شعر و جدول و صفحه آخرش باز تبلیغات.« باطری ری. او. واک – شامپو گلمو – ادکلن بامبوس – کرم شفاف کننده ب ب کا – سیتی زن )  
این نویسنده و روزنامه نگار فعالِ ایرانی، بیست و یکم تیر ماه 1402 درگذشت.
فاتحه ای بر روحش می فرستم و برایش بهشت ابدی آرزو می کنم. خدا رحمتش کند.
  

2023-07-28

عاشورا، شام غریبان، مادرم

 

عاشورا، شام غریبان، مادرم
مشکلی بود که حل نمی شد. هر روز اوّلِ صبح پدرم راهی اداره می شد و به رئیس و کارمند و منشی و... خواهش و تمنّا میکرد که کارش را راه بیاندازند. بیچاره را از این اتاق به آن اتاق می فرستادند و آخر سر، با جواب نه، به خانه می فرستادند. نمی دانم پدر چند مدّت بین خانه و اداره سرگردان شد. آخرین روزی که شال و کلاه کرد، تا برای آخرین بار به اداره برود، سوّم محرم بود. مادر رو به قبله و دست بر دعا ایستاد و گفت:« ای خدا تو را قسم به سید این ماه، مشکل ما را حل کن. ای معجزه گر، به معجزه ات ایمان دارم. نگذار این مرد را ناامید به خانه بفرستند.»
پدر که گویی دلش به حالِ مادرِ امیدوارمان سوخت، آهسته گفت:« خدا بزرگه ناراحت نباش در هر کاری خیری هست.» اما خودش نیز خوب می دانست که اگر مشکل حل نشود هیچ خیری ندارد. هنوز یک ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که زنگ در خانه همراه با باز شدن در، به صدا درآمد. پدر از در وارد شد. با صدای بلند می خندید و می گفت:« باور نمی کنم زن، باور نمی کنم.» رئیس اداره پدر را ناامید و سرافکنده پشت در اتاقش دیده، گفته که با من به اتاقم بیا. پرونده را نگاه کرده و راه حل مشکل را پیدا و زیر ورقه ها را امضا کرده بود.
مادر را می گویی، از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. فوری چادر بر سر کرد و سراغ سرپرست شاخسی محله مان رفت و چیزهایی گفت و برگشت. پدر تا دهان باز کرد که بپرسد کجا بودی و چه کردی؟ مادر با خوشحالی گفت:« آقا، نذر کرده بودم و قبول شد. شب تاسوعا دسته شاخسی به حیاطمان می آیند و شربت می دهیم. عاشورا هم شام غریبان می گیرم.» پدر که از این کارها و نذرهای مادرم خوشش نمی آمد، لبخندی زد و  گفت:« هرچه می خواهد دل تنگت بکن.» تاسوعا بود و دسته بزرگ و طویل شاخسی و حیاط بزرگ و شربت خنک. روز بعد عاشورا بود و شام غریبان و کلوچه اهری و خرما و چای و شکر پنیر و یک عالمه امید و شادی برای ما بچه ها که تمام دغدغه و ترس و تلاشمان قبولی خرداد. ما بودیم و نذری و تلاش. راستی که چه خوب است همراه تلاش باور و امید داشتن. امید که بهترین مسکن نگرانیهاست. از آن پس عاشورا بود و در باز خانه و قبول دعاها و حاجاتمان. مجلس ساده و بی تشریفات و صمیمی مادرم تا زمان کرونا ادامه داشت. کرونا، این غول مولکولی ناپیدا، نظم را به هم زد. ترس را بر جان و دل مردم مسلط کرد و مجلس مادرم نیز تعطیل شد. سلامتی اش را از دست داد و دار فانی را وداع گفت.
مادرم، جان و دلم، مهربانم بهشت ابدی جای تو باد.
  

 

2023-07-27

اوّلین تاسوعا بدون مادرم

اوّلین تاسوعا بدون مادر

مادرم هنوز یک سال از رفتن ات نگذشته است. بی تو زندگی مزۀ دیگری دارد. بی تو یتیم، به تمام معنی شده ام. یادش به خیر روزهائی که دلم تنگ می شد و به تو زنگ می زدم. می گفتم و می غرّیدم و می نالیدم. تو با حوصله و دقّت در حالی که چشم بر چشمانم می دوختی گوش می کردی و می گفتی:« کمی آرام باش و لعنت خدا بر شیطان بگو.» سپس حرف می زدی دلداری می دادی و آرامم می کردی. امروز و دیروز و پریروز، بی تو، بدون صدای آرامِ تو، خیلی سخت گذشت.  این سه روز متوالی بی تو، روز سختی بود. هوا ابری است و باران بی وقفه می بارد و منِ غمگین با تصویرِ لبخند بر لبت، حرف می زنم. تصویرت ، همچون خودت، زیبا و صبور و با حوصله است. بدون اینکه حتّی پلک هم بزند، چشم بر چشم من دوخته و گوش به فریادم سپرده.
مادرم، عشقم، جان و دلم، در این روزهای مقدّس، جای تو عجیب خالیست.

2023-07-03

پروانه

حکایت پروانه - داستان کوتاه چاپ شده در سیاه مشق های یک معلم دفتر اوّل ( ترکی دیلینده ) 

هئی او گونلر! ایکی کوچه اویانلیق بیر یولداشیم واریدی. آدی پروانه ایدی. هاردادی آللاه ساح جان بدن وئرسین. چوخ آغیر سنگین بیر خانیمیدی. مدرسه یولوموز بیریدی. اونا گؤره ده هر گون بیرلیکده گئدیب گلیردیک. مدرسه دن قئییدن باش دا بازارچادا بیر بیریمیزی گؤرورب، بیرلیکده ائومیزه قاییدیردیق. ائودن مدرسییه جاق بوروق – بوروق دربندلردن دؤنوب ، اوزون کوچه لری کئچیب، کوهنه بازارچادان مدرسه کوچه سینه ساری دؤنوردوک. کوهنه بازارچانین بیر گؤزل گؤرکملی دامی واردیدی. اورا تبریزلی لرین دئییمینه گؤره اؤرتولو بازار دئیه ردیلر.بازارچانین ایچینده بیر نئچه دیقه ده اولموش اولور اولسون یاغیشدان قیشین سویوغوندا آماندا اولوردوخ.توکانلارین صاحابلارینین بیر چوخو آغ ساققالیدیلار. اونلار سحر تئزدن توکانی آچاردیلار. هره سی اؤز توکانینین قاباغین سولویوب سوپوروردولر. هر سحر بازارچادان کئچنده تازالیغین، تمیزلیغین اییسین آلیردیق. یولوموزون اوستو تمیزلیقدن پاریلدیردی. اوردا تبریزین آق ساققاللارینی یاخجی تانیردیق. هر زامان مرتب، تمیز ، ایشه ارینمه ین ایدیلر.اونلارین حرمتینه چادراسیز همکارلاردا قاراچادرا اؤرته ردیلر. نئجه کی بیز اونلاری ایستردیک اونلاردا بیزی نوه لرینین معلیمی گؤزونده گؤروب حرمت ائله ردیلر. پروانه چادرا اؤرتمزدی .سحرچاغی بازارچایا یئتیشمه میشدن قاباق قره کرشابی کیفیندن چیخاردیب باشینا سالاردی. مدرسه دن قاییداندا دا بازارچانی کئچه نه قدیرقره کرشاب باشیندا اولاردی . بازارچانی چیخاندان سونرا کرشابی باشیندان آچیب بوکوب کیفینه قویاردی. بلکی ده بازار اهلی اونون بو ایشینین نئچه دؤنه لرجه گؤرموشدولر. آما گئنه ده اونا حرمتلری واریدی. نییه کی پروانه اونلارین حرمتین ساخلیردی.
هردن سحرچاغی کؤنلوموزه داغ سنگک دوشوردو. سنگ پز خانایا گئدیردیک. ایری بوروخ پله لریندن آشاغی یئنیب اوزون صف ده نوبه یه دوروردوق. گؤروردوک کی نوبه چوخدو و بیزیم واختیمیز یوخدو. سنگکی آلمامیش قاییتماق ایستیردیک. اوندایدی کی شاطیرآقا سه سلیردی:« حاجی خانملار الی بوش هارا؟»
ددئییردیک:« صف اوزوندو. بیزیم ده واختیمیز یوخدو.»
دئییردی:« صف سیزین اوچون دئییل.»
سونرا شاییردین سه سلیردی:« اوغلان خانیم لارا داغ سنگک وئر تئز اول گؤروم.»
صفه دورانلار سسله ننده دئییردی:« حاجی خانیم قیزیمین معلمی دیر.»
او زامان صفه دورانلار دا شاطیرا باخیب بیزه حرمت ائلیردیلر. بیزیم اوچون بو حرمت لر، آغاجدان دَریلن یاسمنی گوللر، قیزیل گوللر کی اوشاقلار حیاطلارینین باغچاسیندان ییغیب بیزه هدیه ائلیردیلر، مین دانا ریمل دن، ادکلن دان کی اوشاقلار اوره ک قانینان گتیریبلر دیردیلر.
بازارچادان گئچیب مدرسه کوچه سینه یئتیریردیک. او کوچه ده بئش دانا قیز اوغلان مدرسه سی واریدی. کوچه بللی واخلاردا اوشاقلاری گؤزلوردو. بو کوچه ده چوخ همکارلارینان تانیش اولدوق. بونلارین سابقه لرینین علملرینین کؤلگه سینده دویون یوخیدی کی آچیلمییا. یادیمدادیر کی شوروی داغیلاندان سونرا ایرانین شمالی قونشولارین درس دئمک بیزه چتین اولدو. نییه کی اونلارین حققینده هئچ بیر زاد بیلمیردیک. راهنمای تعلیماتی میز بیر یاشلی و ایسته ملی خانیمیدی. نه یازیخ کی اؤزونو چوخ به ینیردی. اوندان بیر سؤز سوروشاندا، بیر دوداق بوزندن سونرا دئییردی:« بو هاساتلیقدا سؤزون جوابین بیلمیرسیز؟ آخی سیز معلم سیز.»
آدام لاپ غلط ائله دیغینه پئشمان قالیردی. آدام اؤز- اؤزونه دئییردی کئچمه نامرد کؤرپوسوندن قوی آپارسین سئل سنی ، یاتما تولکو دالداسیندا قوی یئسین آسلان سنی. گونلرین بیر گونونده، قونشو مدرسه سینده چالیشان جغرافی دبیریندن ایرانین تزه قونشولارینین حاققیندا بیر سؤز سوروشدوخ. بیر گون فرصت ایسته دی. ساباحکی گون الینده بیر دسته پلی کپی ایله بیزه ساری گلدی. دئدی:« ایرانین تزه قونشولارینین حاققیندا بیر چوخ سؤزلر تاپیپ یازمیشام. گئنه ده نه سؤزوز اولسا خدمتیزده وارام.»
آللاه هئچ بنده سینی جهنم ده ده تک بوراخماسین. دوغوردان ساغ اولسون. تشکروموزون مقابلینده دئدی:« من بیر ایش گؤرمه میشم کی . ال الی یووار ال ده دؤنر اوزو یووار. بیر گون اولار منیم ده سیزه ایشیم دوشر عوضی چیخار.»
بو پروانه نین بیر اری واریدی. ارینین آدی اکبر آقا ایدی. تبریزلی خانیم لار ارلرینی آقا لقبینن چاتغیرارلار. پروانه ده ارینی اکبرآقا چاغیراردی.بیر گون دئدیم:« آخی پروانه جان، بالا بو کیشی لر ائله آقادیلاردا. بعضی لری ده آقا بالاسر دیلر کی، بونلارین آقالیغی ده ده میزه ده بسدیلر ننه میزه ده. دای نه آقا چاغیرماغیدیرده! »
دئدی:« اکبرآقا منیم اوره ییمین آقاسی دی، منیم جانیمین جیگریمین آقاسی دیر. واریم یوخومدور. سنین دئدیین منیم اکبرآقامی توتماز.»
سونرادا باشلاردی اکبرآقاسینا بایاتی اوخوماغا:

*
باشینا دؤنوم دؤنده ریم
یاری مکه یه گؤنده ریم
او مندن اوز دؤندرسه
من نئجه اوز دؤنده ریم

