2025-06-21

دلتنگ آب و خاکم

 ایران زیبا

یاد هشت سال جنگ تحمیلی افتاده و دلتنگ شدم. دلتنگ وطنم، خانه ام و روزها و سالهائی که با دست خالی با شال و کلاهی و یک بسته کنسرو و یک شیشه مربّای ناقابل، اعلام حضور و ارادت به فرزندان رشید وطنم، می کردم. سرباز و ارتش و پاسدار و جوان و نوجوان و... و کودکانی که جنگ بلد نبودند، اما در جبهه حضور داشتند و نقش سقا را ایفا می کردند. عدّه ای اسیر شدند. تعدادی با اعضائی از دست داده برگشتند. عدّه ای دیگر تنها پلاک شان برگشت. چه دفاع جانانه ای! و اکنون فرزندان شجاع ایران سینه سپر کرده اند. سری به بالکن زده و درحالی که  اشک همچون سیل از چشمانم سرازیر بود، گوشه ای نشستم. همسایه ام اورزولا قلّادۀ سگش در دست، جلو بالکن آمد. او که دوست چندین و چند ساله من است، پی به حال پریشانم برد و با سلام و احوالپرسی کوتاه، راحتم گذاشت. او می داند که در این مواقع تسلی و دلداری عصبانی ام می کند و دلم فقط تنهائی و کمی گریه می خواهد. می نشینم و یوتیوب را باز می کنم تا ترانه ای بخواند و آرام بگیرم.   
اولان مجنون کیمی زنجیر عشقه بسته جانیم وای
وطن آواره سی غربت اسیری خسته جانیم وای
« مرزا رضا صراف »

No comments: