حیدربابا آدام اؤلر آد قالار« شهریار»
*
ازبرعلی حاجوی، که ما او را به نام ریزعلی خواجوی می شناسیم، اهل روستای قلعه جوق میانه بود. او یازدهم آذرماه 1396 در سن 86 سالگی بر اثر بیماری درگذشت و به «ملک محّمد و زومرود قوشوی» مادربزرگ پیوست. اما با داستانی واقعی و به عنوان قهرمانی واقعی. روحش شاد و مکانش بهشت.
*
بچّه که
بودیم، هنوز « تلویزیون» و« سوپرمن» و «بت من» و «اسپایدرمن» وغیره اختراع نشده
بودند. ما بودیم وپیک دانش آموز و نوآموز و از همه زیباتر، قصّه های شیرین
مادربزرگ و صدای پیر و مهربانش که ما را دورِ علاالدّین یا بخاری هیزمی جمع می کرد
و برایمان از «ملک محمّد» و « زومرودقوشو» و «کچلجه» وغیره می گفت. تا این که کلاس سوّمی
شدیم. زنگ دوّم فارسی داشتیم و خانم آموزگار درس جدید را برایمان خواند و سپس در
توضیح درس گفت که قهرمان داستان و خود داستان واقعیّت دارد. من و همکلاسی هایم این
داستان واقعی شیرین را خوانده و یاد گرفتیم. حکایت فداکاری ریزعلی خوجوی، دهقانی
که جان مسافران و کارکنان قطار را نجات داد.
*
دهقان فداکار
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه
های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان
یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت.
در آن شب سرد و تاریک،
نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد
نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن
شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.
سنگ های بسیاری از کوه
فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار
مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد
کند واژگون خواهد شد.
از این اندیشه سخت
مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه
کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران
را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی
خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد.
در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره
ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد
و بر چوبدست خود بست.
نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا
نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که
خطری در پیش است. ترمز را کشید.
قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از
قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا
ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
*
No comments:
Post a Comment