2023-06-25

باز هم تابستان

 

زمستان با سرما و گلایه و نق های ما و بهار با هوای خنک و باران و ابر و باد و همچنین گلایه و نق های مان سپری شد. ( وای که چه هوای سردی! وای چه ابری! وای چه بارانی! چه روزهای کوتاه و چه شبهای بلندی! واقعا که دلمان گرفت.) خرداد آمد و جایش را به تیر داد و رفت. تیر ماهِ امسال برخلاف سال های گذشته گرم و کم باران از سر رسید. دلمان یک جرعه گرما خواست و تیر، از راه نرسیده می سوزاندمان. باغچه خشک، گلها بی حال از گرما و ما بی طاقت از این هوای گرم و خفه. روزی دوبار، ظرفِ آبِ پرنده ها را پر می کنم. کبوترها و کلاغها و گنجشک ها چشم بر دستان من دوخته اند. همسایۀ بغل دستی همیشه مسافرت است. همسایۀ طبقه سوّم از صبح تا عصر سرِ کار است و دیگران هم همچنان گرفتار. من هستم و این طفلکی های زبان بسته. کمی نان خشک و دانه در دست به سراغشان می روم. خانمِ همسایۀ طبقه دوّم، دارد پلّه ها را دو تا یکی می کند تا زودتر به من برسد و بگوید که به پرنده ها آب و دانه ندهم تا دیگر سروکلّه شان این طرف ها پیدا نشود. از کبوتر بدش می آید، صدای کلاغ اذیّتش می کند و گنجشک را اصلا دوست ندارد. امّا تا او به من برسد، دانه ها را ریخته و ظرف آب شان را می شویم و آب تازه داخل ظرف می ریزم. بچّهباز هم تابستان های همسایۀ روبرویی، توپ در دست، از خانه بیرون می آیند. قیافۀ خانمِ همسایه عوض می شود و مرا رها کرده به سراغ بچّه ها می رود. آنها اجازۀ بازی کردن ندارند، چون خانم همسایه حوصلۀ صدای بچّه ها را ندارد. صبرم تمام شده و به طرف خانم همسایه می روم:« شما از پرنده و چرنده و خزنده و دونده و سروصدای بچّه ها بدتان می آید. می شود لطف کنید و بفرمائید از چه چیزی خوشتان می آید تا در خدمت باشیم؟؟؟» می گوید:« بچّه ها توپ بازی می کنند. ممکن است توپشان به پنجرۀ خانه ام بخورد و شیشه بشکند و ...» حرفش را نیمه تمام می گذارم و می گویم:« راحتشان بگذار. اگر شیشه را بشکنند هزینه اش را از والدینشان می گیری. قصاص قبل از جنایت نکن جانم. برو عزیزم. برو لطفا.» او که جوابی پیدا نمی کند، سرش را برگردانده و آرام و زیر لب زمزمه کنان می رود و بچّه ها خوش به حالشان می شود. چند ماه  پیش، دو خواهر با خانواده شان که هر کدام دو بچّه دارند به آپارتمان های روبرویی اسباب شی کرده اند. خانواده آرام و بی دردسری هستند. بعد از ظهرها چهار بچّه توی محوطۀ آپارتمان توپ بازی می کنند. درست مثل کودکی های من که با دوستان جلوِ درِ خانه مان بازی می کردیم. آنها سرگرم بازی می شوند و من از درختِ آلبالو، آلبالوهای رسیده را می چینم. از همان آلبالوهایی که پدربزرگ داخل دستمال چهارخانه اش، می آورد و مادربزرگ بین اعضای خانواده تقسیم می کرد. نگاهی به بچّه ها می اندازم و صدایشان می کنم. آلبالوی دوتایی چیده و به هرکدام چند دانه می دهم. چه جالب دختربچّه ها مثل ما گوشواره اش می کنند. یادش به خیر.
*



No comments: