کلاغ سیاه
جلو پنجره
ام ایستاده و نگاهم می کند.احساس می کنم که گرسنه است. هوا سرد است و چمن ها را
زده اند و گویا چیزی گیرش نیامده، نه حلزونی و نه کِرمی. تکه نانی برداشته و به بالکن می روم. نانها را
خرد کرده و زیر پایش می ریزم. به سرعت بال می گشاید و می پرد. با خود فکر می کنم
که حتما فکر کرده سنگ به طرفش پرتاب می کنم و ترسیده و فرار کرده است. چند لحظه ای
طول نمی کشد و پرواز کنان کنار تکه نانها می نشیند. امّا تنها نیست. چند کلاغ دیگر
همراهشهستند. دانه ها را از زمین برمی چینند و به هوا پرواز می کنند. او بال می
گشاید و روی نرده بالکن می نشیند و خیره نگاهم می کند. حس میکنم که با من حرف می
زند. اما من متوجّه نمی شوم. شاید می گوید:« رفیقانم هم گرسنه اند دلم نیامد
تنهایی بخورم.» سپس پرواز می کند و به رفقایش می رسد.
No comments:
Post a Comment