2023-12-08

یکی بود یکی نبود

 یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود، این سوی جهان، من وبودم و غربت بود و یک دنیا غم و دلتنگی. آن سوی جهان، پدر و مادر سالخورده ام بودند، با برادری مهربان. شب های یلدا و عید و چهارشنبه سوری و... روزهای دیگر که ما « عزیز گونلر» می گوییم، چشم به در و گوش به زنگ، چشم به راه پستچی گوشه ای می نشستم و روزها و ساعتها و لحظه ها را سپری می کردم تا زمانی که لحظۀ موعود سر می رسید و بستۀ پستی ام را دریافت کرده و از تماشای هدایای رسیده لذّت می بردم. برادر رفت و دو سالی نگذشت که پدر شتابان به او پیوست. این سوی جهان من و آن سوی جهان مادرم، ماندیم، او برای شادی دل تنگم، از هیچ چیزی دریغ نکرد.
امسال، او هم نیست و دلم عجیب تنگ شده، برای صدای خنده اش، برای موهای سفید و چهرۀ نورانی اش.  یلدا دارد نزدیک می شود. مرا با هندوانه و پشمک و حلوا و انار و نخود و کشمش چه کار؟ دلم (چهرۀ مهربان مادرم را که شیرین تر و نرمتر از حلوا، موهای سفید و لطیف اش را که  به سپیدی پشمک اصل و صدای دلنشین اش را با یک دنیا عوض اش نمی کنم ) می خواهد. دلم بستۀ پستی با این تمبرها می خواهد.  
 


No comments: