مرگ من روزی فراخواهد رسید
صبح ها که، پنجره را باز می کنم، پیرزن با موهای سفید و آراسته، با سر سلام می
دهد. او عادت دارد که هر روز صبح، یک مشت نان خشک، از پنجرۀ اتاقش بیرون بریزد و
کبوترها و کلاغهای گرسنه را که به سرعت از پشت بام خانه ها پایین می آیند و با ولع
نان ها را به منقار گرفته و می خورند، تماشا کند. سپس بعد از صرف صبحانه، روی
صندلی راحت اش در گوشه ای از بالکن بنشید و چای یا قهوه اش را بنوشد. گاهی اوقات
همسایۀ بغل دستی اش که او نیز پیرزنی فرتوت و لاغر با پشتی خمیده است، می آید و
کنارش می نشیند و با هم گرم گفتگو می شوند، آن هم با صدائی بسیار بلند. معلوم است
که پیری، تاثیرش را بر گوشهای شان گذاشته است.
دو سه ماهی است که دیگر، کرکرۀ پنجره اش را بالا نمی کشد. دیگر کلاغها و کبوترهای
گرسنه، منتظرش نیستند. آنها به نبودنش عادت کردند. فکر کردم که یا راهی خانۀ
سالمندان شده ست و یا ( همچنان که آرزو داشت آخر عمرش را در خانۀ پسرش و کنارنوه
هایش سپری کند) خانۀ پسرش رفته است.
امروز که پنجره را باز کردم، پنجره هایش را باز دیدم. بدون پرده و کرکره. خانه
خالی بود و کارگر و نثاش سرگرم کار بودند. کنجکاو شده و سبب را پرسیدم. پیرزن چند
ماه پیش درگذشته است و دارند خانه را برای مستاجر بعدی آماده می کنند.
وقتی خبر مرگ کسی را می شنوم، بی اختیار سری به وسایل مورد علاقه ام در خانه می
زنم.( به گل و کتاب و لباش و …) به خود می گویم روزی هم فرا خواهد رسید که
بیایند و خانه ام را خالی کرده و برای مستاجر بعدی آماده کنند. راستی در این
مسافرخانه، این همه قیل و قال برای چه؟ تقلب و غضب و جمع پول و مال برای چه؟ وقتی
همه رفتنی هستیم، حمل و نگهداری از این همه بار برای چه؟
سو گلر آخار گئدر
ور یانی ییخار گئدر
دونیا بیر پنجره دی
هر گلن باخار گئدر
No comments:
Post a Comment