*
قیزیل آلما آلارام
جیب لرینه قویارام
کربلایا گؤنده ریب
یاری یولا سالارام

*
قوزو قربان که سرم
باشینا من دؤنه رم
بیر دیقه کوسوب گئتسه
حسرتیندن اؤله رم

*
اوقدیر ایستک دن سونرا، هردن بیر ده گلئیلیک ائله ردی. آروادنان کیشی نین نه قدیر فرقی اولدوغوندان دانیشاردی. بیرگون دئدی: « اکبرآقامنان ائوله ننده بیر پس انداز دفترچه م واریدی. هردن بیر بیر آز پول اورا قویاردیم. یازیق باجیم منه تاپشیردی کی دفترچه نی اونا گؤرسه تمه ییم. اما من اونون سؤزونه قولاق آسمادیم. نییه گرک اکبراقا منیم بیر یئره ییغدیغیم پولدان خبری اولمویا. ائله بیلیردیم بس هر آروادین وظیفه سی دیر مان گونلرینه بیر آز پول ساخلییا. ائله همن ایلک گونلر دفترچه نی اونا گؤرسه تدیم. بیر گون گئتدیک آیلیق آلماغا. دفترچه می ده آپارمیشدیم کی همیشه کی کیمی بیر آز پول ایچینه قویام. اکبرآقا دفترچه نی الیمدن آلدی ایچینده نه قدیر پول واردیی گؤزومون قاباغیندا دفترچه دن گؤتوردو. دفتری دی منیم شاشمیش گؤزومون و بانگ کارمندلرینین گؤزونون قاباغیندا جیریب زیبیل قابینا آتدی. سونرا الیمدن یاپیشیب هیریلدییا – هیریلدیا بانک دان ائشییه چیخدی. من ده قویون کیمی اوزونه باخدیم. هله بولار بیر یانا. من آکبرآقانی چوخ ایستیرم. پول اونون باشینا تصدق.»
اونلار اون سککیز ایلیدی کی ائولنمیشدیلر. هله اوشاقلاری اولمامیشدی. پروانه یه اوچ دؤنه عمل ائله میشدیلر. اما سون دؤنه دکتور دئمیشدی کی عملین فایداسی یوخدو اونون هئچ زامان اوشاغی اولمویاجاق. پروانا هئچ زامان اوره یینه بد وئرمه دی. او ائله بیلیردی کی اکبرآقا اونو اورکدن سئویر و اوشاغا گؤره  ائولیلیی بیر بیرینه وورمویاجاق.دئییردی:« اکبرآقایا اوشاغین هئچ اهمیتی یوخ. او منی چوخ سئویر. بونو نئچه دؤنه اند ایچه رک دئییب.»
گونلرین بیر گونونده سحرچاغی مدرسه یه گئدنده، پروانه نی یولدا گؤرمه دیم. قاییداندا دا بازارچادا گؤرمه دیم. نگران اولدوم. آخشام اوستو ائولرینه زنگ ووردوم. اری دئدی:« پروانه خاینم ائوده دئییل. آتاسی گیله گئدیب ناواخ قاییتدی دئیه رم سیزه زنگ وورار.»
چوخ شاشدیم. آخی پروانه اکبرآقا سیز بیر یانا گئتمه زدی. ایندی نئجه اولوب؟
بیر گون سونرا اونلارین مدرسه لرینه زنگ ووردوم. مدیر دئدی:« پروانه خانیم نوخوشدو اوچ گون مرخصی سی وار.»
اوچ گون سونرا پروانه نی بازار آغزیندا گؤردوم. سلام علیک ائیله ییب  بیرلیکده یولا دوشدوک بازاردان کئچمک همن دئدی:« من گرک سن نن خدافظ له شم. آتام ائوینه گئدیرم.»
نییه سین سوروشدوم گولومسویوب دئدی:« آدام آز بیلر چوخ دانیشار.»
من ال چکن دئییلدیم. اینانمالی دئییل دی. مندن گیزله ده بیلمزدی. آخیردا دئدی:« اکبرآقانین ائویندن چیخدیم. او اوشاق ایستیر. ائوه بیر کنیز ایستیر. باشا دوشوسن کی؟ آخیر سؤزو ده بودور کی دادگاها گئدیب ایکیمینجی دؤنه ائوله نمک اجازه سین ایسته ییب. منیم ده کی اوشاغیم اولمور.اونون حققی وار ائولنه اوشاغی اولا. منیم ده حققیم وار بوشانام. بیر ایل بوندان قاباقدان کی دوکتور منی قطع اومید ائله ییب، ائوده چکمه یَخَم ییرتیلدی دیر.»
خدافظ لشدیک. اما من گیجه لمیشدیم. هوشوم باشیمدا دئییلیدی. نئجه کی بیر عمردن سونرا اوشاق شوقی بو ایکی ایستکلی لیلی مجنونو بیر بیرینین جانینا سالا؟ من اکبرآقانین اوره یینده دئییلیدیم. اما پروانه دن خبریم واریدی. بیلیردیم نئجه اکبرآقاسینین باشینا دولانیر.
اونلارین ساواشمالارینان بوشانماقلاری ایکی ایله یاخین چکدی. آخیردا پروانه دئدی:« بوشاندیم. قاضی، وکیل، آق ساققاللار و هامی لار حققی اکبرآقایا وئردیلر. اگراونون حققی وار اوشاق ایسته یه، منیم ده بو حققیم وار گونو ایسته مه یم. منیم ده حققیم وار بوشانام. منیم کی بیر سؤزوم یوخدو. ایسته مه یه نین گؤزو چیخسین. اونلار مندن ایسته دیلر اکبر آقایا اجازه وئرم منه خیانت ائیله یه، اؤزوده منیم ائویمده، منیم گؤزومون قاباغیندا؟! بو کیشی لره بیر زاد اولوب.»
اکبر آقا ائولندی. اوچ دانا نارین اوشاغی اولدو. هر زامان منی گؤرنده پروانه نین کئفین سوروشاردی. من ده اونون یاخجی اولدوغون خبر وئره ردیم. بیر گون صبریم قورتولدو. اونون کئف سوروشماسینین قاباغیندا دئدیم:« نییه کئفین سوروشورسان؟ سن کی اونون محبتین، صاف اوره یین، سئوگیسین، اوشاق آیاغی آلتیندا قویدون. سن کی خوشبخت اولدون اونون سنه وئرمه دییندن اوچ – اوچ  واریندی. گئت نازلاریجا اوینا بیرده مندن پروانه نی سوروشما.»
دئدی:« پروانانی چوخ سئویردیم. هله ده سئویرم. فقط گؤیلوم اوشاق ایستیردی. ایندی اوشاقلاری دا چوخ سئویرم. اما بو یاشدا ائوه یورغون قاییدیرام. یورغونلوغومو آلماق یئرینه اوشاقلارین نازین چکمه یه مجبورام. داهی اوشاقلارین نازینان اویناماغا، اوشاق سسی ائشیتمه یه، چوخ قوجالمیشام. نه معلوم اونلارین جاوانلیقلارین کی بیر آتایا چوخ احتیاجلاری اولاجاق، گؤره بیله جه یم یا یوخ. چوخ واخلار آخشام اوستو ائوه یئتیره نده پروانانی گؤیلوم ایستیر کی قاباغیما بیر ایستی پیشمیش، ایستی چای قویا. آیاقلاریمی اوزالدیب تلویزیونا باخام. نه یازیخ کی چوخ گئج اویاندیم. »
پروانه آتاسی ائوینده قالمالی اولدو.همیشه کی کیمی هر گون بازار آغزیندا توش گلدیک. اوره ییندن خبریم واریدی. او هله ده اکبرآقاسین سئویردی، آما ائیلیه بیلمیردی سئودییندن بیر آیرسینادا پای وئره. هردن بیر ده یول اوسته اؤز هاواسینا یاواش – یاواش بایاتی لار اوخوردو.

