2024-07-01

هدیۀ یک جشن تولّد

تولد عطیه خانم است. تصمیم گرفته ایم برایش هدیه ای بخریم. همراه دوستان وارد گلفروشی شدیم. عجب گلهای قشن و رنگارنگی!

صالیحا:« چه کاکتوس زیبائی! دستت درد نکند خدا جان، عجب هنرمندی هستی!»
مهرناز:« این آلوورا را ببین با این قد و قواره اش گل هم داده است.»
مهناز کاکتوس بزرگ و پر از خاری را نشان می دهد و می گوید:« این خیلی زیباست. بزرگ است و قیمت مناسبی هم دارد. لایق زبان تلخ و زهرآگین عطیه خانم است.»
مهربان:« اصلا چرا باید در جشن تولدش شرکت کنیم؟ من دلم نمیخواهد بروم.»
هاله:« غریب است گناه دارد. برویم و دلش را شاد کنیم.ما همه غریبیم و باید هوای همدیگر را داشته باشیم.»
صالیحا:« اما عطیه خانم دلی نمانده که نرنجاند. قلبی نمانده که نشکسته باشد. می رویم به خاطر خدا. اما تا تو هستی جرات نمی کند کسی را نیش بزند.»
مهربان:« حق با هاله است. هرچه باشد همگی اینجا غریب و همدردیم. هوای همدیگر را داشته باشیم. خدا کند که امروز حرمت نگهدارد.»
من:« بابا زیاد سخت نگیرید. بنده خدا بعضی وقتها نمی تواند جلو زبان صاحب مرده اش را بگیرد. بزرگی کنید و ببخشید. خدا را خوش می آید. »
سرانجام پس از تماشای گل و گیاهان زیبا، هرکدام گلی پسندیده و به طرف صندوق رفتیم. سمت راست باجه، روی میزی گلدانهای کوچکی گذاشته و روی تکه کاغذی حراج نوشته بودند. جلو رفتم و نگاهشان کردم. گفتم:« خدای من! گلدانها پژمرده اند. فکر کنم تا یکی دو روز دیگر پلاسیده و از بین می روند.» در بین گلدانها چشمم به ونوس چشره خوار افتاد. خاکش خشک خشک بود. چند دانه ساقه اش هم سر به زیر افکنده بودند. گوئی دارند از تشنگی هلاک می شوند. دست به طرف یکی دراز کرده و برداشتم. می دانستم عمری برایش باقی نمانده است. اما برش داشتم. چه می دانم توی دلم به خودم گفتم می برم نگاهش می دارم. اگر حالش بهتر شد چه بهتر، اگر هم مرد، خوب چه می شود کرد. توجه دوستان را نیز به گلها جلب کردم و آنها نیز یک گلدان کوچک ونوس خریدند. عصر که به خانه برگشتیم، تکه کارتی را که داخل خاک گلدان فرو برده بودند برداشتم.
یک طرف کارت عکس ونوس و طرف دیگر توضیح بسیار کوتاهی به این شرح بود. « من گل مرداب هستم. در زیر گلدانی ام به اندازه یک سانتی متر آب بریز. من آب سبک را دوست دارم بخصوص اگر آب باران باشد. یادت باشد نگذار خاکم خشک شود. هرگز به من کود نده. مرا پشت پنجره و جلو آفتاب بگذار. آنجا می توانم گلهای زیادی بدهم.» فوری گلدان را عوض کردم و داخل یک زیرگلدانی به اندازه یک سانتی متر آب ریختم و روی خاکش نیز آب ریختم و پشت پنجره آفتابگیر گذاشتم. سرگرم کارم شدم. نگاهش نمی کردم. دلم نمی خواست بمیرد. بعد از یکی دو ساعت، جلو پنجره آمدم و نگاهش کردم. شبیه جانداری عطشان بعد از نوشیدن آب کم کم جان گرفت و حالش جا آمد. برگهایش آرام آرام باز شد. گوئی گرسنه اش نیز بود و می خواست مگسی، مورچه ای، پشه ای را شکار کرده و نوش جان کند. خوشحال شدم و بهش لبخندی زدم. چند روزی است که حالش روز به روز بهتر می شود. حشره کوچکی که روی برگش می نشیند گرفتار می شود و برگها آهسته بسته شده و نوکهای سوزنی اش به هم گره می خورد و بعد از حل وهضم شدن غذا دوباره برگها باز می شوند و منتظر شکار بعدی می مانند. امروز صبح باران بارید و آب گلدان را با آب باران عوض کردم.
*
باشا دئدیلر:« کئفین نئجه دی؟»
دئدی:« بو دیلیم - دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دیر»

*

دئدیم شیرین اول دیلیم
بیرآز حلیم اول دیلیم
سن کی کوسدوردون یاری
دیلیم دیلیم اول دیلیم

*
گل سفید ونوس حشره خوار



No comments: