هوا بس ناجوانمردانه سرد است
روزی
دیگر از روزهای خداست. سر از بستر گرم برمی دارم. ازپشت پنجره اتاقم، بیرون را می
نگرم. اندکی برفی روی شاخه درختان نشسته و آفتابکی رویش تابیده است. به خود می آیم
و سری به بالکن می زنم. تا در را باز می کنم، هوای سرد همچون شلاق به صورتم می
خورد. اندک آبی که از دیشب روی زمین پاشیده بود، یخ زده است. فوری پنجره را می
بندم و درون اتاقکم می خزم به چند روز پیش که با خود می گفتم خانه ام بس کوچک و نقلی
است، کاش کمی بزرگتر می شد، می اندیشم. سپس در عالم رویاهایم سری به غزه و اکرائین
و... زده و با خود می گویم:« راستی که بشر چقدر ناسپاس است و قدر داشته هایش را
نمی داند. اگر اکنون آنجا بودی و خانه ات بر سرت خراب شده بود، چه می کردی؟» اول
صبحی دلتنگ می شوم، چه دلتنگی. غم بر دلم سنگینی می کند، چه سنگینی ای! آنها که
اکنون خانه هایشان بر سرشان ویران شده، آنها که داخل چادرها، در انتظار لقمه نانی
وجرعه آبی هستند، چه گناهی کرده اند؟ چرا باید تاوان خودخواهی ها و زیاده طلبی های
بعضی ها را بدهند؟ چرا و چرا و چرا؟ و این چراها داغونم می کنند.
راستی که به قول مرحوم « مهدی اخوان ثالث» هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی، هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
راستی که به قول مرحوم « مهدی اخوان ثالث» هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی، هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
No comments:
Post a Comment