*
اودا منی یاندیردی
بودا منی یاندیردی
اؤزومو سویا آتدیم
سو دا منی یاندیردی

*
عاشیقم دئی نئینییم؟
ئجه گئجه ائیلییم؟
سن من سیز دولانیرسان
من آخی سن سیز نئینییم؟

*
من عاشیقم یانار سؤز؟
اودلانار سؤز یانار سؤز
آهیم داغلارا دوشوب
دورون قاچین یانار سوز

*
آی چیخدی اینجه قالدی
گؤزوم دالینجا قالدی
سن سیز بو پولاد جانیم
گؤر نئجه اینجه قالدی؟

*

2023-06-25

باز هم تابستان

 

زمستان با سرما و گلایه و نق های ما و بهار با هوای خنک و باران و ابر و باد و همچنین گلایه و نق های مان سپری شد. ( وای که چه هوای سردی! وای چه ابری! وای چه بارانی! چه روزهای کوتاه و چه شبهای بلندی! واقعا که دلمان گرفت.) خرداد آمد و جایش را به تیر داد و رفت. تیر ماهِ امسال برخلاف سال های گذشته گرم و کم باران از سر رسید. دلمان یک جرعه گرما خواست و تیر، از راه نرسیده می سوزاندمان. باغچه خشک، گلها بی حال از گرما و ما بی طاقت از این هوای گرم و خفه. روزی دوبار، ظرفِ آبِ پرنده ها را پر می کنم. کبوترها و کلاغها و گنجشک ها چشم بر دستان من دوخته اند. همسایۀ بغل دستی همیشه مسافرت است. همسایۀ طبقه سوّم از صبح تا عصر سرِ کار است و دیگران هم همچنان گرفتار. من هستم و این طفلکی های زبان بسته. کمی نان خشک و دانه در دست به سراغشان می روم. خانمِ همسایۀ طبقه دوّم، دارد پلّه ها را دو تا یکی می کند تا زودتر به من برسد و بگوید که به پرنده ها آب و دانه ندهم تا دیگر سروکلّه شان این طرف ها پیدا نشود. از کبوتر بدش می آید، صدای کلاغ اذیّتش می کند و گنجشک را اصلا دوست ندارد. امّا تا او به من برسد، دانه ها را ریخته و ظرف آب شان را می شویم و آب تازه داخل ظرف می ریزم. بچّهباز هم تابستان های همسایۀ روبرویی، توپ در دست، از خانه بیرون می آیند. قیافۀ خانمِ همسایه عوض می شود و مرا رها کرده به سراغ بچّه ها می رود. آنها اجازۀ بازی کردن ندارند، چون خانم همسایه حوصلۀ صدای بچّه ها را ندارد. صبرم تمام شده و به طرف خانم همسایه می روم:« شما از پرنده و چرنده و خزنده و دونده و سروصدای بچّه ها بدتان می آید. می شود لطف کنید و بفرمائید از چه چیزی خوشتان می آید تا در خدمت باشیم؟؟؟» می گوید:« بچّه ها توپ بازی می کنند. ممکن است توپشان به پنجرۀ خانه ام بخورد و شیشه بشکند و ...» حرفش را نیمه تمام می گذارم و می گویم:« راحتشان بگذار. اگر شیشه را بشکنند هزینه اش را از والدینشان می گیری. قصاص قبل از جنایت نکن جانم. برو عزیزم. برو لطفا.» او که جوابی پیدا نمی کند، سرش را برگردانده و آرام و زیر لب زمزمه کنان می رود و بچّه ها خوش به حالشان می شود. چند ماه  پیش، دو خواهر با خانواده شان که هر کدام دو بچّه دارند به آپارتمان های روبرویی اسباب شی کرده اند. خانواده آرام و بی دردسری هستند. بعد از ظهرها چهار بچّه توی محوطۀ آپارتمان توپ بازی می کنند. درست مثل کودکی های من که با دوستان جلوِ درِ خانه مان بازی می کردیم. آنها سرگرم بازی می شوند و من از درختِ آلبالو، آلبالوهای رسیده را می چینم. از همان آلبالوهایی که پدربزرگ داخل دستمال چهارخانه اش، می آورد و مادربزرگ بین اعضای خانواده تقسیم می کرد. نگاهی به بچّه ها می اندازم و صدایشان می کنم. آلبالوی دوتایی چیده و به هرکدام چند دانه می دهم. چه جالب دختربچّه ها مثل ما گوشواره اش می کنند. یادش به خیر.
*



2023-06-17

مگر منیم قارداشیم ویزادیر

 نئچه ایلدن سونرا، قدیمکی یولداشیم، فهیمه منی یاد ائیله ییب، چای ایچمه یه گلدی. چوخ سئویندیم. چای ایچه رکن، اوردان -  بوردان دانیشدوخ. قاباخجادان گؤردویوم ساپ- ساری و ایری - بویرو دیشلری، آغ آپ آغ اولوب و  مروارید کیمی چوخ مرتب بیر- بیرینین یانینا، دوزولموشدو. منیم باخیشیم دقتین چکیب دئدی:« قارداشیمین تویوندا، دیش آغریسی آنامی آغلاتدی. گوج بالله اینان، داواینان اؤزومو ساخلادیم. ساباهیسی دیش دکتورونن وقت آلدییم. دیشلریمین هامیسین چکدیریب، قوندارما دیش قویدوردوم. بئله جه سینه دیش آغریسینان قورتولدوم. گؤرورسن نه گؤزل گولوشوم وار! لاپ ژوکوند کیمی. یاشلانماغیما باخما، اوره ییم جاوانلیغینا باخ.»

دئدیم:« آللاه اوره ییوی قوجالتماسین. هله دوغوردان، قارداشیندان دانیش. نئجه دی؟ کف – مفی سازدی انشالله؟ آللاها چوخ شوکور کی ائولندی، بالا – بولا صاحبی اولدو. اوشاق – موشاق نئچه دنه وار؟»
دئدی:« قیز نه دانیشیرسان؟ نه اوشاق – موشاق! باجیسی اؤلموش قارداشیم گون گؤرمدی کی! ایلک باشدا سئویندیغیندن چیچه یی چاتدیردی کی وطن داش بیرقیز آلیب. قیز آلمان کلاسینا گئتدی. دیل اؤرگندی. سونرا ایش تاپیب، بیر ایل یاشلی لار ائوینده ایشله دی. اؤزو اوتوروم آلدیخدان سورا، بیر آری شهرده ایش و ائو تاپیب، قارداشیمنان خداحافظ ائیله ییب چیخدی گئتدی. مگر قارداشیما بورایا گلمک اوچون گلیب. »
دئدیم:« آخی سنین قارداشین دا تورکه سیاخ دی دای. آدام دا اینترنته، ایمیله اینانیب، عؤمرونون ان اؤنملی قرارین وئره ر؟»
دئدی:« اینسان ائولادی باشینا گله جه یین بیلمیرکی. نه بیلئیدوخ کی بو قیزبو یئکه لیک ده بؤرک باشیمیزا قویاجاق؟ باجیسی اؤلموش قارداشیم چوخ ناراحات اولدو، ییخیلدی، قیزا دئدی اگر قاباقدان دئسیدین بورایا گلمک اوچون الیمدن گلنی اسیرگه مزدیم. آخی من سنی سئودیم. قیز جوابیندا دئدی ، ائله بیل کی قاباقدان دئمیشم سن ده الیندن گلنی ائیله میسن. سنین کی سن ده منیم کی من ده. »
بیر آه چکیب ادامه وئردی:« یازیق اوغلان نه اومودنان، ایرانداکی عمی میزه وکالت وئردی. بوتون ایشلری یئر به یئر ائله دی قیزی بورایا یوللادی. اودا چوخ پریشان اولدو. اما نه ائیله مک. باشا گلن چکیلیر. بیر نئچه آی اولار کی قارداشیم بوردا بیر قیزنان تانیش اولوب. ائله بیل ائوله نمک فکرلری وار. آللاه ائیله سین بو دفعه باشینا بؤرک کئچمه سین.»
کاشکی هئچ کیم، بیرسینین دویغولارینان اوینامیا.
کاشکی هئچ کیم، بیرسینی اؤز هدفلرینه، ایستکلرینه قربان ائتمیه.
کاشکی هئچ کیم، هئچ کیمین اوره یینی قیرمیا.
آمین! آمین! آمین!
*
متن فارسی در سایت مرد روز
*