یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود، این سوی جهان، من وبودم و غربت بود و یک دنیا غم و دلتنگی. آن سوی
جهان، پدر و مادر سالخورده ام بودند، با برادری مهربان. شب های یلدا و عید و
چهارشنبه سوری و... روزهای دیگر که ما « عزیز گونلر»
می گوییم، چشم به در و گوش به زنگ، چشم به راه پستچی گوشه ای می نشستم و روزها و
ساعتها و لحظه ها را سپری می کردم تا زمانی که لحظۀ موعود سر می رسید و بستۀ پستی
ام را دریافت کرده و از تماشای هدایای رسیده لذّت می بردم. برادر رفت و دو سالی
نگذشت که پدر شتابان به او پیوست. این سوی جهان من و آن سوی جهان مادرم، ماندیم، او
برای شادی دل تنگم، از هیچ چیزی دریغ نکرد.
امسال، او هم نیست و دلم عجیب تنگ شده، برای صدای خنده اش، برای موهای سفید و چهرۀ
نورانی اش. یلدا دارد نزدیک می شود. مرا
با هندوانه و پشمک و حلوا و انار و نخود و کشمش چه کار؟ دلم (چهرۀ مهربان مادرم را
که شیرین تر و نرمتر از حلوا، موهای سفید و لطیف اش را که به سپیدی پشمک اصل و صدای دلنشین اش را با یک
دنیا عوض اش نمی کنم ) می خواهد. دلم بستۀ پستی با این تمبرها می خواهد.
No comments:
Post a Comment